نویسنده: رفیع وفایی
از دو سمت مرز، تیر اندازی میشود. جمعیت به هم میخورد. هرج و مرج است و هر کسی تلاش میکند که در پس دیگری پنهان شود. راهب، گیج است و نمیداند که چه کار کند. او، کودکانش را در آغوش میگیرد که مبادا زیر پاهای آوارگان له شوند. تیراندازی شدیدتر میشود. راهب، با صدای بلندی که از کنارش میخیزد، میچرخد؛ صدایی که با آن، دیوارهای زندگیاش نیز، فرو میریزد. خانمش تیر خورده و به شدت خونریزی دارد.
در یک ثانیه، اتفاقهای چند روز اخیر از پیش چشمش میگذرد. چرا به اینجا رسیده است؟ راهب، شمرده شمرده حرف میزند، در میان صحبتهایش مکثهای زیادی را متوجه میشوم که ناشی از بغض گلویش است. او، از روزهایی سقوط کابل و زندگی مخفیاش میگوید و از اینکه چطور خانمش را راضی کرده که خانهی شان را ترک کنند.
راهب، چهار ماه بعد از سقوط کابل، روزی سراسیمه وارد خانه میشود. جانش میلرزد. او، در حالی که لبانش از خشکی زخم شده، دو زانو روبه روی خانمش مینشیند و با تضرع میگوید:«رابعه!خودت شرایط این روزهای وطن را میدانی. عزیزم! من سالها با هزاران خون دل و با اقتصاد ضعیف درس خواندم، با هزار و یک مشکل وارد نظام شدم و به طوری مسلکی دوره افسری را گذراندم تا در کنار سربازان شجاع از خاک و ناموسم دفاع کنم؛ گرچه، تا امروز از کسی نترسیدم؛ اما امروز برای امنیت جان شما میترسم. من نمیخواهم، تو و فرزندانم قربانی این وضعیت باشید.»
آب دهانش را قورت میدهد، عرقی را که از وحشت مرگهای مرموز همرزمانش در جبینش نشسته، پاک میکند و کلماتش را تندتر بیرون میدهد: «رابعه! حالا دیگه دستگاه بیومتریک و مشخصات ما به دست طالبان افتاده. هر لحظه ممکن است که سر و کلهی شان پیدا شود. باور کو که اگر به دست این گروه بیفتم، چه به سر ما میاید. قبول کن. من مقدار پول از رفقایم قرض میگیرم و جان مان را از این خراب شده، بیرون میکشیم.» راهب، به مرگ همقطارانش اشاره میکند که به دست افرادناشناس کشته شده و یا توسط گروه طالبان شکنجه شده اند. او، حرفهایش را میزند و منتظر پاسخ خانمش مینشنید؛ اما هیچ پاسخی دریافت نمیکند. راهب که میبیند خانمش رویش را کج میکند، میگوید که عزیزم!سه روز شد که حرفی نزدهای. من در این وضعیت با این سکوت، چه خاکی بر سرم بریزم؟
رابعه، چادرش را جمع و جور میکند و به طرف راهب نگاه معناداری میکند. هر چند، میلی به سخن ندارد؛ اما با اصرار شوهر، پاسخ میدهد. «ببین راهب! فراموش نکردم. میدانم برای رسیدن به اینجا چه کشیدهای؛ اما این راهی را که تو انتخاب کردی، خیلی خطرناک است. من چطور با بچههای مان از پس این راه برآییم؟»
راهب و رابعه، دو فرزند دارد به نام راشید و رهیاب. رابعه، نگران جان فرزندان شان است. چطور میتواند با دو کودک خوردسال، از راههای غیرقانونی به یکی از کشورهای همسایه برسد. از طرف دیگر، اگر بماند چه؟ آیا طالبان، پدر فرزندانش را زنده خواهد ماند. پاسخ رابعه، نه است. «با کارهایی که در نظام کردی، بعید است که یک لحظه بگذارند، سرت در تنت باشد.»
رابعه، برای نجات جان شوهرش، حاضر میشود که حرفهای او را قبول کند. به قول خودش دل به دریا میزند. «بیا دل را به دریا میزنیم، چون راه دیگری نداریم، میرویم.»
به یکبارگی، درد ترک خانه و زندگی وجود راهب و رابعه را فرا میگیرد. آنها باید بروند، اینکه کجا و چطوری، هردو هنوز نمیدانند. راهب، دستانش را به هم میفشارد و به خانمش میگوید که آماده رفتن شود.
راهب، به چهار و پنج نفر از دوستانش زنگ میزند با مشورتهای هم تصمیم میگیرند که راهی نیمروز و از آنجا به سوی ایران بروند. هماهنگی با دوستان و قاچاقبران در جریان دو روزی که در راه نیمروز میگذرانند، صورت میگیرد.
دو روز بعد، به نیمروز میرسند و میخواهند که از آنجا به ایران بروند. در مرز، چشمان رابعه، گویا از حدقه بیرون میزند. «وای خدای من! گویا تظاهرات است.»
راهب نیز با دیدن سیل از جمعیت شوکه میشود. او، در پاسخ خانمش که با تعجب میپرسد، تظاهرات است؟ میگوید: «نه عزیزم این مردم را که میبینی، همه تلاش میکنند که فرار کنند.»
سه روز میگذرد و راهب و رابعه با فرزندانش نمیتوانند از مرز بیرون شوند. قصهی تلخی دارد. وقتی که از راهب میپرسم، گلویش را بغض میگیرد و به سختی حرفهایش از گلویش بیرون میشود.
راهب و فامیلش، در روز چهارم، در حالی که تیراندازی از دو سمت مرز پراکنده جریان دارد، جلوتر حرکت میکند؛ بیخبر از اینکه چه روز سیاهی انتظارشان را میکشد. بارش گلولهها شروع میشود. سربازان ایرانی و افراد طالبان، فیر میکنند. هیچ کس نمیداند که چه اتفاقی افتاده است. در میان هیاهو و شلیک گلولهها، صدای نالههای کودکان راهب نیز، بلند میشود؛ آنها مادرش را دیده اند که در میان خاک و خون دست و پا میزند.
راهب، سر همسرش را در آغوش گرفته و فریاد میزند: «رابعه بیدار شو عزیزم، آی مردم به دادم برسید، زنم از شدت خونریزی جان میدهد.» رابعه اما صدایش را نمیشنود. دست و پایش حرکت نمیکند؛ او تاب گلولهها را نیاورده و کشته شده است.
راهب، بیخیال اینکه چه روزگاری به سرش میآید، همراه با جنازهی خانمش به کابل برمیگردد. او که در دام این روزگار تلخ و نافرجام گیر مانده است، هر بامداد بر سر قبر خانمش رابعه، آب میپاشد. اکنون، قبر رابعه، رفیق روزهای دشوار و قصههای ناتمامش شده است. راهب، هیچ امیدی ندارد؛ بیشتر از همه نگران آینده فرزندانش است که نمیداند در نبود مادر و در زیر سایهی طالبان، چه رنگی خواهد گرفت.