
نویسنده: ناباکوف
منبع: The kafka project
برگردان: مرتضا نیکزاد
مهم نیست داستانی، عکسی یا قطعهای از موسیقی تا چه حد هوشمندانه و تحسینبرانگیز بررسی و تحلیل شود؛ همیشهی همیشه، اذهانی وجود خواهد داشت که تاریک میماند و کنجکاوی خفتهای که در آنها برانگیخته نمیشود. توصیهی من به همهی آنها که هنر را جدی میگیرند، همان است که شاه لیر با اشتیاق مبهمی هم به خود و هم به کوردلیا میگوید: «بر ما است تا معمای چیزها را بدانیم.» شنلی از مرد بینوا به سرقت برده میشود -داستان شنل گوگول-، مرد فلکزدهی دیگری به حشرهای بدل میشود -مسخ کافکا-، خب، که چه؟ هیچ پاسخ عاقلانهای به «خب، که چه؟» وجود ندارد. میتوانیم قصه را تجزیه کنیم، ببینیم تکههایش چه گونه به هم وصل میشود، چه طور بخشی از قالب با بخش دیگر همساز است؛ اما، تو باید در خود حجرهای، ژنی یا میکروبی داشته باشی که پاسخت به احساساتی که نه میتوانی تعریفش کنی و نه بیخیالش شوی را، بجنباند. زیبایی به اضافهی حسرت، نزدیکترین تعریفیست که میشود از هنر بیان کرد. جایی که در آن زیبایی وجود دارد، حسرت هم وجود دارد، به همین دلیل ساده که زیبایی باید زوال بیابد: زیبایی همیشه زوال مییابد، ماده با ماهیت از بین میرود، دنیا با فرد از بین میرود. اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناختی بشناسد، به او تبریک میگویم؛ چون به صف خوانندگان خوب پیوسته است.
میخواهم در باب خیال و واقعیت و رابطهی مشترک شان حرف بزنم. اگر داستان داکتر جکیل و آقای هاید را تمثیل در نظر بگیریم، در درگیری بین خیر و شر، درون هر نفس، با تمثیل بیطعم و کودکانهای روبهرو خواهیم بود؛ از دید آن که در این جا تمثیلی میبیند، نمایش سایهبازیها در قصه نیز ملزم به اتفاقهای جسمانی است که عقل سالم از ناممکنبودنش آگاه است؛ در واقع، از دید عقل سلیم، در چارچوب داستان هیچ چیز در نگاه اول خلاف تجربهی عمومی بشر به نظر نمیرسد. هرچند، مایلم که بگویم؛ در نگاه دوم، چارچوب داستان خلاف تجربهی عمومی بشر در حرکت «است.» آترسون و دیگر مردان دور و بر جکیل، از دیدی به سان آقای هاید خیالی اند؛ مگر این که به آنها در هالهای از تخیل نظر اندازیم، افسونی نخواهیم دید. اگر افسونکننده، صحنه را ترک کند و تنها استاد و قصهگو بماند، همراهان غنامندی با هم نمیسازند.
داستان جکیل و هاید با آن که زیبا و ساختارپذیرفته از داستانهای قدیمی است؛ اخلاق در آن مضحک است؛ چون خیر و شر واقعا به تصویر کشیده نشده اند. در کل، آنها بدیهی در نظر گرفته شده اند و درگیری میان دو قالب تهی در حال انجام است. افسون در حاشیهبافیهای استیونسون خفته است؛ اما، میخواهم بگویم؛ چون هنر و تفکر، ماده و ماهیت جداییناپذیرند، در ساختار داستان نیز چیزی شبیه به این وجود دارد. بیایید محتاط باشیم. من هنوز فکر میکنم در تحققپذیری هنری داستان، نقصی است –اگر قالب و محتوا را جدا از هم ببینیم-؛ نقصی که در شنل گوگول و مسخ کافکا وجود ندارد. وجه خیالی چارچوب -آترسون، انفیلد، پوول، لنیون و «لندن» شان- با وجه خیالی هایدسازی (شرگرایی) جکیل همنهاد نیست؛ نوعی شکاف در تصویر وجود دارد؛ نوعی عدم اتحاد.
«شنل،» «داکتر جکیل و آقای هاید»، «مسخ»: به هر سهی آنها عموما داستان تخیلی گفته میشود. از دید من، هر اثر درخشان هنری تا جایی که دنیای خاص فردی خاص را منعکس میکند، خیالی است؛ اما آن گاه که مردم میگویند؛ این سه داستان تخیلی است، تنها به این اشاره دارند که موضوع مورد نظر داستان از آن چه واقعیت گفته میشود، مجزا است. پس بگذارید اکنون چیستی واقعیت را بررسی کنیم تا کشف کنیم واقعیتهای برساخته چه گونه و به چه پیمانه از خیالات برساخته، جدا است.
