
نویسنده: جواد دبیر، سخنگوی وزارت صنعت و تجارت
به ساعتم نگاه میکنم که هفتونیم صبح را نشان میدهد؛ هفتونیم صبح، زمانی است که هر روز به قصد دفتر از خانه بیرون میشوم. در راه، محمدمحسن عصیان، دوست و همکار فعالیتهای مدنی و اجتماعی ام را سوار موتر میکنم. پس از سلام و احوالپرسی مختصر؛ کمنت اش که در صفحهی فیسبوک بیبیسی گذاشته بود، به یادم میآید؛ میپرسم که بابت آن کمنت، پشیمان نیست؟ با لبخندی میگوید: «دشنامهای زیادی دریافت کرده ام.» پس از پاسخ مختصرش، هر دو میخندیدم.
روز دو شنبه (۵ عقرب ۱۳۹۹) سه روز پس از حملهی تروریستان بر مرکز آموزشی کوثر دانش است. در طول راه، جنایتهای گروههای تروریستی و دوربودن این گروهها از ارزشهای انسانی، محور صحبتهای ما است. از هم میپرسیم که تروریستان چه توجیه و استدلالی برای کشتار جوانان و نوجوانان دارند؟ پس از این پرسش، هر دو به یاد دانشآموزانی که در میان خاکوخون در مرکز آموزشی کوثر دانش غلت خوردند، خاموش میمانیم. حرفی نمیزنیم و تنها صدای تایرهای موتر و بلندگوهای دستفروشان به گوش میرسند. در همین سکوت ما، صدا و یا جسم سنگینی موتر را به سختی تکان میدهد؛ در آن دم، فکر میکنم که به سرعت از سرک بیرون میشویم. سرم گیج میرود و نمیفهمم که چه اتفاقی افتاده است. سرم را بلند میکنم و میبینم که با موج هولناکی، دودوخاک و بوی سوختگی از سمت راست موتر به داخل هجوم میآورد.
حسین -راننده ام- در حالی که روی فرمان موتر خمیده است، فریاد میزند. با فریادهای او، با عالمی از خیال و تصور، مات و مبهوت میمانم. از خود میپرسم که چه شده است؟ تنها متوجه میشوم که تصافی در کار نیست؛ نه ما به موتری زده ایم و نه موتر دیگری به موتر ما برخورد کرده است، از سرک هم انحراف نکرده ایم.
افکارم را جمع میکنم؛ ذهنم که از انحراف موتر از سرک و تصادف فارغ میشود، درگیر حملات انتحاری میشوم؛ آیا در نزدیکی موتر ما موشکی اصابت کرده است که گاهگاهی گروههای تروریستی از ارتفاعات اطراف بیهدف به سمت شهر کابل شلیک میکنند؟ آیا کدام انتحاری خود را در نزدیکی ما منفجر کرده است؟ در همین اوهام و اندیشهها غرق ام که ضربهی سهمگینی از سمت چپ بر سرم وارد میشود. حس سیلی خوردگی شدید دارم و تصور میکنم که صورتم سوخته است. عصیان که سمت راستم است، حرکت نمیکند؛ به یاد سخنان حسین میافتم که شام دیروز گفته بود تانکر موتر را پر از پترول کرده است. نگرانی توام با هراس همه وجودم را فرا میگیرد؛ نگرانی این که ممکن است هر لحظه تانکر موتر منفجر شود.
حمله بر موتر باقی امین، رییس شورای علمی وزارت معارف را به یاد میآوردم که شب گذشته، امیر نظری از طریق تلفن برایم اطلاع داده بود. به گفتهی نظری، او از حادثهی انفجار مواد انتخاری جان سالم به در برده بود؛ اما در اثر انفجار تانکر تیل موتر جانش را از دست داده بود.
با حس مملو از ترس، نگرانی و درماندگی با دروازهی موتر گلاویز میشوم؛ دروازه باز نمیشود. هرچه بر دروازه بیشتر فشار میآورم؛ ترس و استرس هم بیشتر مرا فرا میگیرد. شبیه یک معجزه، دروازهی موتر باز میشود.
در چشم بر همزدنی، خودم را در بیرون از موتر مییابم و نفسی تازه میکنم.
در نگاهی موتر همچنان در حرکت بود و عصیان را دیدم که خونآلود نقش زمین شده است. متوجه میشوم که یک پایش یاری نمیکند و نمیتواند راه برود. او فریاد میزند: تیراندازی میشود، فاصله بگیرید!
