بگیر از آتش سوزان مرا، در آب انداز

نعمت رحیمی
بگیر از آتش سوزان مرا، در آب انداز

از آسمان «مه‌ریز»، بر او به جای «مَه»، گلوله و آتش باریده است تا پس از آب، قصه‌ی آتش نیز تکمیل شود. جانِ نیم سوخته‌اش روی تخت شفاخانه مانده است؛ اما دستش را به میله‌ی تخت، زنجیر کرده اند تا رأفت اسلامی را خوب‌تر بفهمد! او مانده است که زنجیر را باور کند یا سفیر را!

برخی به این باور اند که «لیوال»، آدم آکادمیک و مهربانی است؛ اما این کافی نیست؛ چون عمه‌ی هشتاد ساله‌ی یک رفیقم نیز فوق‌العاده ‌مهربان است و می‌دانیم که نباید فقط برای مهربانی، سفیرکبیر ما در تهران باشد! سفیر را به جز لطافت خُلق، سیاست و کیاست نیز نیاز است.

مسافری که روی تخت دراز کشیده، مجرم، اتباع بی‌گانه، افاغنه و بدبخت است؛ اما انسان که هست! حتا اگر از دنیای غیرانسانی فرار و به دنبال عبور غیرقانونی از جایی باشد. در تمام دنیا عبور و مرور غیرقانونی وجود دارد، قانونی که خود انسان‌ها وضع کرده اند؛ ولی هیچ کسی، مسافران را به این دلیل، با آب و آتش نمی‌کشد!

کسی که نیم‌سوخته در برابر سفیر روی تخت شفاخانه افتاده، جوان و در ابتدای ماجراجویی‌های زندگی اش است، قد و اندام رعنا دارد، سفیر ازش چیزی می‌پرسد؛ اما او، طاقت حرف زدن ندارد، با دستی که به میله‌ی تخت ولچک شده است، اشک‌هایش را پاک می‌کند، در حالی که یک مامور ایرانی، تمام حرکت‌های آن‌ها را از نزدیک زیر نظر دارد! در پشت این بغض و اشک‌ها، یک تاریخ پنهان است، یک جغرافیا درد و یک گیتی مصیبت؛ مصیبت جنگ، انفجار، انتحار و ناامنی!

سفیر هم به سختی خودش را کنترل می‌کند و من می‌گویم لعنت به سیاست که انسان‌ها را از بروز احساساتش هم دور می‌کند، کاش به جای سفیر بودم تا با به جان خریدن هزاران نفرین، نزدیک تخت هم‌وطن نیم سوخته‌ام می‌نشستم و زار می‌زدم؛ آنقدر که این ویدیوی بی‌صدا، گوش فلک را کر می‌کرد!

ویدیو صدا ندارد، دنبال صدادارش گشتم؛ اما فهمیدم بهتر است این ویدیو صدا نداشته باشد؛ چون به اندازه‌ی کافی صدا دارد، حتا اگر به گوش کسی نرسد، صدایش بلندتر از هر صدای دیگر است، مشکل در بی‌صدایی تصویر نیست؛ در نبودن گوش شنوا است، در وجدانی است که توان شنیدن صدای تراژیدی ما را ندارد. در کسی است که می‌شنود؛ ولی همیشه خودش را به کری و کوری می‌زند. –کور، کر و کل-.

استاد «عزیز رویش» نوشته است، در یک ماه اخیر، سه رویداد تراژیک، در سه کشور اتفاق افتاده است، خفه شدن جرج فلوید در امریکا، به رگبار بسته شدن نوزادان تازه به دنیا آمده و زنان باردار در کابل و جزغاله شدن جوانان افغان در ایران!

امریکایی‌ها، دنیا را تکان دادند؛ اما نوزادان تازه متولد شده و مادران‌باردار در کابل، بدون ایجاد پرسش در ذهن آدم‌ها دفن شدند. مهم واکنش ملت‌ها است، این که نگاه ما نسبت به حادثه‌ها و آتش‌افروزی ایرانی‌ها چیست؟ آیا قصه‌ی آتش امروز مثل داستان به آب‌ انداختن دیروز، فراموش می‌شود و یا می‌تواند وجدان‌های خفته و قوم‌محور ما را بیدار کند!

