سایه‌ی سنگین جنگ بر پریانی‌های پنجشیر؛ روایت مردم

صبح کابل
سایه‌ی سنگین جنگ بر پریانی‌های پنجشیر؛ روایت مردم

گزارش‌گر: رستم کریمی

شهرستان پریان با فاصله‌ی ۷۸ کیلومتری از مرکز استان پنجشیر، یکی از شهرستان‌های دورافتاده‌ی این استان به شمار می‌رود. با آن‌که تجارت و زراعت، پیشه‌ای اکثر مردم پریان است؛ اما مردم این شهرستان، در سالیان مبارزه‌‌ و «جهاد» مردم افغانستان علیه اشغال شوروی و دوره‌ی مقاومت نخست در برابر گروه طالبان، دوشادوش دیگران برای نجات و آزادی این کشور رزمیده اند. مردم پنجشیر، پس از روی‌کار آمدن حکومت مورد حمایت جامعه جهانی در افغانستان، تفنگ‌های شان را برخلاف اسلاف و پدران شان -جز آنانی که در چوکات قوای مسلح کشور مبارزه می‌کردند- بر زمین گذاشتند. فرزندان آنان، تا جایی که ممکن بود، به مکتب و دانشگاه روی آوردند. با آن‌هم، دیده شد که روزگار خوش این مردم، دیری دوام نیاورد. نظام مورد حمایت امریکا و جامعه‌ی جهانی به سوی فروپاشی و سقوط پیش رفت. گروه طالبان، یک بار دیگر بر کشور مسلط شد؛ چیزی که آرزوهای مردم را برباد و راه آخرین کورسوی امید در این کشور را، بسته کرد.

در دره‌ی پنجشیر، جبهه‌ی مقاومت در برابر گروه طالبان شکل گرفت؛ جبهه‌ای که بیشتر از سربازان و نظامیان دولت پیشین افغانستان تشکیل شده است. این مقاومت که اکنون نیز جریان دارد، پای نظامیان بیش‌تر طالبان را به این ولایت و به ویژه به شهرستان پریان باز کرده است؛ چیزی که باعث شده است مردم ملکی این شهرستان و شهرستان‌های دیگر پنجشیر، بیش‌ترین آسیب را متحمل شوند. روایت‌هایی که از مردم شنیده می‌شود، تکان‌دهنده و وحشتناک است. آن‌چه را که شما در ادامه می‌خوانید، روایتی از یک پریانی است که طعم تلخ پرپر شدن برادران نوجوانش را چشیده است.

….

« در صبح یکی از روزهای بهاری رفتم و برخی از ساحه‌های پل‌خشتی و پل محمودخان را دیدم تا جای مناسبی برای کراچی ام، پیدا کنم؛ اما موفق نشدم. تا نیمه‌های روز، در خیابان‌ها و بازارهای شلوغ و بویناک پل خشتی، سرگردان بودم. پس از آن، تصمیم گرفتم که با موتر کلان لینی، به خانه برگردم.

 در حکومت پیشین افسر وزارت امور داخله بودم. پس از فروپاشی دولت پیشین و ارتش کشور، بیکار شده‎‌ ام. شغل آبرومندانه‌ای وجود ندارد. یک لقمه نان، به سختی پیدا می‌شود. من به دشواری و با کمک دوستانم، یک کراچی برای دست‌فروشی، پیدا کردم؛ کراچی‌ای که می‌خواستم از آن لقمه نان برای خانواده‌ام بکشم که پس از یک روز سیاه، دیگر امیدی برای این کار هم وجود ندارد.

در آن روز سیاه، در مسیر خانه بودم که برادرم زنگ زد. در حالی که صدایش می‌لرزید و گلویش را بغض گرفته بود، گفت که هدایت‌الله- برادر کوچک و نوجوان مان- کشته شده و نورالرحیم- برادر کوچک‌تر مان- زخمی شده است. لحظه‌ای ساکت ماندم؛ اما همین که به خود آمدم، گفتم چه کسی این کار را کرده است؟

 گفت: افراد طالبان.

گفتم: چرا؟

گفت: بی‌چرا.

تماس قطع شد. فکر می‌کردم که کابوس می‌بینم؛ اما متوجه شدم که نه خوابم و نه کابوس می‌بینم؛ یک واقعیت دردناک بود که تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. در آن دم، دنیا به تاریکی می‌رفت و ضربان قلبم بالا گرفته بود، دلم می‌شد که از عمق وجودم ناله کنم.

 به پدرم تماس گرفتم. امید داشتم که آنچه را شنیده‌ام دروغ باشد؛ اما همین که تماس برقرار شد، کسی پاسخ داد و به زبان پشتو چیزهایی ‌گفت. سپس، تماس مرا قطع و تلفن پدرم را خاموش کرد. گیج شدم و به این فکر افتادم که این فاجعه از آن چه شنیدم، عمیق‌تر است. به برادر دیگرم تماس گرفتم که جزییات بیشتری بشنوم. او، گفت که برادرم هدایت‌الله کشته شده و  نورالرحیم زخمی شده است. اکنون، طالبان اجازه نمی‌دهند که روستاییان زخمی را به بیمارستان منتقل کنند.

