
در یکی از روزهای پس از سقوط کابل، هنگامی که مصروف دنبالکردن خبرها در صفحهی گوشی ام بودم، با خبری برخوردم که هزاران تن دیگر مثل من، انتظار شنیدن آن را میکشیدند. یکی از دوستانم در برگهی فیسبوکش، نوشته بود که روند توزیع پاسپورت از سر گرفته شده است. با هیجان دنبال این خبر را در شبکههای خبررسانی گرفتم و آخرسر یافتم که؛ آن شمار از کسانی که پیش از سقوط کابل -۲۴ اسد-، برای گرفتن پاسپورت نامنویسی کرده اند و یا روند بایومتریک را سپری کرده و تا هنوز پاسپورت شان را دریافت نکرده اند، بر اساس زمانبندیای که ریاست پاسپورت در برگه اش اعلام کرده، میتوانند در روزهای مشخصشده برای دنبالکردن کارهای شان به ریاست پاسپورت مراجعه کنند.
پس از این که این خبر را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم، برایم گوشزد کرد، برای این که بتوانم زودتر پاسپورتم را دریافت کنم، باید شبهنگام پشت در ریاست پاسپورت بروم و در صف انتظار بیستم؛ چون هرچه به طلوع خورشید نزدیکتر میشود، صفهای انتظار نیز طولانیتر میشود. زنگ هشدار گوشی ام را روی ساعت چهار صبح کوک کردم و پس از بلندشدن با دفتر تکسی آنلاین تماس گرفتم و خواستم مرا تا ریاست پاسپورت ببرد.
ساعتی به درازا کشید تا تکسی بیاید و سرانجام عقربههای ساعت هنوز به شش صبح نرسیده بود که به ریاست پاسپورت رسیدم؛ اما برخلاف تصورم، هنگام رسیدن به محل، با جمع زیادی از مردان، زنان و کودکان روبهرو میشوم که در صف انتظار ایستاده اند. در آخر صف زنان که احتمالاً بسیاری از آنان دو-سه ساعت قبل از من خود را به این جا رسانده اند، میایستم. سردی هوا کم کم رویم اثر میگذارد و به لرزه میافتم. پس از چند دقیقهای فکر کردم که پاهایم یخ بسته است. دستانم را گاهی نزدیک دهانم میبرم و گاهی هم درون جیبهایم تا اندکی گرم شود.
در صف طولانیای که به دروازهی ریاست پاسپورت منتهی میشود، آدمهایی هم به چشم میخورند که با خود ظرف چای و پتو دارند؛ انگار همهی شب را این جا بوده اند.
با روشنشدن هوا صف نیز کمی به جلو میرود و سرما کم تر اذیت مان میکند. پس از هر چند دقیقهای، یک قدم به پیش میرویم. ایستادن زجرآور شده؛ اما رفتهرفته به نخستین ایست بازرسی طالبان رسیدم. ساعت ۸:۰۰ صبح است و اینکه سه ساعت چه گونه گذشت، تنها آنهایی که در این صف ایستاده اند، میتوانند درک کنند. فاصلهی نزدیک به پنجصد متر را در سه ساعت طی کردیم.
در نخستین ایست بازرسی، افراد طالبان که شلاقی در دست دارند، اسناد مردم را بررسی میکنند، که آیا نظر به زمانبندی ریاست پاسپورت مراجعه کرده اند یا خیر. با استفاده از شلاق، زور و دشنامدادن آنهایی که قبل از روز معین مراجعه کرده اند را از صف بیرون میکنند. اندکترین سرپیچی مراجعهکنندگان از دستورهای طالبان، با شلاق از سوی آنها پاسخ داده میشود؛ اما اگر زنی از گفتار طالبان سرپیچی کند، آنها اسناد شان را گرفته و تکهتکه میکنند. برای خیلیها، پارهکردن و دورانداختن اسناد شان، جزایی شدیدتر و سنگینتر از شلاقخوردن به حساب میآید.
ساعت نزدیک به ده قبل از ظهر است، کودکانی که در کنار مادران شان ساعتها در صف ایستاده اند، پرخاشگر شده اند. آنهایی که دیگر حوصلهای برای ایستادن ندارند، در میان صف روی خاک چهارزانو میزنند. کمکم به در ورودی ریاست پاسپورت نزدیک میشویم و یکی از کارمندان ریاست پاسپورت، برای جمعکردن برگههای درخواستی و بردن آن برای گرفتن حکم رییس پاسپورت، میآید، درخواستی شماری را جمع میکند و به داخل ریاست میبرد.
