حمله به تأسیسات عامالمنفعه، کاربردی از فعالیت تروریستی است که در بستر تروریزم نوین –دینی- قابل توجیه است. در تروریزم سنتی که انگیزه بیشتر وطن و هویت است، تروریستها، از تخریب تأسیسات عامالمنفعه خودداری میکنند؛ چون، در فعالیت تروریستی، نگهداری از وطن و آنچه در وطن هست، اهمیت دارد و تروریزم هویتی نیز با وطن یا سرزمین معنا پیدا میکند. در چنین ساختاری از فعالیت تروریستی، به جای مردم و منافع آنها، بیشتر سرمایهداران، قدرتمندان و نظامیان مورد هدف تروریستی اند. وقتی دین پایش به تروریزم کشیده میشود، امکان سنجش عقلانی در مقابل عمل تروریستی را میبندد. فشردگی و خوانشپذیری متون دینی، امکان هر نوع برداشت به طراحان تروریزم را میدهد و این امکان، روایتی است که به خورد تروریستها داده میشود.
انفجار چند پایه برق طی روزهای اخیر در شمال کابل، یاد خاطرات سه دهه پیش را زنده کرد و روایتی دستبهدست شد که یکی از فرماندهان جهادی، از شبی نقل میکند که موفق به انفجار هشت پایهی برق در اطراف کابل میشوند و آنشب را جشن میگیرند. سه دهه بعد، هنوز عدهای پایههای برق را در اطراف کابل انفجار میدهند و جشن میگیرند. اگر انگیزهی عمل تروریستی، سرزمین یا هویت باشد، به پای پایههای برق که شاهرگهای پیشرفت است، مواد منفجره گذاشته نمیشود؛ چون تروریستها، به دنبال گرفتن هویت یا سرزمین استند و هر آنچه که در سرزمین وجود دارد. برای تروریزم سنتی، تخریب تأسیسات عامالمنفعه، به معنای تخریب وطن است و اگر وطن خراب شود، حفاظت و نگهداری از خرابهی آن به درد چه کسی میخورد.
در تروریزم دینی اما، تروریست، کسی است که به جان دیگری چشم دوخته؛ جهانی که جهان واقع –وطن و هویت- در آن نقشی ندارد و در مقابل آن به پشیزی نمیارزد. چهار دهه جنگ در افغانستان، با این که زیر بهانههای مختلفی انجام شد؛ اما مرکزیترین انگیزه در این چهار دهه، بهانهی دینی بود و کسانی که زیر این بهانه دست به تفنگ بردند، به هیچ چیزی رحم نکردند؛ نه به مردم عام رحم کردند، نه به تأسیسات عامالمنفعه. آنچه تروریزم امروز را مهارنشدنی و خطرناک کرده است، ناباوری به مناسبات دنیایی است. هر چند، این ناباوری، در سطح رهبری ممکن نباشد؛ اما سربازان این گروه، طوری تربیت مییابند که به هیچ چیزی، جز بهشت و حوریان بهشتی ارزش قایل نباشند. عطش رسیدن به خوشبختی در بهشت و هفتادوچند حور، آنچنان در سربازان گروههای تروریستی-دینی خانه میکند که آماده اند، همه چیز را قربانی رسیدن به آن کنند؛ رسیدن به حوریانی که به یک سرباز بزرگشده در کوه و دچار فقر مفرط جنسی، بزرگترین رؤیا است و زمانی که او تصمیم میگیرد تا مسیر رسیدن به این خوشبختی را طی کند، حاضر میشود خود و دهها نفر را به کام مرگ بفرستد. برای او که رونده است و تصور رسیدن به جهان بهتر را دارد، اگر جهان در یک روز هم نابود شود، مهم نیست؛ چون، وطنش را جهان دیگری میداند و دچار این توهم شده است که تنها راه رسیدن به این وطن آرمانی –بهشت- نفله کردن دیگران و تخریب هر آنچه است که به دیگران آسودگی میبخشد.
