
«پس از شهیدشدن زنم، فکر میکنم بیشتر از اولادایم، خودم یتیم شدم.» این بخشی از گفتههای سید قربان حسینی است که زنش را در ۲۳ ثور امسال در حمله بر شفاخانهی صد بستر دشتبرچی از دست داده است. او که خودش از ناحیهی پاها فلج است، میگوید: «هر جا که میرفتم، زنم همراهم بود، هر کاری که میکردم، او کمکم میکد. او هم عصایم بود، هم مادرم، هم پدرم، هم برادرم؛ کل چیزم بود.»
در ۱۶ ثور، ضمیره -خانم قربان- در شفاخانهی صد بستر برچی دختری به دنیا میآورد؛ اما داکتران به خاطر داشتن مشکلات تنفسی، کودکش را بستری میکنند.
ساعت ۹ صبح روز جمعه، ضمیره از شفاخانه به قربان زنگ میزند. تلفن دورتر از قربان است و او که فلج است نمیتواند خود را به تلفن برساند. یکی از دختران قربان تلفن را جواب میدهد. مادرش با پریشانی به دختر خود میگوید: «میگن اینجه انتحاری آمده.» ظاهرا این آخرین صدایی است که شوهر و فرزندان ضمیره از او شنیده اند. پس از آن کسی چیزی از ضمیره نمیداند. شاید او پس از قطعکردن تلفن، دنبال مکانی برای پنهانشدن دویده باشد و یا خودش را برای دختر هفتساله اش سپر کرده باشد. چیزی مشخص نیست. تنها چیزی که مشخص است این است که مهاجمان انتحاری، هر کسی را میدیده بر او شلیک میکرده.
مادری در حال فرار، دختری پناه گرفته در پشت میزی که نتوانسته بود، او را پشت خود پنهان کند، زنی کودکش را به سینه چسبانده و از وحشت هر طرفی دویده بود تا از دست تروریستها نجات یابد. کودکانی گمشده به دنبال مادران شان؛ تروریستها بر هیچ کدام رحم نکرده بودند. آنها تا توان داشتند، جنگیدند و در دقایق پایانی بعد از ظهر آنروز از پای درآمدند.
قربان همین که از حمله بر شفاخانه با خبر میشود، وحشت سراسر بدن او را فرا میگیرد و به پسر ۷سالهاش میگوید، دوباره به مادرش تماس بگیرد؛ اما تماس شان رخ نمیشود. هرچه کوشش میکنند؛ اما گوشی ضمیره را کسی جواب نمیدهد.
قربان نمیتواند تاب بیاورد. به کمک کودکانش روی ولچر خود نشسته و با عجله به طرف شفاخانه میرود. قربان در راه با چوکیدار محلهی شان روبهرو میشود که او را از رفتن به شفاخانه منع کرده و میگوید: «با ای وضعیت تو ر نمیمانن د شفاخانه نزدیک شوی.»
قربان ناامید به خانه بر میگردد و به همه دوستان و اقاربش زنگ میزند و از آنها خواستار کمک میشود. دوستان و اقارب قربان شفاخانه به شفاخانهی شهر کابل را میگردند؛ اما ضمیره نیست که نیست! قربان و کودکانش در خانه چشم به تلفن میدوزند و هر تماسی که میآید، به این امید که خبر خوبی بشنوند، به تلفن جواب میدهند؛ اما هیچ تماسی که نشانی از ضمیره داشته باشند، دریافت نمیکنند.
غروب فرا میرسد و قربان به یکی از کودکانش میگوید: «د شماره مادرت زنگ بزن!» تماس برقرار میشود؛ اما آن که صدایش از پشت گوشی شنیده میشود، ضمیره نیست. صدای ناآشنایی میگوید: «مادرت شهید شده. تذکره مادرته گرفته د طب عدلی بیایین.»
خبر مرگ ضمیره، خانوادهی او را در فریاد و گریه غرق میکند. قربان، با تعدادی از اقاربش به طرف طب عدلی میروند. جسد ضمیره شناسایی میشود و فردای آنروز، قربان جسد زنش را از طب عدلی تحویل میگیرد و او را همانروز به خاک میسپارد.

غم ازدستدادن همسر، برای قربان آنقدر سنگین میافتد که در ده روز اول، حتا قادر نیست از کودکش نگهداری کند. او را به یکی از اقاربش میدهد، تا نگهداری کند. پس از ده روز، قربان باور میکند که ضمیره را کشتند؛ او بر نخواهد گشت و تنها یادهای او است که در خاطرهها خواهد ماند. قربان تصمیم میگیرد، کودکش را دوباره به خانه برگرداند.