اشک‌های جوان هم‌وطن مان که با دست «ولچک» شده‌اش آن را پاک می‌کند، آتش زننده است؛ نه برای آن که او را در کشور غریب آتش زده‌ و به تخت شفاخانه بسته اند که مصیبت‌هایش تازه شروع شده است. احتمالا او را به دادگاه می‌برند، زندانی ‌می‌شود، کلاغ‌پر می‌رود، دراز و نشست می‌کند، صدها بار می‌گوید «…» خوردم و دیگر نمی‌آیم تا اگر اَنگِ قاچاق، آدم‌کشی و سربریدن به ریشش نه بسته باشند، با خفت‌وخواری رد مرز ‌شود. هیچ کدام این‌ها تازه و بکر نیست، ده‌ها سال است که داستان ما تراژیک‌تر از این‌ها است؛ تفاوت امروز با گذشته در موبایل و کمره‌اش است و گرنه افغان‌ها، مصیبت‌هایی بسیار بدتر از مه‌ریزِ یزد را دیده و تحمل کرده اند! اصلا چرا راه دور برویم، در هر گوشه و نقطه‌ی کشورمان آتش‌زدن‌ها، سربریدن‌ها، بستن‌ها و دریدن‌ها را دیده‌ایم!

نظام ایدئولوژیک، مثل حکومت قبیله‌گرا، هر دو اقتدارگرا است، نه انسان‌محور؛ به خصوص اگر پای رأفت اسلامی نیز در میان باشد؛ دست فردی «جان و جگر» سوخته باید حتا در شفاخانه –و در حضور سفیر-، در زنجیر باشد تا زنجیر، به صورت هم‌زمان از اقتدار ایران بر مسافر و سفیر نمایندگی کند!

سؤال این است که چرا زنجیر، آن هم در حضور سفیر؟ «بسم‌الله تابان» که پولیس مسلکی و تحصیل‌کرده‌ای است، پنج شرط را برای ولچک کردن انسان‌ها یادآوری کرده است.

۱: فرد حتما مظنون به جرم باشد

۲: تصور فرار مظنون وجود داشته باشد

۳: خطر ضرر زدن مظنون به خود

۴: خطر ضرر زدن مظنون به دیگران

۵: عدم اطمینان پولیس از تدابیر دیگر

پولیس به موتر مسافران شلیک کرده است، موتر آتش گرفته، چند نفر سوخته و تعدادی زخمی شده اند؛ مسأله‌ی که به سرعت از مرزهای ایران فراتر رفته است و برای همین، احتمالا داستان جوانان سوخته و بستری شده در شفاخانه باید بغرنج، امنیتی و جدی‌تر از مسافرانی باشد که در سکوت؛ کشته، زخمی و دستگیر می‌شوند. باید دلیل و انگیزه‌ی جدی برای آتش‌بازی به وجود آید. این را از بسته بودن دست جوان پناه‌جو، به میله‌ی تخت شفاخانه می‌توان حس کرد.

تابان نوشته است که او از آدرس یک شخص، توضیح مسلکی داده است نه از جای‌گاه یک مقام حکومتی؛ چون وظیفه‌ی او، ورود به این گونه مسائل نیست؛ اما معتقد است «طوری‌که از وضعیت آن پناهجو و شرایط سخت حاکم بر وضعیت پولیس جمهوری اسلامی ایران دیده می‌شود، تدبیر در نظر گرفته شده‌ی امنیتی توسط پولیس آن کشور، در مقابل پناهجوی مجروح و بی‌پناه، غیر مسلکی و نامنصفانه می‌باشد.»

این مطلب را با شعر «سید ابوطالب مظفری»، به فرجام می‌برم.

بگیر از آتش سوزان مرا، در آب انداز

کمی شراب بر این تکه از کباب انداز

کباب شامی و چپلی و سیخ‌ میخ منم

ببر بر سفره‌ی رنگین شیخ و شباب‌ انداز

همیشه سوژه‌ی نایاب عکس و فیلم و خبر

بیا و حال مرا چاپ کن، به قاب انداز

جهان ما شده کابوس آتش و درد

ببر به عالم رویا مرا به خواب انداز

به چشم خلق جهان سرد و بی‌نمک شده‌ام

نمک بیار و بر این زخم بی‌‌حساب انداز

منم چو کاشی فرسوده در بنای قدیم

ز رنگ آبی‌ات ای آسمان، لعاب انداز