به خانه رسیدم، با برادر بزرگ‌ترم و شماری از اعضای خانواده به طرف پنجشیر حرکت کردیم. در راه، برای مان خبر دادند که طالبان، در راه دستگاه بایومتریک را گذاشه اند و سربازان دولت پیشین را بازداشت می‌کنند؛ اما چاره‌ای جز رفتن به پریان نداشتیم. در راه بودیم که تلفن زنگ خورد و کسی گفت که برادر زخمی ام، در شفاخانه ایمرجنسی اعنابه است، به خون ضرورت دارد. رفتیم و به او، خون دادیم. پس از آن به سوی شهرستان پریان رفتیم و ساعت نه شب در خانه پدری رسیدیم. در آن‌جا شمار زیادی از مردم، جمع شده بودند. در میان آن‌ها پدرم را دیدم که گریه می‌کرد.

پدرم مردی قوی بود. من تا هنوز کلافه‌شدنش را ندیده بودم؛ اما در آن لحظه شکسته و انده‌گین دیدم؛ گویا در یک روز، یک عمر پیر شده باشد. پدرم که گردنم را گرفته بود، هم قصه می‌کرد و هم گریه. او، جریان کشته‌ و زخمی‌شدن پسرانش، لت‌وکوب خودش، برادرش و برادرزاده‌اش، محاصره‌ی فرزند کلان‌ترش که صبح آن روز اتفاق افتاده بود، تلاشی و محاصره‌ی وقیحانه‌ی خانه‌اش، اسارت مردمش را یکی یکی برایم قصه کرد.

پدرم گفت که ساعت‌ ۱۰ همان روز، فرزندش برایش زنگ می‌زند و می‌گوید که افراد گروه طالبان آمده اند و باید بچه‌ها را که مصروف آب‌یاری زمین استند، به خانه ببرند. پدرم هم با شتاب می‌رود. وقتی پدرم به نزدیک زمین می‌رسد، به جسد فرزندش که در کنار جویچه‌ای افتاده بود، سر می‌خورد؛ اما فرزند دیگرش گم بوده است.

 شاهدان عینی روایت کردند که طالبان هدایت‌الله و نورالرحیم را صدا می‌کنند که نزدیک شان شوند.  آن‌ها با بیل‌هایی که زمین را آب‌یاری می‌کردند، به سمت افراد طالبان می‌روند. همین که در نزدیکی آنان می‌رسند، دو تن از فراد طالبان، هردو برادرم را هدف می‌گیرند. گلوله‌ای به قلب هدایت‌الله اصابت می‌کند که نفسش را می‌برد. گلوله‌ دیگری زیر گردن نورالرحیم را می‌شکافد. او، هم به زمین می‌خورد؛ اما از جایش دوباره بلند می‌شود. طالبان، به این قناعت نمی‌کنند و با قنداق تفنگ و بیل، به سر و صورت نورالرحیم می‌کوبند.

 پس از آن، شماری از داکتران سیاری که در آن‌جا بوده اند، افراد طالبان را راضی می‌کنند که نورالرحیم را که به شدت خون‌ریزی داشته، به مرکز شهرستان بفرستند.

پدرم، وقتی نزدیک می‌شود، صورت فرزندش را با دستمال می‌بندد و پس از آن به سمت مسجد می‌رود و می‌بیند که مردم قریه در مسجد زندانی شده‌اند. پدرم، به یکی از فرماندهان طالبان، می‌گوید که فرندش را به چه جرمی کشته اند؛ اما فرمانده‌ی طالبان، جنایت شان را انکار می‌کند. در آن‌جا، شماری از اهالی گریه، گواهی می‌دهند که افراد طالبان بر برادرانم شلیک کرده اند؛ کاری که باعث خشم افراد طالبان می‌شود. آن‌ها پدر پیرم را تا حدی با قنداق تفنگ می‌زنند که باشندگان قریه، به گریه و زاری می‌افتند.

چند لحظه بعد، کاکایم می‌آید، افراد طالبان او را می‌گیرند و با دست و پای بسته، در پشت رنجر می‌اندازند. برادر کوچک دیگرم و پسر کاکایم را لت‌وکوب می‌کنند. خانه مان را تلاشی و ظرف‌های خانه‌ی مان را می‌شکنند، اطراف خانه مان را محاصره کرده و تقریبا همه‌ی نزدیکان مان را شکنجه  می‌کنند. جنازه برادرم را نمی‌گذارند که کسی از زمین بلند کند.

سرانجام، شام آن روز، پس از پا درمیانی‌های زیادی، اجازه دادند که جسد برادرم را از زمین برداشته و دفن کنند. برادرم بی‌گناه بود و رویاهای بزرگی به سر داشت؛ طالبان برادرم و رویاهایش را نابود کردند.»

این یکی از ده‌ها روایت مردم پریان  و سایر شهرستان‌های پنجشیر است. آن‌چه را که طالبان، به نام «جهاد» در پنجشیر انجام می‌دهند، نظیر آن را در خون‌آشام‌ترین ٰرژیم‌ها، پیدا کرده نمی‌توانیم. به قول نادرپور که می‌گوید:

یهودانه می‌آیند

با پرچمی از محمد

مرزهای منافقت را پاس می‌دارند

شاید صهیون دیگری برپا دارند این بار!