در جریان گفتوگو با قربان متوجه میشوم که تلاش میکند، نگاهش را به دیوارهای گلی و یا سقف چوبی اتاق بدوزد. کمی که دقت میکنم، میبینم که اشکهایش سرریز کرده است و تلاش میکند کنترل خودش را از دست ندهد. سخنان او همراه میشود با مکثهای بلندی که تنها با صدای کودک میان گهواره شکسته میشود؛ کودکی که نشانی از مادرش نخواهد دید؛ کودکی که دیگر از مهر و محبت مادر چیزی برایش نمیرسد. او بزرگ خواهد شد؛ اما آهنگ صدای مادرش تنها صدایی برای او خواهد ماند، که تا آخرین نفسهایش حسرت شنیدن آن را خواهد خورد.
قربان بغضش را مکرر قورت داده و سخنانش را ادامه میدهد.
غم ازدستدادن همسر، برای قربان آنقدر سنگین میافتد که در ده روز اول، حتا قادر نیست از کودکش نگهداری کند. او را به یکی از اقاربش میدهد، تا نگهداری کند. پس از ده روز، قربان باور میکند که ضمیره را کشتند؛ او بر نخواهد گشت و تنها یادهای او است که در خاطرهها خواهد ماند. قربان تصمیم میگیرد، کودکش را دوباره به خانه برگرداند.
قربان به خواهرش زنگ میزند تا بیاید و کودک اش را در خانهی خود قربان نگهداری کند. چند ماهی را خواهرش از کودکش محافظت میکند؛ اما او خود به مشکلی مواجه میشود که نمیتواند بیشتر در خانهی قربان بماند. پس از خواهر قربان، دختر برادرش که هنوز به پختگی جوانی نرسیده، از نوزاد محافظت کرده و برایش مادری میکند.
قربان هنوز نمیداند چه گروهی زنش را از او گرفته است؛ اما میگوید که آنها نه تنها انسان نیستند؛ حتا به اندازهی حیوان شعور ندارند. او از دیدن ویدیویی برای ما قصه میکند که در آن، زمانی که شیر متوجه میشود که شکارش حامله است، دست از سرش بر میدارد؛ اما آنهایی که بر شفاخانهی صدبستر دشتبرچی حمله کردند، ۱۶ کودک را بیمادر کردند.
در حملهای که تروریستها بر این شفاخانه انجام دادند، بیش از ۳۵ زن و کودک کشته و زخمی شدند.
قربان با آن که امیدی به صلح ندارد، میگوید که اگر طالبان به معنای واقعی صلح کنند، آنها را میبخشد، تا شاید دیگر مردی مانند او زنش را از دست ندهد و فرزندی مانند فرزندان او بیمادر نشود. ظاهرا این تنها دلیلی است که او برای بخشیدن طالبان دارد. او از جنگ خسته است و میگوید؛ از روزی که قادر شده خود را بشناسد جنگ است و هنوز جریان دارد.
قربان روزگاری تن سالم داشت و در یکی از قریههای دایکندی با ضمیره یکجا زندگی میکردند. روزی در جریان کار آسیب شدیدی دید که از اثر آن پاهایش فلج شد.
ضمیره همراه با شوهرش به کابل میآید تا با استفاده از امکانات بهتر درمانی، قربان را در شفاخانههای کابل درمان کند؛ اما بنا به وضعیت ضعیف اقتصادی، قادر به این کار نمیشوند. آنها در کابل میماند و ضمیره طی یک سال آموزش خیاطی زنانه را که توسط برنامهی بازتوانی (آیسیآرسی)، برگزار شده بود در ۱۵ دلو سال ۱۳۹۷ میآموزد. ضمیره پس از آن با شغل خیاطی روزگار پنج کودک و شوهر فلجش را میگذراند؛ اما تروریستان سرانجام او را در یک اقدام وحشیانه با تعداد دیگری از زنان و کودکان کشتند.
قربان حسینی که به گفتهی خودش، احساس میکند یتیم شده است، شدیدا نگران آیندهی شش کودکش است. او که خودش نمیتواند کار کند، تا اکنون با کمکهای مردم روزگار گذرانده است. این در حالی است که به گفتهی حسینی، هنوز حکومت به عنوان نهاد مسوول به شمار زیادی از قربانیان این حادثهی وحشتناک هیچ کمکی نکرده است.