لحظهای میگذرد و حسین را کنار سرک میبینم که ناله میکند. هر سه نفر تلاش میکنیم که خود را از محل دور کنیم. درد خفیفی در ناحیهی کمرم احساس میکنم؛ اما سعی میکنم که نادیده بگیرمش.
تلفنم را میبینم؛ دو سه قطره خون از سرم روی صفحهی خاکگرفته اش چکیده است؛ اما نمیتوانم رمز گذرش را به یاد آوردم. به سختی تلفن را باز کرده و با شمارهی ۱۱۹ پولیس تماس میگیرم. در این لحظه، تنها پولیس را پناهگاه و مددگار واقعی خود میدانستم. به همین دلیل، پیش از آن که به بستگان و دوستان خود زنگ بزنم، به پولیس تماس میگیرم.
صدای عصیان را میشنوم که با اعضای خانوادهی خود صحبت میکند و از این رویداد ناگهانی خبر میدهد. حسین با همکارانش در وزارت صنعت و تجارت تماس گرفته است و از این حاثه میگوید.
صحنهی وحشتناکی است و ما تنها به سلامتی مان فکر میکردیم و نگران بودیم که آسیب ندیده باشیم.
پولیس، بیدرنگ به تلفن پاسخ میدهد؛ اما تشویش و اضطرابی که دارم، نمیتوانم نشانی محل رویداد را به طور دقیق به پولیس بگویم. در آن دم، مردی که درکنارم ایستاده است- ظاهرا از کارکنان موترشویی کنار سرک است- تلفن را از من میگیرد و جزییات و محل رویداد را به پولیس اطلاع میدهد. دقایقی نمیگذرد که ماموران امنیتی میرسند؛ یکی از آنها که وسایل کمکهای اولیه در دست دارد، سوی ما میدود. پس از رسیدگی اولیه، سربازان پولیس دستور انتقال ما را به شفاخانه میدهند. یکی از مامور دیگر که به دنبال تکمیل معلومات خود بود و مشخصات و محل وظیفهی ما را میپرسد.
چند موتر شخصی که در محل حادثه گیر کرده اند، برای انتقال ما به شفاخانه اعلام آمادگی میکنند. رانندهای صدا میکند: «لالا بیایید که شما را به شفاخانه ببریم.» سرانجام، یکی از آنان ما را به شفاخانهی افشار در شهرک امید سبز میرساند. در راه میبینم که خون از شانههای عصیان به چوکی موتر رسیده است. ذهنم از یکسو درگیر این همه مهربانی و انساندوستی رانندهی ناشناس و از سوی دیگر درگیر تروریستانی است که بیحساب میکشند و تروخشک را یکجا میسوزانند؛ چه قدر فاصلهی انسانی میان انسانها است.
پس از ۲۰ دقیقه، به شفاخانه میرسم. در نزدیکی شفاخانه صدای مخابرهی پولیس به گوشم میرسد که میگوید: «موتر نوع پرادو بوده! مربوط رییس اطلاعات وزارت صنعت و تجارت که آماج یک مین مقناطیسی قرار گرفته است.»
در شفاخانه، همکاران و دوستان نیز آمده اند. شدت ضربان قلبم بیشتر میشود، هنوز احساس بدی دارم، از برخورد موجهای صدا، سرم سنگینی میکند. هر دو گوشم هنوز مملو از طنین صدای انفجار و شکستهشدن شیشهها و همهمههای مغشوش پس از انفجار است.
رفتار داکتران به ما قوت قلب میدهد و ما را امیدوار میکند که دیگر از حادثه جان به در برده ایم. احساس میکنم که از پرتگاه مرگ باز گشته ایم، داکترها توصیه میکنند که آرام باشیم، استراحت کنیم و به تلفنهایی که پیهم زنگ میخورد، پاسخ ندهیم. پس از معالجه در بخش عاجل و اطمینان داکتران، از شفاخانه مرخص میشویم.
هنگامی که به خانه بر میگردم؛ خانوادهی آقای عصیان را ماتومبهوت مییابم.
وقوع حادثه و هدفقرارگرفتن موتر ما در رسانههای اجتماعی دستبهدست میشود. آقای حسین نصرت برای رفع نگرانی از وضعیت صحی ما، در صفحهی فیسبوک خود از سلامتی من و دوستانم اطمینان داده است؛ اما این کار به تنهایی کافی نیست و ما مجبوریم که به تعدادی از پیامهای تلفن بر خلاف هدایت داکتران پاسخ بدهیم تا دوستان از سلامتی ما اطمینان حاصل کنند. خانمم در مکتب از حادثه باخبر نشده است، حیرانم که چگونه با او صحبت کنم. به ساعتم نگاهی میاندازم که از یک پس از چاشت گذشته است. در این دم، تلفنم با شمارهی خانمم زنگ میخورد و با شتاب پاسخ میدهم که از حادثه میپرسد.
