محمدسرور، روبهروی آیینه ایستاده است، باور نمیکند که با گذشت دو سال، همه تارهای ریشش سفید شده باشد، حق داشت باور نکند؛ پیش از آن حادثه، حتا یک موی سفید هم نداشت.
اشکهایی که در دو سال اخیر، به وفور از کنج چشمهایش سرریز بوده، پشت پلکهایش، باز هم آمادهی افتادن است. خط نگاهش را به چشمهایش در صفحهی آیینه میدوزد و دقت میکند. یاد روزهایی میافتد که چشمهایش با طراوت بودند و با خندههایش، حالت قشنگی به خود میگرفتند؛ اما حالا پژمرده مینمایند. به نظرش، چشمها هیچوقت دروغ نمیگویند؛ عمق چشمهای انسان، بهخوبی تصویری از وضعیت انسان میدهد؛ شاید به این دلیل است که چشمها، ناگزیر اند هر چیزی حتا مرگ عزیزان ما را ببینند.
پلکهای محمدسرور تاب و توان نگهداشتن اشک را از دست داده است، دو قطره اشک از پشت پلکهایش بیرون میخزد. جریان دو خط ولرم و شور را بر صورت خود حس میکند. با پایین آمدن اشکهایش، چشم از آیینه بر میکند و به یاد ۲۱سال پیش میافتد؛ روزی که دست کودکش را در کف دستش میگذاشت و دلش به شادی میلرزید. او دستان کوچک صفر را میبوسید و نگاه خود را به صورت او میانداخت، دقت میکرد تا بداند صفر شبیه چهکسی در خانواده است؛ اما دقیق نمیتوانست حکم کند، دلش طاقت نمیآورد، بوسهای بر پیشانی صفر میزد و او را در آینده تصور میکرد.
بیخبر از انفجارها و انفجارها؛ تصورهای محمدسرور نخستین فرزندش را در جایگاه اجتماعی-سیاسی بلندی میبرد و گاهی او را در جایگاه مهمترین جنرال وزارت دفاع، میدید.
محمدسرور به یاد دو سال پیش از امروز میافتد؛ او در فابریکهی بوتدوزیای است که یکی از دوستانش زنگ میزند و از وقوع انفجار در درون آموزشگاهی که علی صفر نیز شاگرد آن است، خبر میدهد. آنروز صبح، محمدسرور که بهسوی کارش میرفت، حالت طبیعی نداشت و بیبهانه غمگین بود.
محمدسرور خود افسر متقاعد وزارت دفاع است و میداند انفجار در درون آموزشگاه چه اندازه خطرناک است. او به عجله خود را به آموزشگاهی که پسرش دانشآموزست، میرساند. گلویش بغض دارد و چشمهایش هر لحظه از اشک پر میشود و آن را با پشت دستانش پاک میکند. از پشت لایهی اشکهایش، نمیتواند بهخوبی، جسمهای پرخون را بیبیند. نزدیک آموزشگاه، سرش گیج میرود و چشمهایش پشت پردهی اشک، کدر میشود و تعادلش را از دست میدهد و نزدیک بود به زمین بیفتد، یکی از دوستانش زیر بازویش را میگیرد و مانع به زمین افتادنش میشود.
همینکه کمی حالش بهتر میشود، دوستانش را به چند دسته تقسیم میکند و خودش با یکی از دستهها، شفاخانه به شفاخانه دنبال پسرش میگردند. پاهایی سست و بیجان محمدسرور را هرطرف میکشاند. محمدسرور، دنبال پسرش شفاخانهها را یکی یکی میرود و امید دارد صفر زنده باشد؛ صفری که به آیندهی درخشان او امید بسته بود، صفری که پدرش توان از دستدادن او را ندارد؛ حتا یاد روز انفجار، چشمان مرد سنگرهای جنگ را پر از اشک میکند.
چشمها را به پنجرهای میدوزد که علیصفر را بارها در آنسویش در درس خواندن دیده بود. محمدسرور نمیداند اگر پسرش زنده میبود، امروز در کدام دانشگاه و در چه رشتهای درس میخواند. به نظر محمدسرور، اگر تروریستان صفر را نمیکشت، او امروز در یکی از بهترین دانشگاهها رشتهی مورد علاقه اش را میخواند.
