
۲۸ پاییز پیشتر – سال ۱۳۷۱ خورشیدی- پسری در بخش کوهستانی بهسود زاده میشود، نامش را عباس میگذارند. عباس پسر بزرگ خانوادهاش است که پس از خود دو خواهر دیگر نیز دارد. به گفتهی داوود –دوست عباس، عباس مکتباش را تا صنف دهم در بهسود میخواند. پدر عباس آخرسر زمیناش را به یکی از مایهداران بهسود میفروشد و همراه خانوادهاش به کابل میآیند. داوود – دوست عباس- دوری او را تاب نمیآورد و برای گرفتن صنف آمادگی کانکور به کابل میآید. «کابل خیلی شلوغ بود و اصلاً مثل بهسود نبود که همگی همدیگر را بشناسند. فقط عباس را میشناختم و مجبور شدم به خانهی آنها بروم، با عباس صنفهای آمادگی گرفتیم و شبها درس میخواندیم و به شوق رفتن به دانشگاه فرمول حفظ میکردیم.»
یکسال میگذرد و هردو با آمادگی کامل در امتحان کانکور حاضر میشوند. «وقتی سر امتحان رفتیم هردو خیلی استرس داشتیم و بیشتر خوشحال از دیدن فضای دانشگاه بودیم.» عباس در دانشکدهی انجنیری معدن دانشگاه پولیتخنیک قبول میشود و داوود در دانشکدهی ساینس دانشگاه استاد ربانی.
عباس سال دوم دانشگاه را به پایان رسانده بود که پدرش بیمار میشود و کمکم نفستنگی امانش را میبرد. او در حالی که برایش سخت بود، آشپزی میکرد تا عباس بتواند با خیال آسوده درس بخواند. درسهای دانشگاه هروز سختتر میشد و شبنشینی و خواندن عباس نیز بیشتر.
سال سوم دانشگاه عباس است که بیماری پدرش بیشتر میشود و مجبور میشوند که بستریاش کنند. عباس برای هزینهی درمان پدرش، پول قرض میکند؛ اما درمان، کاری را پیش نمیبرد و پدر عباس همچنان ناخوش است. او توبرکلوز شش دارد و ششهایش کاملاً از بین رفته بود. طولی نمیکشد که پدر عباس بهخاطر بیماریاش میمیرد و او با دو خواهر و مادرش تنها میماند.
بعد از آن، عباس مجبور میشود برای تأمین نیازهای خانواده، گاه شاگرد مستری شود و گاه در هتلهای عروسی پیشخدمت شود و نیم روزش را نیز به دانشگاه برود. «بعد از پدرش، عباس خیلی پژمرده شده بود و دیگر از دانشگاه نمیگفت و خسته به کار میرفت.» مشکلات عباس هر روز بیشتر میشود و او برای رهایی از شر طلبکارانش، ناچار میشود قید دانشگاه را بزند.
عباس روز را با کراچیای که میگیرد در مندوی شهر کابل بارکشی میکند. «وقتی گاهی سراغ عباس میرفتم، خودم نیز میخواستم دیگر به دانشگاه نروم و به جای آن با او کار کنم و کمکی برایش باشم؛ ولی مانع میشد. روز جمعه بود که در اتاقم نشسته بودم، با خوشحالی آمد و خبر آورد که میخواهد بار را ببندد و به بهسود برود؛ چون شغل معلمی برایش پیشنهاد شده بود.» عباس در بهسود به تدریس شروع میکند و در همان مکتبی که درس خوانده بود به بچههای دیگر ریاضی را تدریس میکند.
زندگی عباس و خانواده اش بهتر میشود و قرضهای شان نیز رو به خلاصی میرود. عباس که از وقتها پیش از دختر کاکایش –سمیه- خوشش میآمده، با پولی که جمع کرده بود و کمی هم قرض، مراسم ازدواجاش را برگزار میکند. زندگی هنوز کاملاً روی خوشش را به عباس نشان نداده بود؛ «از آنجایی که برای من گفت وزارت معارف استادان لیسانسه را به بهسود میفرستادند و او چون لیسانس نداشت، از مکتب اخراجاش کردند و بعد از آن؛ چون کاری در آنجا نداشت، مجبور شد برای کار و قرض ازدواجاش به کابل بیاید.» عباس وقتی همراه خانوادهاش به کابل میآید، کاری نمیتواند برای خودش دستوپا کند.
عباس و داوود هردو تصمیم میگیرند به ایران بروند؛ «مسیر راه خیلی برای هردوی ما سخت بود، گاه میدویدیم و گاه برای در امان ماندن از مرمیهای پلیسهای مرزی، پشت سنگها میرفتیم. بالاخره با تمام مشکلاتاش به ایران رسیدیم و بعد از مدتی در یک کارخانهی عروسکسازی مشغول کار شدیم.»
