برای شناخت ملتها و فرهنگها، باید مناسبتهای گروهی آنها را شناخت. مناسبتهای گروهی و نمود بیرونیای که از این مناسبتها به دست میآید، تعیینکنندهی ناخودآگاه جمعی است و ناخودآگاه جمعی، درکی است که در بستر تاریخی تلنبار میشود؛ بستری که کنشهای جمعی را شکل میدهد و افراد به عنوان کنشگران در اجتماع، ناخودآگاه به تمثیل چیزی میپردازند که برآمده از متن این بستر است.
با این مقدمه، میتوان سراغ کنشهای جمعی افغانستان رفت و نحوهی این کنشها را در مناسبتهای جمعی به بررسی گرفت؛ کنشهای گروهیای که در مناسبتهایی مانند محرم، ۱۸ سنبله –سالیاد احمدشاه مسعود- و دیگر مناسبتهای گروهی، آدمهای زیادی را مسلح در بزرگشهرهای افغانستان از جمله پایتخت میکشاند. شاید برخی از این کنشهای جمعی، نمایشی باشد سازمانیافته از سوی برگزارکنندگان مذهبی یا سیاسیای که نفعی از برگزاری این مناسبتها میبرند؛ اما آنچه در نمود بیرونی این حرکتها شاهد آن استیم، ناخودآگاهی است که در افراد به عنوان کنشگران نهادینه میشود.
جامعهی امروز افغانستان حاصل جنگ است و نسلی که خیابانگردی در این مناسبتهای جمعی را به پیش میبرند، کسانی استند که در جنگ زاده و بزرگ شده اند. با این که دو دهه صلح نسبی در شهرها، زندگی افراد شهری را از سایهی مستقیم جنگ، به جز از حملات تروریستیای که هر از گاهی اتفاق میافتد، دور نگه داشته است ؛ اما جنگی که بیش از چهار دهه میشود به نوعی تعیینکنندهی بسترهای سیاسی و فرهنگی در افغانستان بوده است، آنقدر خودش را در ناخودآگاه جمعی جابهجا کرده است که به زودی حتا اگر صلحی هم برقرار شود، نمیتوان پسلرزههای این جنگ و نفرت را از زندگی و ناخودآگاه جمعی پاک کرد.
راه افتادن کاروانهای مسلحانه به مناسبت شهادت احمدشاه مسعود، با این که از یک طرف میتواند گویای یادبود از یک فرماندهی جنگی باشد؛ اما به فرض اگر از راه دیگری جز جنگ، به این شهرت و محبوبیت دست یافته بود، باز هم یادبود از او گرِه میخورد با خشونتورزی و کاروانهایی که برای نشان دادن ارادت شان، مسلحانه به خیابانها میریختند و ارادت شان را اینگونه به نمایش میگذاشتند.
تنها در مناسبت هژدهی سنبله یا محرم نیست که عدهای به خیابان میریزند؛ برخی با تیغ و ساتور و عدهای با اسلحهی گرم؛ در مناسبتهایی که هیچ ربطی به جنگ ندارد و یادآور خوشی و افتخارات جمعی است نیز، اولین چیزی که شینده میشود صدای گلوله است. از اظهار خوشحالی برای پیروزی در مستطیل سبز در میدانهای ملی و منطقهای تا برنده شدن در بازی کریکت و یا دیگر افتخاراتی که افغانستان به آن دست پیدا میکند؛ این یعنی، زمانی که یک شهروند افغانستان بخواهد خوشی یا غم خود را در یک مناسبت جمعی بروز دهد، هیچ کنشی نمیتواند این حس خوشحالی یا غم را روایت کند؛ جز دست بردن به نمایش خشونت و کنشهایی که زادهی بستر خشونتزا است.
برای درک درست از این ناخودآگاه جمعی، کافی است به تجلیل مراسم در ملتها و کشورهای جهان نگاهی انداخت؛ این که در کشورهای جهان اول، مردم در مناسبتهای ملی و گروهی، رقص، پایکوبی و کنشهایی از این دست انجام میدهند، بیانگر این است که این ملتها در بستر تاریخیای غیر از بستر تاریخیای که افغانستان دچار آن شده است، بزرگ شده اند و این بستر تاریخی که زمینهساز رقص، شادی و دیگر فعالیتهای تفریحی شده است، به دور از جنگ و خشونتورزی بوده است. بنا بر این، وقتی یک امریکایی یا فرانسوی در مناسبتهای گروهی در آن کشورها با کنشهای صلحآمیز به خیابان میآید، از ناخودآگاهی جمعیای فرمان میگیرد که در آن نمایش قدرت با خشونت، کاری است خلاف ارزشهای شهروند و امروزی.
