انسان سنتی، بیشتر دچار فوبیا است؛ فوبیای برتریطلبی و قدرت دیگران. انسان سنتی، دین، مذهب، قوم، زبان و سرزمینش را برترین میپندارد و برای گسترش آن، حاضر است هر چه را نابود کند؛ برای همین، همیشه به نوعی دچار این هراس است که گروهی ارزشهای سنتیاش را به نابودی نکشاند. فرهنگها و زبانهای زیادی در تاریخ بشر، به اثر هجوم نظامی و فرهنگی نابود شده اند؛ نابودیای که بر اثر تهاجم بوده و فوبیازدگی در انسان سنتی را بیشتر کرده است؛ خصوصا در جوامع سنتیای که وسط دنیای مدرن امروزی در تقلا استند.
هیتلر، اوج این فوبیا و ترس تاریخی بود. او، توانست فوبیا و ترس نژادی چند میلیون انسان را زنده کند و آن قدر کشت و کشتار راه بیندازند تا حساسیتهای متصادم نژادی و جغرافیایی شان خنثا شود. هر چند، بازیگران سیاسی در همه کشورهای جهان، به نوعی برای سلطهی سیاسی، حاضر به نابودی دیگران استند؛ اما بافت اجتماعی خسته و آسیبدیده از برتریطلبی سمتی-نژادی، فرصت رویصحنهآمدن آن را گرفته است. هتلر، تلاش برای پیروزی بر ترس بود؛ ترس از نابودی که تصور میکرد در کمین او و نژاد آریاییاش نشسته است.
در کشورهایی مثل افغانستان، هنوز خشم وابستگیهای بومی به قدر کافی نریخته است. امکانهای بالقوهای در جامعه هست که بازیگران سیاسی، میتوانند برای اهداف شان استفاده کنند. کافیست دو رهبر سیاسی دو قوم به جان هم بیفتند تا افراد بیشماری برای دفاع از آنان به سر روی هم بکوبند. این، بخشی از واقعیت غیرقابل انکار افغانستان است؛ پارادیم ذهنیای که کلانروایت قدرت را تعریف میکند. در این روایت، فوبیای قدرت، همزمان با قدرت قد میکشد و این ترس، گاهی بزرگتر از قدرت است.
وضعیت، به قدری شکننده است که هر روز دهها نفر از اقوام مختلف در افغانستان کشته میشوند؛ فرقی ندارد طالب، دولت یا مردم عام؛ دهها نفر و هزاران گلوله، سهم کشوری میشود که بالای هشتاد درصد مردم آن دچار فقر استند. در چنین موقعیتی، مناسبات مدرن، ایجاب میکند که کنشگران سیاسی، اول به فکر نجات کشور به عنوان یک واحد و آبروی سیاسی باشند؛ نه افزایش قوت قومی. با این حال، حاکمیت روایت بومی، باعث شده است که کنشگران سیاسی، در مواقع حساس، به جای وطن، گروه و قوم را انتخاب کنند؛ چون دچار این ترس تاریخی اند که مبادا قدرت و سلطهی قومی شان آسیب ببیند؛ روایتی که در آن، قوم مقدم بر کشور است و این برای سیاستگران قومیای که در قدرت بوده اند، تبدیل به فوبیا و غلبه بر آن تبدیل به احساس قهرمانی شده است.
دیروز، رییسجمهور غنی، در مراسم گشایش فردوگاه بینالمللی ولایت خوست، پیام عاشقانه و دیوانهواری به طالبان فرستاد؛ به طالبانی که هر روز وطن را تخریب میکنند و آدمهایش را سلاخی، گفت: «من به وطن عشق دیوانهوار دارم؛ اگر طالبان به افغانستان متعهد استند، باید تعهد کنند که خط دیورند را قبول نمیکنند.» در چنین شرایطی که باید تمام قوای دولت در سطح داخلی، متمرکز بر مهار جنگ و در سطح سیاسی، به دنبال دیپلماسی مدارا با کشورهای دیگر باشد، دعوتکردن پاکستان به جنگ، فوبیای نابودی قومی است؛ فوبیایی که میدان جنگ را داغتر میکند؛ میدانی که افغانستان است نه پاکستان.
این از یک ذهن بومی بر میآید؛ از یک شیدایی دیوانهوار که توانایی خود و طرف را نمیشناسد. این، یک جنگ دیوانهوار است؛ جنگی در سطحی کلانتر که امکان خشونت را چند برابر میکند. چنین جنگی، از ترس و فوبیای بیش از حد متصور است؛ ترسی که برایش میگوید اگر دقیق همین جا به مسئله دامن نزند، ممکن بخشی از هویت تاریخیاش که آن سوی مرز مانده است، برای همیشه نابود شود. او، خودش را که درماندهتر از آن تکهی جداافتاده است، در مقام ناجی و مسؤول میپندارد؛ مغلطهای از ترس، شیدایی و فوبیا. پیام غنی به طالبان؛ چراغ سبز بود؛ چراغی که پیش از این نیز، به شکلهای متفاوتی داده شده بود. مردم به عنوان یک واحد سیاسی با جغرافیای تعیینشده، انتظار داشتند آقای غنی طالبان را به نکشتن و عدم تخریب تأسیسات عامه و خانههای مردم سوگند بدهد؛ چون در مناسبات مدرن قدرت، سرزمین در اولویت است؛ سرزمینی که دستکم در زمان حال، تعریفشده است.