سه مرد را در نظر میگیریم که از منظرهای مشابه میگذرند؛ اولی، مردی است شهری و در تعطیلاتی که به شدت مستحق آن است، سیر دارد؛ دومی گیاهشناسیست حرفهای؛ سومی دهقان محل است. اولی –مرد اهل شهر- چیزی است که به آن واقعگرا میگویند، با عقل سلیم و از دستهی انسانهای باورمند به «حقیقت امر». او درخت را درخت میبیند و بر اساس نقشهای که پیش خود دارد، میداند جادهای که از آن در حال عبور است، جادهای زیبا و جدید است که به «نیوتن» میانجامد؛ جایی که در آن مکان غذاخوری دلپذیری وجود دارد و دوستی در دفتر، آن جا را به او توصیه کرده است. گیاهشناس به پیرامونش نظر میافگند و محیطی که در آن است را، با چارچوب واژگانی زندگی گیاهی میبیند؛ واحدهای صنفبندیشدهی دقیق زیستشناختی مانند درختان و گیاهان، گلها و سرخسها، برای او، این واقعیت است؛ برای او دنیای یک سیاح تهی از عاطفه –که تفاوت بید و نارون را نمیفهمد-، دنیایی است تخیلی، مبهم، رویایی و سرزمین افسانهمانند. آخرسر، دنیای مرد دهقان از دنیای آن دوی دیگر تفاوت میپذیرد؛ به گونهای که دنیای او به شدت عاطفی و شخصی است؛ زیرا، او در همان مکان به دنیا آمده و کلان شده و هر مسیر و تک تک درختان را میشناسد؛ او هر سایهای از هر درختی که در امتداد هر مسیری نقش میبندد را میشناسد و همهی اینها در پیوند گرمی با کار روزانه اش، کودکی اش و هزاران طرح و چیز دیگر زندگی میکند که آن دو –سیاح کودن و گیاهشناس متخصص طبقهبندی- در آن زمان و مکان مشخص، به سادگی از درکش عاجز اند. دهقان ما رابطهی گیاهان چهارسویش را با قرائتی گیاهشناختی از جهان نخواهد دانست و گیاهشناس هم نمیتواند چیزی که ذرهای از اهمیت را در نزد او داشته باشد، از انبار غله، یا مزرعهی کهنه یا آن خانهی فرسودهی زیر درختان کلان امریکای شمالی، بداند؛ چیزهایی که همه، در میانهی خاطرههای شخصی بومی در آن جا شناور اند و شناور بوده اند.
ما این جا با سه دنیای متفاوت روبهرو استیم؛ سه مرد؛ مردهای معمولی با واقعیتهای متفاوت در نزد شان. البته، ما میتوانیم چیزهای دیگری را هم وارد صحنه کنیم: مردی کور با یک سگ، یا شکارچی با سگ، سگی با صاحبش، نقاشی شناور در قایق در نبردی برای نقشگرفتن از غروب، دختری با ادا و اطوار دیوانهوار؛ در همهی این موارد، ما با دنیای کاملا متفاوت از بقیه روبهرو خواهیم بود؛ چون حتا عینیترین کلمات –اوبژهترین کلمات- مثل درخت، جاده، گل، آسمان، انبار غله، انگشت شست، باران، در درون خود توارد ذهنی سوژهوار دارد. در واقع، این زندگی ذهنی چنان پرنیرو است که میتواند این به اصطلاح زندگی عینی را، پوستهی ترکبرداشتهای بسازد. تنها راه برگشت به واقعیت عینی، همین یک راه است: میتوانیم این جهانهای فردی را به گونهی کامل با هم ترکیب کنیم، قطرهای از آن مرکب را به مصرف بگیریم و آن را واقعیت عینی بنامیم. اگر از آن محله، دیوانهای عبور میکرد، ما در آن، طعم [مرکب] خردهای از جنون را میچشیدیم و یا اگر مردی بر مزرعهای مینگریست و در فکر ساختن شرکت تولید دکمه یا بمب بود، طعمی از یاوهای کامل و خوشفرم را میتوانستیم مزمزه کنیم؛ اما، در کل، هنگامی که واقعیت عینی را در لولهی آزمایشی قرار دهیم، این خردههای دیوانگی، غلظت خود را خواهند باخت. افزون بر آن، این واقعیت عینی، چیزی را در خود خواهد داشت که از توهمهای دیداری و آزمایشهای لابراتواری، پا فراتر میگذارد؛ میتواند شامل عناصر شاعرانه، عواطف رفیع، انرژی، بردباری، ترحم، غرور، اشتیاق و تقلایی برای خوردن باریکهی کبابی فربه در مکان غذاخوری توصیهشده در کنار جاده باشد.