این تنها افغانستان نیست که امروز در مناسبتهای جمعی اینگونه دیده میشود؛ در گذشته، ملتهای گوناگونی برای نشان دادن و تجلیل از افتخارات شان، با سلاح سرد و گرم گرد هم آمده این گونه خود را به نمایش میگذاشتند. این که هنوز در افغانستان مردم با این شیوه به خیابان میآیند، گویای این است که هنوز شهروند افغانستانی به ارزشهای شهروندی و مدرن پی نبرده و مفهوم شهروندی در آن شکل نگرفته است. عدم شکلگیری مفهوم شهروندی به معنای واقعی آن است که پای صدها جوان باسواد و بیسواد را در مناسبتهای اینچنینی به میدان و انگشت شان را به ماشه میبرد.
شلیکهای هوایی برای تجلیل از هژدهی سنبله، با آنکه نمایشی است قومی که عدهای زیر نام رهبران و تیکهداران قومی از آن به عنوان فرصتی برای نمایش قدرت استفاده میکنند؛ اما آن که به خیابان میآید، ظرفیتی است که در بستر تاریخی شکل گرفته است. این ظرفیت، خشونتی است بالفعل که در خاصیت فردی و جمعی هر افغانستانیای و جود دارد و دنبال بهانهای است که خودش را خالی کند.
یکی از پیامدهایی که جنگ به دنبال دارد، سرکوب آرزوها است؛ آروزهایی که در زندگی انسان از کودکی به دلیل جنگ سرکوب و راه رسیدن به آن ناممکن میشود. وقتی کودک و نوجوان افغانستانی وارد جامعه میشود، به خوبی تشخیص میدهد آن که به قدرت رسیده و منصبی به دست آورده است، این مسیر را به کمک جنگ طی کرده و امروز هم که در اریکه قدرت تکیه زده است، با زور اسبش را میتازد. شناخت این افراد به عنوان افرادی که در جامعه حرف شان شنیده و پذیرفته میشود، ناخودآگاه در ذهن کودک و نوجوان این را میفهماند که برای رسیدن به قدرت، باید دست به اسلحه برد. همین درک، به دست عدهای اسلحه میدهد و به کوه میفرستد تا در هیأت مجاهد و مدافع اسلام بجنگند و آدم بکشند و عدهای را هم که در شهرها زندگی میکنند و از کوهها فاصله دارند، در مناسبتهای گروهی تفنگ دست شان میدهد و به خیابانها میکشاند شان.
همه میدانیم که اگر در روز هژده سنبله، کاروانهایی که در خیابانها راه میافتند، بدون ابزار خشونت به خیابان بیایند، هم مردم از عملکرد شان راضی میشود، هم باعث ترس مردم نمیشوند و همچنان پولیس نمیتواند عکسالعمل خشونتآمیزی مقابل شان نشان دهد؛ اما این افراد، دوست ندارند طوری به خیابان بیایند که باعث ترس مردم نشوند. حضور این چنینی در خیابانها، به دلیل ایجاد ترس راه انداخته میشود و این ایجاد ترس، قسمتی از عقدهای را بیرون میدهد که در هیات آرزوهای سرکوبشده، محکوم به خاموشی است و نمایش آن، فرد نمایشدهنده را راحتتر میکند.
با این برداشت، تا زمانی که جنگ از شهرها و اطراف آن برچیده نشود، تا زمانی که نمادهای ملیای جدا از بستر جنگ شکل نگیرد، نمیتوان انتظار داشت که کنشهای جمعی خالی از خشونتوزی باشند. این خشونتورزی، خویی است بومی که در بستر جنگ زاده و رشد میکند. جنگی که در کنار تعیین بسترهای تاریخی، قهرمانهای جنگی را نیز به وجود میآورد و عکسالعملهای گروهی را نیز این گونه به نمایش میگذارد.