بخش نخست
آن روز عصر؛ زمانی که از باشگاه مشتزنی بیرون میشود، سه نفر راهش را میگیرند و پس از چند دقیقه درگیری، پولیس از راه میرسد و درگیری به پایان میرسد. «عظیم-نام مستعار-» که به اثر اصابت مشت یکی از آن سه نفر، چشم چپش کبود شده است، نمیتواند آن را پنهان کند. شب، هنگام خوردن نان، پدرش او را میبیند و سر همین موضوع دعوا میکنند. با این که عظیم میگوید که آن سه نفر را نمیشناخته است؛ اما پدرش نمیپذیرد و هر چه از دهانش میآید به او میگوید. عظیم، صنف یازدهی مکتب است و از صنف هفت شامل باشگاههای ورزشی شده و به چند نوع ورزش دسترسی و توانایی دارد. او که از شروع ورزش تا حالا با کسی درگیر نشده است، دلیل درگیری آن عصر با آن سه نفر را نیز نمیفهمد. میگوید که به احتمال زیاد دوستان یکی از همباشگاهیهایش بوده است که در مبارزهی دوستانه از عظیم یک لگد خورده و یک ماه به باشگاه آمده نتوانسته است.
درگیری آن شب، هنگام نان خوردن میان پسر و پدر، باعث میشود عظیم از خانه برآید و شب را خانهی عمه اش بخوابد. فردای آن روز، عظیم از مزار حرکت میکند و سوار موتری میشود که او را به کابل میرساند. عظیم با رسیدن به کابل، همراه دوستش هماهنگ شده است که در دانشگاه مارشال، درس میخواند. هر چند آن دوستش اصرار میکند که عظیم دورهی دانشگاه نظامی را سپری کند؛ اما او نمیپذیرد و به دوستش میگوید که او را به فرماندهی جلبوجذب اردوی ملی به وزارت دفاع ببرد. عظیم پس از سپری کردن دورهی آموزشی، دوباره به شمال فرستاده میشود؛ اما نه به مزار، به سر پل که یکی از ولایتهای ناامن شمال است. عظیم چهار سال پیش، وارد سر پل میشود؛ ولایتی که در بیشتر ولسوالیهای آن طالبان حاکمیت دارند و همچنان داعش در قسسمتهایی از آن سربازگیری دارد و هرازگاهی دست به عملیات نظامی میزند.
عظیم با شماری از سربازان ارتش، در یکی از ولسوالیهای این ولایت که احتمال سقوط آن میرود، پایگاه نظامی دارند و همراه با سربازان پولیس و نیروهای مردمی، در برابر سقوط ولسوالی سوزمهقلعهی ولایت سرپل، سینه سپر کرده اند. عظیم، زمستان ۱۳۹۷ را به یاد میآورد؛ شبی که طالبان از چند سمت بر پوستههای امنیتی و دفاعی ارتش و پولیس حمله میکنند و با استفاده از تاریکی شب، و پلان از پیش طراحی شده، جنگ را به نفع خود شان رقم میزنند. «نیم شب بود که از چند سمت شلیک سلاح ثقیله و خفیفه شروع شد. طالبا وقت جابهجا شده بودن. هیچ کسی نمیفهمید که دشمن از کدام طرف حمله کده.»
آن شب درگیری میان نیروهای ارتش که در محاصره مانده اند و طالبان که از چند سو بر آنان هجوم آورده اند، شدت مییابد. محاصرهی سربازانی که در دو پوستهی امنیتی گیر مانده اند، دو ساعت دوام میکند تا این که نیروهای کمکی میرسد. شمار طالبانی که این عملیات را راهاندازی کردهاند، زیاد است و همچنان در نقطههای استراتیژیکی جا گرفته اند که پسراندن شان برای نیروهای ارتش دشوار است. عظیم از درون پوسته میگوید؛ از این که تنها در یک سمت دیوار خاکی پوسته، پشت بوجیهای پر از خاک پناه گرفته بودند و طالبان سه سمت دیگر پوسته را آنقدر دقیق نشان میگرفتند که کلاه افتادهی یکی از سربازها بیش از ده گلوله میخورد. تنها کاری که عظیم و همسنگرانش میکنند، انداخت نارنجک است که باعث میشود طالبان نتوانند نزدیک پوسته شده و وارد آن شوند. سرانجام پس چهار ساعت درگیری شدید میان طالبان و نیروهای کمکی ارتش، طالبان ناچار به عقبنشینی از اطراف پوستهای میشوند که عظیم یکی از سربازان گیرمانده در آن است. عظیم با هفت نفر از همسنگرانش زنده اند و پنج نفر نیز تلفات داده اند.