میگویم: «انفجار در نزدیکی ما بود. تایر موتر ما هم پنچر شد.» با حرفهای ما، صدای خانمم ضعیفتر میشود و با بغض میپرسد: «خودت کجایی؟» میگویم که راه بند است و ما برگشتیم؛ تلفن را قطع میکند و چند دقیقه بعد، به خانه رسیده و مرا در آغوش میگیرد.
پرسشهای زیادی اکنون برایم مطرح است؛ چرا ما باید هدف این حادثه باشیم؟ مگر ما چه کرده ایم و چه دشمنانی داریم که باید هدف حمله قرار بگیریم؟ آیا این حمله، از نوع حملات هدفمند تروریستان به یک مامور دولتی بوده است؟ پولیس عامل این حادثه را ماین مقناطیسی اعلان کرده است؛ اما این که چرا ما باید هدف این ماین مقناطیسی قرار بگیریم، پرسشهای بیپاسخ بسیاری را ایجاد میکند. هرچند پاسخی قاطعی نداریم؛ اما آنچه روشن است، این است که این رویداد تروریستی یک عمل برنامهریزیشده برای نابودی کسانی بود که آرزویی جز آبادی کشور و زندگی صلحآمیز برای افغانستان در سر ندارند و در کنار آن، چند دلیل دیگر را نیز یاد میکنم؛
نخست، آقای عصیان بیشتر به پستهای فیسبوکی خویش اشاره میکند که چند روز پیش، در پای خبر بیبیسی در دفاع از موضع امانویل مکرون در برابر تندروان و افراطیت و نکوهش سخنان رجب طیب اردوغان نوشته است. نوشتهی او واکنش بنیادگرایان اسلامی را بر انگیخته است. همچنان پست فیسبوکی دیگر او، نیز به عنوان یک عامل به ذهن ما خطور میکند که در تقبیح اندیشهی افراطگرایی اسلامی، به ویژه افکار طالبانی و حمله به مرکز آموزشی کوثر دانش نوشته است.
دوم: موضوع نامهی مورخ ۲۶/۱۰/۲۰۲۰ طالبان فکرم را به خود مشغول داشته است. طبق این نامه، گروه طالبان به افراد شان دستور داده است که به مقامهای حکومتی حمله کنند. من، علاوه بر اینکه به عنوان سخنگوی وزارت صنعت و تجارت در رسانههای جمعی ظاهر میشوم و در مورد فعالیتها و پلانهای این وزارت ابراز نظر میکنم؛ در دفاع از جمهوریت نیز موضع فعال دارم؛ در این مورد، مدام در شبکههای اجتماعی ابراز نظر کرده ام. بدیهی است که بیان دیدگاههای وزارت تجارت به عنوان بخشی از دولت و به خصوص دفاع از جمهوریت چیزی نیست که گروههای تروریستی از آن به آسانی بگذرند.
سوم: مسایل و نگرانیهای دیگری هم میتواند باشد، که از تحمل این نبشته بیرون است. هرگاه زمینه فراهم شود، برای تحقیقات بیشتر در این زمینه با ارگانهای امنیتی صحبت خواهم کرد.
چهارم: من و عصیان هردو به این فکر میکنیم که شاید در کنار عوامل احتمالی که در بالا به آنها اشاره شد، عضویت ما در هیئت رهبری روند فردای بهتر به مثابهی یک نهاد اجتماعی-مدنی که فرصت ترویج ارزشهای دموکراتیک را برای جوانان فراهم کرده است، نیز یکی از عوامل باشد. این نهاد اجتماعی برای بلندبردن آگاهی جوانان در عرصههای مختلف فعالیت دارد.
در کل، گسترش ناامنی در سراسر افغانستان و وقوع مکرر رویدادهای تروریستی در ماههای پسین در شهر کابل، کمتر مجال میدهد که نهادهای امنیتی بتوانند به صورت فوری عاملان این رویداد را شناسایی کرده و به پنجهی قانون بسپارند؛ اما آنچه روشن است و برای همیشه ذهن ما را به خود مشغول خواهد داشت؛ خاطرهی این حملهی بزدلانه و ناجوانمردانه به دو انسانی است که به ارزشهای دموکراتیک باور دارند و قلب شان برای انسانیت میتپد. بدون شک، این حمله ما را به گوشهی انزوا نمیکشاند؛ بلکه عزم ما را در مبارزه برای تحقق آرمانهای انسانیای که در سرداریم محکمتر خواهد کرد.