ساعت دوازدهی چاشت است، چند کارمند اسناد جمعآوری شده را میآورند. با دیدن این لحظه آن قدر خوشحال میشوم که انگار از جهنمی نجات پیدا کرده ام؛ یا بهتر بگویم؛ احساس آنهایی را دارم که در میدان هوایی موفق شده اند که سوار هواپیما شوند و به سرزمین دیگری بروند. در میان جمعیتی که بیشتر از صدها نفر استند، یک نفر فقط اسمها را صدا میزند؛ همه کوشش میکنند خود را به او نزدیکتر کنند، تا هنگام صدازدن نام شان بتوانند آن را بشنوند.
از این که از شب تا تا حالا چیزی نخورده ام، احساس ضعف دارم و سرم گیچ میرود؛ با خودم دعا میکنم که زودتر از این مخمصه خلاص شوم. بعد از چندین نام، نام مرا صدا میزند. با عجله رفتم در صف بایومتریک. این جا وضعیت کمی بهتر است، حداقل جایی برای نشستن وجود دارد. در سالن انتظار بودم که کودکان کار دوان دوان وارد شدند؛ هرکدام، آب، برگر، جوس و کیک برای فروش دارند؛ گویا کار و کاسبی شان رونق بیشتری گرفته است.
صف بایومتریک طولانیتر میشود و من نگرانتر؛ میترسم که امروز کارم به پایان نرسد و برای فردا بماند. نمیتوانم باور کنم که فردا باز باید سردی شب را این جا در صف انتظار بگذرانم. همه در حال رفتن درون ساختمان استند تا در صف بیستند و برای بایومتریکشدن انتظار بکشند. کسانی که شلوغی به پا میکنند و یا میخواهند زورکی خود را در صف جا بدهند، با شوک برقی از محل فراری داده میشوند. تازه نوبت به من رسیده بود که دو خانم بر سر نوبت با هم دعوا کردند؛ دعوایی که عصبانیت کارمندان ریاست پاسپورت را در پی داشت. این عصبانیت باعث شد که آنها از کار دست بکشند و ساعت سهی پس از چاشت، دفتر را ترک کنند.
از این که ناچار شدم فردا دوباره بیایم و در صف انتظار بیستم، نزدیک بود به گریه بیفتم. با احساس خستگی که همهی بدنم را در بر گرفته بود، به خانه برگشتم.
در این مدت متوجه شدم که بعضیها از قبل با طالبان و کارمندان ریاست پاسپورت هماهنگ کرده اند و بدون نوبت، از ایست بازرسی امنیتی طالبان میگذرند.
از سویی هم، در طول یک روز انتظار و سرگردانی برای گرفتن پاسپورت، چیزی که توجه ام را جلب کرد، این بود که؛ آنهایی که پشتو حرف میزدند، کارشان راحتتر انجام میشود.
دشواری گرفتن پاسپورت، از خیلیها شانس گرفتن آن را میگیرد؛ اما، هستند کسانی که با پول، همهی این چالشها را دور میزنند.
با ولی، یکی از متقاضیانی که پس از روزها تلاش، موفق نشده پاسپورت بگیرد، آشنا میشوم. او میگوید که با پرداختن پنج صد دالر امریکایی به رابط –کمیشنکار- توانسته است، به راحتی پاسپورت بگیرد.
شب دوم، ساعت سهی شب به سمت ریاست پاسپورت راه افتادم. وقتی به محل رسیدم، ده نفر قبل از من آن جا بودند و به گفتهی خود شان، ساعتهای یک و دوی شب آمده بودند. در صف زنان، قبل از من دختری مهربان و خندهرویی ایستاده بود، سر صحبت را با من باز کرد. پس از چند دقیقهای هر دو شروع کردیم به قصهکردن. تا ساعت شش صبح که برای رفتن به داخل ریاست پاسپورت اجازه دادند، باهم از جاهای مختلف و در بارهی موضوعات متعدد صحبت کردیم. امروز وضعیت بهتر است؛ چون کسانی که از روز قبل اسناد دارند، راحتتر میتوانند رد شوند. با کمی درد سر روند بایومتریک را سپری کردم و دو روز بعد توانستم، از نزدیکترین پوستهخانهی محل زندگی ام، پاسپورتم را به دست بیاورم.