انفجار دهها پایهی برق، صدها پل و پلچک، مکتب و دیگر تأسیساتی که برای آسایش مردم ساخته شده اند، توسط طالب یا هر گروه دیگری، تنها با تروریزم دینی قابل توجیه است؛ چون، برای سربازی که فرستاده میشود تا پایهی برق را تخریب کند، تفهیم شده است که موجودیت برق، باعث آسودگی و پیشرفت مردم است و مردمی که آسوده باشند و پیشرفت کنند، از خدا دور استند و قابل شکنجه و قتل. برای چنین سربازی، موجودیت برق، به موجودیت تلویزیون و دیگر امکانات رفاهی امروز میانجامد و طالبی که روستابهروستا میگردد تا تلویزیونهای مردم را تیرباران کند، به سادگی قبول میکند که باید پایهی برق را انفجار بدهد و هزاران تلویزیون را خاموش کند؛ تلویزیونی که ممکن جهانی از واقعیت را به مردم نشان بدهد و یا سهولتهایی که ممکن زندگی را آسانتر و زیباتر کند.
دلیل دیگری که چنین عملکردهای تروریستیای را توجیه میکند، عقده است؛ عقدهی حقارت و محرومیت و حسادت به آنچه که دیگران دارند. سربازانی که در صف طالبان میجنگند، از بدبختترین قشر جامعه استند؛ قشری که در کنار نبود تربیهی خانوادگی-اجتماعی و فقر، علیه مردم دیگر عقده دارند و این عقده، زمانی که توجیه دینی داده میشود، تبدیل به خشمی مهارنشدی میشود؛ خشمی که کودکوجوان و زنومرد نمیشناسد و در تلاش است، هر آنچه که باعث خوشبختی و آرامش اقشار مختلف جامعه میشود را، نابود کند.
انفجار پایههای برق و حمله به مکتب سیدالشهدا در روزهای اخیر، نماد بارزی از این بیباروی و بیارزش دانستن جهان واقع در مقابل جهان موعود بود. برای سربازی که از کودکی تا بزرگسالی، با فقر مفرط جنسی و وضعیت بد اقتصادی و اجتماعی زندگی کرده است، دادن وعدهی بهشت و حوریان سیمینتن، نهایت هیجان و رؤیا است؛ هیجانی که برای رسیدن به آن، راهاندازی هر جنایتی قابل توجیه است.
وقتی چنین باوری از دین آن هم در جامعهای مثل افغانستان که ارزشهای انسانی در آن بیداد میکند، به وجود میآید، به دلیل نبود تربیهی اجتماعی افراد پیش از پیوستن به گروههای تروریستی، آنها را خالی از همه ارزش و پایبند به یک ارزش بنیادی و موعود میسازد. اگر سربازان طالبان از کشورهای توسعهیافته و فقط به دلیل دینی وارد میدان جنگ شده بودند، شاید هنگام تخریب تأسیسات عامالمنفعه، به این میاندیشیدند که کار درستی نیست و نمیشود با تخریب پایهی برق، خدمتی به دین کرد؛ اما سربازی که گروههای تروریستی از افغانستان میگیرند، کسی است که تا هنوز، نه آسودگی و رفاه را دیده و نه باوری به آسودگی و پیشرفت دارد؛ بنا بر این، به چنین سربازی، حتا نیاز نیست وعدهی بهشت داده شود؛ کافی است مقداری پول کف دستش گذاشته شود تا در کمال خونسردی، دست به کارهایی بزند که همه انگشت در دهان بمانند. افغانستان، به لحاظ تجربهی تاریخی، بیباورترین کشور نسبت به ارزشها است؛ چون، از یک سو، مناسبات امروزی روی ارزشهای سنتی سایه انداخته و از سویی، ارزشهای امروزی نیز تبدیل به ارزش همگانی نشده است.
نسلی که وسط این پارادوکس قرار گرفته، بیتعهدترین نسل تاریخ در قبال اجتماع و ارزشهای اجتماعی است. نمونهی بارز این پارگی تاریخی و تأثیر آن بر افراد، نسلی است که در صف طالب، به دنبال نابودی افراد و اشیا است و در صف دولت، در تلاش است که از راههای مختلف، بیشتر از آنچه که سهم قانونی او است، به دست بیاورد.