فوبیای مذهبی، زبانی یا قومی، امکان سرزمینشدن را ناممکن میکند؛ چون، ترس زادهی شک است و به میزان گسترش شک، امکان همزیستی به چالش کشیده میشود. نزدیک به پنج دهه پیش، داوودخان، تلاش کرد با حمایت معترضان پشتون آن سوی دیورند، داعیهی پشتونستانخواهی را بر مسند بنشاند. او، تصور میکرد میتواند با پاکستان تازهتشکیل در بیفتد و خط ازدسترفتهی دیورند را پس بگیرد. کودتای داخلی او را نابود کرد و قدرتی که در نتیجهی کودتا به میان آمد، نیز پایش را در مسئلهی دیورند، جای پای داوودخان گذاشت؛ پایی که با لابیگری پاکستان و کمک امریکا، توسط گروههای جهادی شکست و سپس، طالبان از راه رسیدند تا استخوانهایش را جمع کنند.
چهار دهه شد، افغانستان چوب همان پشتونستانخواهی را میخورد. شاید بتوان شیدایی داوودخان را اندکی توجیه کرد؛ اما شیدایی اشرف غنی را در زمانی که جنگ به شهرها کشیده شده و مردم نیاز به حمایت سیاسی و نظامی دارند، با هیچ منطقی نمیتوان توجیه کرد. قبول میکنیم که این داعیه برحق است و افغانستان این قسمتی از جغرافیای نکبت ازدسترفتهاش را باید پس بگیرد؛ اما زمان پسگرفتن آن، حالا نیست؛ حالا که بازیگران سیاسی توان نگهداری باقیماندهی سرزمین را ندارند.
این بر همه روشن است که پاکستان به صورت نیابتی جنگ در افغانستان را مدیریت میکند و دلیلش هم مشخص است؛ اما دامنزدن به جغرافیایی که پاکستان بر اساس یک قرارداد قبلی، قبول کرده که بخشی از آن کشور است و باید از آن دفاع کند؛ خرد سیاسی نیست؛ شیدایی و فوبیای نابودی است؛ توهمی از ترس و قهرمانی که فقط حرف میزند و جهان را برای خودش جای بدتری میکند. آقای غنی، در همین سخنرانی، گفته که نیروهای خارجی را او کشیده است؛ به ترامپ نامه داده است که بیاید و نیروهایش را جمع کند و ببرد.
این اظهارات، نوعی تقلاست؛ تقلا برای عبور از فوبیای نابودی و به حاشیه رفتن. غنی، میداند که کارد به استخوان رسیده است؛ اما با شدت تلاش دارد روایت بومی را نجات بدهد؛ ناسیونالیزمی که تا اکنون روایت مسلط افغانستان بوده. او، با این که میداند بهمیانکشیدن این روایت تاریخی، کشتار در افغانستان را چند برابر میکند؛ اما نمیتواند شکست را ببیند و ترسی همراه شیدایی قهرمانی، او را ناخواسته وارد میدان میکند.
لحن این پیام، لحن دوستانه است؛ لحن رنجش تاریخی و ترسی که بزرگتر از همه ترسهای سیاستگران در افغانستان بوده است. او، از طالبان دیگر توقعی ندارد؛ میخواهد که عشق به وطن را نشان بدهند و دیورند را به رسمیت نشناسند. او، نگران است که پاکستان بر طالبان کنترل دارد و در صورت بهقدرترسیدن این گروه، ممکن مسئلهی دیورند بسته شود. برای همین، ممکن از هر چیزی بگذرد؛ اما برای مذاکره با طالبان، دیورند را تنها مورد غیر قابل مذاکره پیشنهاد کند.
جز شیدایی و فوبیا، هیچ منطقی این گونه کسی را دچار توهم نمیکند؛ فوبیایی که در همه سران سیاسی اقوام مختلف به شکلی و در بستری دیده میشود و برای فرار از آن، دست به اقدامات و اظهارات بسیاری میزنند. نزدیک به پنج دهه شد، چوب این فوبیا و شیدایی را اقوام مختلف ساکن در افغانستان میخورند؛ اقوامی که در مقایسه با اقوام آن سوی دیورند، وضعی به مراتب بدتر دارند. اگر غنی به دنبال این تکهی گمشدهای از وطن است، باید اول به قدرت داخلی بیندیشد؛ به امکان نظامی، اقتصادی و نفوسی که در مقابل نزدیک به ۲۵۰ میلیون پاکستانی بیستد و سهمش را بگیرد. سیاستورزی مدرن، محاسبه است نه شیدایی. فوبیای خلطشده با شیدایی قهرمانی و رویینتنی، در جهان معاصر امکان بازی ندارد. طالبانی که پیروزی و مرگ گفته هر روز دهها نفر تلفات میدهند، اوج این فوبیا و شیدایی اند؛ گروهی که تصور میکنند همهی جهان کمر بسته تا ارزشهای مذهبی آنان را به چالش بکشد و برای این ترس، شیداوار میجنگند. تفاوت فوبیای قومی با فوبیای مذهبی، در این است که فوبیای مذهبی، ترس و حساسیتهای بیشتری دارد و به میزان افزایش ترس، امکان خشونت را بیشتر میکند.