عباس و داوود سه سال را در این کارخانه میگذرانند؛ مدتی که در آن عباس پدر میشود، پدر دختری که تا هنوز او را ندیده. «گاه شبانه بعد از خوردن غذا و چای نوشیدن، عباس در تنهایی میرفت و عکس دخترش را که سمیه فرستاده بود از پشت صفحه موبایل میدید و میبوسید.» آنها از شروع صبح تا ۱ شب کار میکردند. هفتهی یک بار صاحبکار شان برای شان خوراکی میآورد.
آنها از ترس ردمرزنشدن، نمیتوانستند از کارخانه بیرون بروند؛ چون کارت مهاجرت نداشتند. «عباس هر شب عکس دخترش را در صفحهی فیسبوکش میگذاشت تا بقیهی دوستان مجازیاش نیز در دلتنگیاش شریک شوند؛ اما در آن روزها خبرهای دیگری بود، نه انفجار بود نه کشتهشدن، در همهجا میشنیدیم که کرونا میگفتند.» از خبرهایی که در فیسبوک و تلویزیون در رابطه به کرونا میشنیدند، در ایران نیز آمده بود؛ اما در شهر آنها نه، در شهر دیگری –قم-. داوود میگوید؛ «عباس شبانه به سمیه زنگ میزند و با مادر و دخترش صحبت میکرد و از مادر پیرش میخواست که مراقب باشد، تا مریض نشود؛ چون این بیماری خیلی خطرناک است.» عباس و دوستانش به زندگی در کارخانه و عروسکساختن عادت کرده بودند. فضای ایران، روزبهروز برایشان تنگتر میشد.
همهگیری کرونا در حال افزایش بود و به تهران، شهری که آنها میزیستند نیز آمده بود. مهاجران افغانستانی از آلودهشدن به کرونا خیلی هراس داشتند؛ زیرا گفته بودند که افغانستانیهای مهاجر، اگر به کرونا آلوده شوند، در بیمارستانهای دولتی درمان نخواهند شد و اگر هم شوند، باید هزینهی کامل را پرداخت کنند. با همگانیشدن این خبر شمار زیادی از مهاجران افغانستانی به کشور شان برگشتند.
روزها میگذرد و خبر این بیماری شدت میگیرد و شفاخانهها پر از بیمار و گورستانها پر از مرده میشود. با این وضعیت، دولت ایران مجبور میشود تا شهرها را به قرنطین ببرد؛ مکاتب، دانشگاهها و ادارات را میبندند و همه ناچار به ماندن در خانه میشوند. «کوچهها خالی بودند و سکوت وحشتناکی همهی شهر را فرا گرفته بود و روی دروازهی هر خانه، پارچهی سیاهی دیده میشد که نشان از اندوهی بزرگ بود که این بیماری برای شان آورده بود. عباس هر روز احوال مادرش را میگرفت و از اوضاع افغانستان میپرسید که بیماری در آنجا شیوع کرده است؟» مادر عباس در روزهای سخت کرونا بیمار میشود و نفستنگی ارثی که داشت بیشتر میشود، تا جایی که نیاز به بستریکردناش میشود.
عباس از راه دور هیچکاری برای بستریشدن و درمان مادرش نمیتواند. او تنها میتواند پولی که برای بستریکردن مادرش نیاز بود را بفرستد. عباس همهی پساندازش را با قرضی که از داوود میگیرد به مادرش در افغانستان میفرستد. فردای آنروز، عباس به سمیه زنگ میزند، تا پول را بگیرد و مادرش را به شفاخانه ببرد.
تقریبا هر روز چند بار به سمیه زنگ میزد و احوال مادرش را میگرفت. بعد از یک هفته بستری شدن در شفاخانه، مادرش خوب شده و به خانه برمیگردد. خیال عباس راحت میشود و به کارش در کارخانه ادامه میدهد. «بعد از چند روز، عباس زود زود خسته میشد، بیاشتها شده بود و شبها زود میخوابید. گاهی در حین کار تب میکرد و سرفههای پیدرپی امانش را بریده بود. ما اول جدی نگرفتیم و شوخی میکردیم که مبتلا به کرونا شدهای، خودش گاهی در جواب میگفت: من اینقدر چانس ندارم و بعد میخندید. چند روز گذشت و عباس سرفههایش ادامه داشت و شبانه تب میکرد و خواب نداشت.
روز پنجشنبه بود که با مشورت همدیگر خواستیم که عباس را برای آزمایش به بیمارستان ببریم. به صاحب کارمان زنگ زدیم، تا با موتر ما را ببرد؛ اما او بهانه آورد و ما مجبور شدیم که با موترسایکل احمد به بیمارستان برویم. هم از پلیس میترسیدیم که مبادا ما را دستگیر کنند و هم دلهره آن را داشتیم که به کرونا مبتلا نشویم.» ادامه دارد…