– «سلام! خوبین؟ معصومه عرفانم قبلا با هم هماهنگی کرده بودیم. وقت دارین امروز برای مصاحبه بیایم.»
– «سلام خواهر جان! آدرس را که دارین؛ اما من تا ساعت ۳ سر کارم در مندوی. بعد از ساعت ۳ میتوانم با شما صحبت کنم.»
پس از تماس تلفنی با قنبر، آماده میشوم که برای شنیدن حرفهایش بروم. در مسیر راه، درون موتر در بارهی اردوگاه سفیدسنگ جستوجو میکنم. خطبهخط معلوماتی که از گوگل به دست آورده ام را میخوانم. در هنگام خواندن انگار کلمهها مانند پتکی به سرم میخورند و آزارم میدهند. اردوگاه سفیدسنگ یکی از چند اردوگاه مهاجران افغانستانی است که پس از ردمرزشدن از ایران در آنجا نگهداری میشوند. مهاجران در این اردوگاه هرازگاهی از سوی مأموران کتک میخورند و گاهی چند شبانهروز برای شان نان و آب نمیدهند؛ تا مجبور شوند به وطن شان باز گردند. به گزارش خبرگزاری ایسنا، بیشتر مهاجرانی که در این اردوگاه میآیند، کسانی استند که هیچگونه کارت هویتی -ويزا، برگهی تردد و یا برگههای شناسايی معتبر ديگر- ندارند؛ چیزی که باعث میشود دولت ایران آنها را به وطن شان بازگرداند. در این اردوگاه، سالانه ۷۴ هزار نفر جابهجا میشود که بدون امکانهای بهداشتی و سهولتی، هفتهها و یا ماهها را زندانی میمانند.
به سرک افشار میرسم، زیاد شلوغ به نظر نمیرسد، آفتاب تقریبا روشنی اش کم شده و جایش را به ابرهای بزرگی میدهد که هر بار وقتی غرش میکند، کراچیداران میترسند که نکند باران بیاید. به ساعت نگاه میکنم، ۱۱ دقیقه از ۳ی پس از چاشت گذشته است، کوشش دارم تا آدرسی که قنبر برایم داده بود را پیدا کنم؛ کوچهی چهارم افشار، آخرین دروازهی آبیرنگ که درخت انگور از روی دیوارهایش بیرون زده را نشان میدهد. در این گرمی، نزدیک به ده دقیقه کوچه را بالا میروم تا به دروازهی آبی میرسم؛ شاخههای انگور دیوار را مزین کرده است، دروازهی حویلی را میزنم و پس از چند ثانیه، مردی میانسال که نه لاغر است و نه چاق در را باز و خود را قنبر معرفی میکند. داخل خانه میروم، به غیر از خودش، یک خانم، یک پسر و یک دختر دیگر نیز دیده میشود. خانم را خواهرش معرفی میکند و دختر و پسر را خواهرزادههایش. خانهای قدیمی دواتاقه با کتارههایی که از گج ساخته شده و نقشونگارهای مختلفی دارد؛ جهانی که ماهها است قنبر را در خود جا داده است. وقتی از قنبر پرسیدم که چطور پس از آنهمه ماجراجویی، دوباره به جای اولش برگشته؛ سرش را تکان داد و لحظهای در سکوتش غرق شد.
سال۱۳۸۱ قنبر به خاطر نبود کار در افغانستان، قاچاقی به ایران میرود و سالها به انجام کارهای سخت؛ مانند بنایی، گجکاری و سنگبری مصروف میشود و هر ماه یکونیم میلیون تومان مزد ماهانه اش را به خانواده اش در افغانستان میفرستد. قنبر چند سال را همینگونه با سختی میگذراند. روز شب میشود و هفتهها میگذرد و سالی که برای قنبر بهترین سال بود، شروع میشود. قنبر پس از چند سال، موفق میشود که در بنایی سرکارگر شود و با پساندازی که دارد از پدرومادرش میخواهد که از غور به کابل بیایند و خودش نیز به کارش در ایران ادامه میدهد. همانسال با یکی از دختران فامیلش نامزد میشود که پس از تقریبا یک سال ازدواج میکنند. او با پولی که از کار بنایی به دست میآورد، خانهای را در کرج ایران کرایه میکند و با همسرش نازنین روزهای زندگی مشترک شان را زیر یک سقف شروع میکند و خانهی کوچک شان را در فضای غربت، طوری درست میکنند که نبود فرهنگ اصیل شان را احساس نکنند. غربت و مشکلاتی که مهاجران در ایران دارند، برای شان اهمیت نداشت و پیچوخم زندگی را به سادگی میپیمودند.
قنبر پس از ازدواجش، تقریبا ماهها به دنبال کارت مهاجرت میافتد؛ اما موفق نمیشود آن را به دست بیاورد. در مدتی که او تقلا داشت تا کارت مهاجرت بگیرد، دنیا میزبان بیماریای میشود که اولین بار در چین شیوع یافت. پس از چند ماه، این بیماری با نام «کرونا» وارد ایران میشود و همه مجبور میشوند در خانه بمانند؛ اما وضعیت مهاجران در ایران، دشوارتر از بقیه میشود. دولت ایران میگوید که مهاجران افغانستانی اگر دچار بیماری شوند، تداوی نخواهند شد، مگر با پرداخت پول. به همین دلیل، بسیاری از مهاجران خطر میکنند و از ایران به کشور شان بر میگردند؛ اما بسیاری دیگر را دولت ایران به خاطر نداشتن کارت مهاجرت، رد مرز میکند که قنبر و نازنین نیز در میان آنها استند.