عظیم از آن شب میگوید و از «باعث»، یکی از همسنگرانش که از ناحیهی گردن گلوله میخورد و پس از سه ساعت تحمل، جان میدهد. «گلوله به یک طرف گردنش خورده بود و کمی از شاهرگ شه قطع کده بود.» عظیم و همراهانش با این که چند قدم آنسوتر، وسایل برای پانسمان و بندانداختن خونریزی دارند؛ اما تنها جایی که زندگی شان را پشتیبانی میکند، همان تکیهی دیواری است که خوابیده اند و دو نفری که تلاش میکنند برای نجات جان باعث، خود شان را به وسایل پانسمان در محل خواب شان برسانند، زنده بر نمیگردند. عظیم از باعث میگوید؛ از لرزهای که تمام بدنش را گرفته است و از آخرین کلماتش که با خون جویده جویده بیرون میدهد. باعث از عظیم میخواهد که کارت بانکی اش را به مادرش برساند و از او بابت روزی که ناراحت شده و خانه را ترک کرده است، عذرخواهی کند. باعث نیز مانند عظیم، به دلیل رد دختر خاله اش که مادرش میخواسته با باعث نامزد شود، با مادرش درگیری لفظی کرده و پس از برآمدن از خانه، سر از سنگری در ولسوالی سوزمهقلعهی سرپل برآورده و آخرین نفسهایش را نیز در همین سنگر میکشد.
عظیم و باعث مدت یک سال را در این پوستهی امنیتی بوده اند و جای خالی خانواده را برای هم پر کرده اند؛ اما در آن لحظه، در آن شب سرد و تاریک که دشمن تا چندمتری شان رسیده است، باعث آخرین نفسهایش را با لرزهی شدیدی میکشد و از عظیم میخواهد که داستان او را ادامه بدهد؛ به مادر او فرزندی کند و به وطنی که او برایش دارد جان میدهد، سربازی. باعث از عظیم میخواهد که هر طور شده، پولی که مدت دو سال در حساب بانکی اش پسانداز کرده است را به مادرش برساند و خودش آنقدر در اردو بماند تا قاتلان او را به قتل برساند. عظیم، نخستین باری را به یاد میآورد که پس از وارد شدن به ارتش گریه کرده و نخستین کسی را به یاد میآورد که یکی یکی نفسهایش را شمرده؛ تا این که جان داده است.
سر انجام با روشن شدن روز و رسیدن نیروهای کمکی، طالبان عقب زده میشوند و عظیم که تنها دوستش را از دست داده است، مانند مار زخمخورده به خودش میپیچد. چند نفر از سربازان ارتش او را بغل کرده اند و او برای رسیدن به قاتلان باعث، تمام تلاشش را میکند که از دست سربازان فرار کند و خودش را به طالبان برساند. عظیم آن شب را، بدون این که بتواند قاتلان باعث را بکشد، به صبح میرساند و تنها کسی که از طالبان به چنگش میآید، پیرمرد زخمیای است که او را بدون شلیک گلوله، با مشت و لگد تا حد مرگ میرساند و یکی از همسنگرانش برای این که عظیم را از آن جدا کرده باشد، با شلیک گلوله، کار آن پیرمرد طالب را تمام میکند.
عظیم پس از آن شب، رخصتی میگیرد و پس از پرسوجو، خودش را با کارت بانکی باعث و لباسهایی که از او مانده است، به هلمند میرساند؛ به ولسوالی سنگین این ولایت که یکی از ناامنترین ولسوالیهای افغانستان است. عظیم پیش مادر باعث میرود و به او میگوید که پسرش روی سینهی او آخرین نفسهایش را کشیده و آخرین حرفهایش را گفته است. مادر عظیم با دو پسر هفت و نهساله، در خانهی کوچکی زندگی میکنند و به مشکل میتوانند با عظیم حرف بزنند. آنان اصلا فارسی نمیفهمند؛ اما عظیم به کمک درسهایی که در مکتب خوانده است و در مدتی که با باعث بوده، تا اندازهای پشتو یاد گرفته است که به آنان بفهماند، باعث مثل برادرش بوده است و مدتی را در سختترین شرایط با هم برادری کرده اند.
ادامه دارد…