او هشتسالگی صفر را به یاد دارد که تنها دو سال از مکتبرفتنش میگذشت.
یک روز در نبود محمد سرور، شمارهی تلفن پدر را برای یکی از دوستانش میدهد. دوست محمد سرور، به پشت خانه میآید و درخواست شمارهی تلفن محمد سرور را میکند؛ اما هیچکسی در خانه شمارهی محمدسرور را ندارد. علیصفر پا پیش میگذارد و اعداد شمارهی تلفن پدرش را یکییکی میگوید.
اعدادی که علیصفر میگوید، دوستش را به محمدسرور وصل میکند، همه حیران میمانند. عصر همان روز، محمدسرور از پسرش میپرسد: «گلپدر، شمارهی مره از کجا میفامیدی؟»، صورت علیصفر با خنده دوستداشتنیتر میشود: «او روز که ده تلفن گپ میزدی، شمارهی خوده گفتی، مه حفظ کدوم.»
یادآوری این صحنهها، برای محمدسرور سخت است. او افسوس پسری را میخورد که با درسخواندن استعداد خود را ثابت کرده بود. محمدسرور چند قدم بهطرف پنجرهی اتاق صفر بر میدارد، آببینی خود را بالا میکشد و با پشت دست، برای چندمین بار اشکهایش را پاک میکند. محمدسرور روزهایی را به یاد میآورد که از پشت پنجره، پسرش را صدا میکرد. آخرین باری که محمدسرور پسرش را پشت آن پنجره دید، روزی بود که فردایش نفسهای صفر در کام انفجار قطع شد. کسی نمیداند او چند دقیقه یا چند ساعت پس از انفجار، نفس میکشید؛ اما چنان زخمهایش زیاد بود که پدرش حدس میزند، نفسهای پسرش خیلی زود قطع شده باشد.
او را در میان جسد سه جوان دیگر در شفاخانهی علیآباد یافته اند. جسدها را یکییکی دیدند؛ اما هیچکسی جز پدر علیصفر، او را نشناخت. محمد سرور که تکه را از روی صورت جسد پسرش پس زد، همهی بدنش به یکبارگی سست شد. علیصفر یکروز پیش، موهای خود را اصلاح کرده بود. پدر همینکه موهای اصلاح شدهی جسد پسر را دید، دنیا سرش تاریک شد. محمد سرور نفسهایش عقب میافتاد. احساس میکند در عمق غمی فرو میرود که فرصت نفسکشیدن را از او گرفته است.
خودش را به سختی روی پاهایش نگه میدارد. دوستانش او و جسد پسرش را با آمبولانسی که شفاخانه در اختیارشان قرار داده، به خانهی شان میرسانند. فردای آنروز، آخرین وداع علیصفر با خانواده اش است. خانوادهی علیصفر- خورد و کلان- دور تابوت علیصفر گرد آمده اند؛ تنها علیصفر است که در میان همه خوابیده و چشمانش را باز نمیکند. پس از آخرین وداع، علیصفر را در تپهی شهدای دانایی، در میان همصنفانش خاک کردند.
یادآوری آنروزها، برای محمد سرور غم میآورد. او در جریان گفتوگوی خود با روزنامهی صبح کابل، میگوید، تا گناه پسرم مشخص نشود، من هیچ گروه تروریستی را نمیبخشم. او که به صلح امیدوار نیست، از دولت یک خواست دارد: در روند صلح، دستآوردهای بیستسال اخیر را حفظ کند. از دستدادن این دستآوردها، بزرگترین نگرانی محمد سرور است.
پینوشت: اگر سرنوشت مشابهی بر شما گذشته و یا کسی را میشناسید که چنین سرنوشتی بر او گذشته باشد، آن را از طریق رسانههای جمعی با ما درمیان بگذارید. روزنامهی صبح کابل، متعهد به پخش و نشر آن است.