قنبر یکباره لبهایش قفل میزند و برای لحظهای به فکر فرو میرود، نمیدانستم به چه چیزی فکر میکند؛ اما به هر چیزی که فکر میکند، خاطرههایی است که برایش تحملناپذیر است. به دیوارهای اتاق نگاه میکنم، رنگ نخودی مایل به زرد دارد و شاید بیشتر به رنگ چهرهی قنبر میآید که رنگی به رخش نمانده است. خانوادهی پدرش در قلعهی قاضی زندگی میکند و پس از این که از ایران آمده، بیشتر از دو بار به دیدن پدرومادرش نرفته است. امسال وقتی بهار از راه میرسد، قنبر تازه نشده و هنوز در غم ازدستدادن نازنین و پسرش که حتا نتوانسته بود در آغوشش بگیرد، پژمرده است. «آنروز که با نازنین به خاطر معاینهی بارداریش به شفاخانه میرفتیم، یکدفعه در کوچهی نزدیک شفاخانه پولیس آمد و از ما کارت طلب کرد، وقتی کارت نداشتیم دستگیر کرد و حتا نگذاشت که وسایل مان را از خانه برداریم؛ نه پولی داشتیم و نه لباس مناسبی.»
از جایش بلند میشود و به سمت الماری میرود که پر است از لباسهای مردانه، میان پارچهای سبزرنگ چند قطعه عکس به چشم میخورد که میخواهد نشانم بدهد. عکس اول را نشانم میدهد؛ خانمی با قد متوسط را میبینم که موهای پیجوتابخورده اش از کنار صورتش به سمت گوشهایش غلتیده است. با صدای آهسته میگوید: «نازنین است» در عکس دومی او با خانمش دیده میشود و از برگهای ریختوپاش در عکس فهمیده میشود که پاییز است.
خواستم از عکسهای شان با گوشی ام عکس بگیرم؛ اما اجازه نمیدهد و میگوید: «نمیتوانم اجازه بدهم. این خاطرات باید پیش خودم باشد. همینکه این داستان را مینویسید خیلی کوشش کردم اجازه بدهم؛ اما عکس نازنین را نمیتوانم بدهم.» روزی که نازنین و قنبر را دستگیر میکنند، نازنین هشتماهه باردار است. زمستان است و هوا سرد؛ شب را نازنین و قنبر در پاسگاه سپری میکنند. در کنار نازنین و قنبر، صدها مهاجر دیگر نیز با بلاتکلیفی در آنجا به سر میبرند. «زمانیکه کمکم کرونا وارد ایران شد، رد مرز مهاجرین نیز زیاد شده بود و حدودا که ما دو روز در پاسگاه بودیم روز ۶۰ یا ۷۰ نفر را میآورد.» پس از دو روز همهی مهاجران که تقریبا به ۲۰۰ نفر میرسید، از ایران رد مرز شده و در بسهایی که شاید ظرفیت ۵۰ نفر را داشت بیشتر از ۷۰ نفر راهی افغانستان میشوند. سرمای هوا باعث میشود شیشههای بس یخ بزند و کودکان و نوزادان که طاقت سرما و گرسنگی را ندارند به گریه میافتند و از مادران شان غذا میخواهند و نازنین نیز به دلیل تنگی جا از درد شکم به خود میپیچد. «تقریبا پس از چند ساعت به اردوگاه رسیدیم و زنان و مردان را به صورت جداگانه وارد اردوگاه کردند. هوا خیلی سرد بود و اردوگاه سفیدسنگ خیلی بزرگ بود. ما یک ماه در آن اردوگاه ماندیم و چه روزهایی که ندیدیم.»
در مدتی که نازنین، قنبر و صدها مهاجر دیگر در اردوگاه شب را روز میکنند، تعدادی از آنجا سالم بیرون میشوند و به کشور بر میگردند؛ اما شمار زیادی که بیشتر زنان و کودکان استند به خاطر سرما و یا بیماری کرونا که به آنها منتقل شده، جان میدهند. قنبر میگوید که سیستم گرمایشی اردوگاه درست نبود، روزانه نیز برای مهاجران یک یا دو وعده غذا میدادند. در تمام مدتی که قنبر آنجا بوده حمام نکرده؛ چون آب سرد بوده است. به اساس گفتههای قنبر، اردوگاه سفیدسنگ در آنروزها به حدی سرد بوده که برای گرمکردن شان ناچار میشدند، وسط اردوگاه قدم بزنند. پس از چند هفته، زمان زایمان نازنین نزدیک میشود و شبانهروز درد میکشد؛ اما پولیسهای اردوگاه هیچ عکسالعملی به دردهای نازنین نشان نمیدهند. قنبر نیز از نازنین دور میشود و فقط همان روزی که نازنین در اردوگاه سرد در حمام ولادت میکرد، قنبر را اجازه میدهند به دیدن اش بیایند؛ وقتی قنبر کنار نازنین میرسد، او دیگر نفس نمیکشد و او پس از چند هفته دوری، با تصویر یخبسته و بیروح نازنین روبهرو میشود. پسرش را نیز پیش از این که در بغل بگیرد، مرده است و قنبر در همان لحظه احساس میکند که اردوگاه با همهی بزرگی اش کوچک شده و سرمای زمستان برایش تبدیل به کورهای از آتش میشود. در یک ماه در این اردوگاه، به شمول نازنین و کودکش، زندگی نه نفر دیگر نیز به پایان میرسد.
قنبر تنهایی به کشور بر میگردد و در بلندترین نقطهی کابل خانه کرایه میکند تا کسی مزاحم خلوتهایش با نازنین نشود.
یاداشت: به علت اجازهندادن، عکسی از این خانواده نشر نشده است.