عبدالقدیر برای بازی در مسابقهی فوتبال، آمادگی سفر به هند را میگرفت تا با پاسبانی از دروازهی تیم ملی فوتبال خوردسالان، تیمش را به قهرمانی جنوب آسیا برساند. شور و هیجان عبدالقدیر برای بازی در مستطیل سبز، خستگیهای چندین سالهی او را که در میدانهای خاکی کشور متحمل شده بود، دور میکرد.
در یکی از روزهای تابستانی که شهر کابل برای بزرگداشت از صدمین سالگرد استقلال، با پرچم سهرنگ کشور تزیین شده بود؛ عبدالقدیر در عکاسیای سه قطعه عکس از خودش را تهیه کرده و تندتند به سوی خانه میدود؛ طولی نمیکشد که رو در روی پدر پیر و یکی از برادرانش، با چهرهای که از آن شادی میبارد، میایستد و میگوید: «پدر، مربیام گفت که هفتهی آینده پرواز ما اس. میرم بخیر. میرم و پیروز پس میایم.» او، یکی از سه عکسش را، به طور یادگاری به پدرش میدهد و دو تای دیگر را، برای مربیاش که از او خواسته بود، نگه میدارد. عبدالقدیر با بوسیدن دست پدر و با هماهنگی دوستانش، بهسوی ورزشگاه و از آنجا برای اشتراک در عروسی دوستش میرویس، راهی سالن عروسی «شهردُبی» میشود.
ساعت ده شب بود که گوشی عبدالسمیع- برادر عبدالقدیر-، زنگ میخورد، پسر کاکایش عبدالجمیل بود که تماسش در آن لحظهی شب برای عبدالسمیع غیر معمول آمد. پس از این که گوشی را پاسخ میدهد، عبدالجمیل در حالی که تلاش میکرد ناراحتی صدایش از پشت گوشی رد نشود، میگوید: «در قصر عروسی شهر دبی انفجار شده و عبدالقدیر لالا زخمی اس.»
پس از این خبر، عبدالسمیع و پدرش، به لرزه میافتند. سراسیمه و شتابزده مسیر دارالمان را پیش میگیرند. در راه، دهها بار به عبدالقدیر زنگ میزنند؛ اما پشت هیچ بوقی، صدای امیدبخشی شنیده نمیشود، شبکهی مخابراتی، شمارهی عبدالقدیر را مصروف و گاهی هم خاموش نشان میدهد. عبدالسمیع میگوید: «ما هیچ نفامیدیم که چطوری تا دارالمان رسیدیم.» در آنجا تمام دوستانشان از راه رسیده بودند. پولیس کابل، اطراف قصر را بسته کرده و کسی را به درون راه نمیداد. عبدالسمیع برای یافتن برادرش، اینسو و آنسو میدود و به پولیس التماس میکند که به درون قصر راهش بدهند؛ اما تلاشش بیهوده بود. او میگوید: «به ما گفتن که به شفاخانا بریم و در آنجا در بین زخمیها بپالیم.»
در آن لحظه، نیروهای امنیتی و گروه نجات، زخمیها و جنازهها را از سالن عروسی بیرون میکشیدند و به درون امبولانس، رنجر و موترهای شهری – کسی نمیدانست به کدام شفاخانه انتقالشان میدهند- میبردند.
عبدالسمیع، پدر و دوستانش برای یافتن عبدالقدیر، به چند گروه تقسیم میشوند و به طرف شفاخانهها حرکت میکنند. عبدالسمیع و پدرش، به شفاخانهی مولاعلی و از آنجا به چهارصد بستر و شفاخانهی استقلال میروند. او، میگوید که در یکی از شفاخانهها یک جنازه را دیدم، جعفر بود، دیگری را دیدم مصور بود و همینگونه با جنازههای دوستانم روبهرو میشدم. «آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم، در آن شب، دوستا و رفقایم پرپر شدن.»
ساعت از دوی شب گذشته بود؛ اما هنوز عبدالسمیع و پدرش در شفاخانهی علیآباد، دنبال عبدالقدیر میگشتند. آنها، شمار زیادی از شفاخانهها را دیده بودند؛ اما نشانهای از عبدالقدیر نبود که نبود. «کجایی تو پسر؟ چرا پیدایت نمیکنیم؟» این کلماتی که هر چند لحظه درمیان سکوت، پدر را میشکست؛ مثل کاردی در استخوان عبدالسمیع فرو میرفت.
عبدالسمیع و پدرش با ترسی که از چهرههایشان میبارید، در برابر شفاخانهی علیآباد ایستاده بودند و نمیدانستند که به کجا بروند تا نشانی از عبدالقدیر پیدا کنند؛ ناامیدی تنها حسی است که در آنها تکرار میشود. پاهای پدر توان ایستادن ندارد، در گوشهای روی راهپلهای مینشیند و سرش را به دیوار تکیه میدهد. چشمانش به در میخکوب میماند. دوستان و وابستگانش، دورش گرد میآیند. هر کدام تلاش میکنند که برای آرامش دل بیقرار عبدالغفور، حرفهای امیداوارکنندهای به او بزنند. در این لحظه، صدای رنجر، همه را به سمت ورودی شفاخانه میکشاند. «چند جسد تازه رسیده. کمک کنین به داخل ببریم.» با شنیدن این صدا، عبدالسمیع و پدرش، بیاختیار به سوی رنجر میدوند.
در قسمت پشتی رنجر، دو جسد تکهپاره که قابل شناسایی نبودند، افتاده بود. «نه، اینا پسر مه بوده نمیتانه، او ورزشکار و بدنش صحیح و سالم بود. لباس نو جانش بود. اینا کسای دیگه اس؛ اما هرکس است، مثل عبدالقدیر آرزوهای بزرگی داشته.» همهی اینها در چند ثانیه از ذهن پدر میگذرد. عبدالسمیع جسدها را با دقت ورانداز میکند تا شاید نشانهای از برادرش پیدا کند. اولی که هیچ شباهتی به برادرش نداشت؛ روی جسد دومی خم شده و آن را نیز ورانداز میکند. «مادر»؛ واژهای که در سمت چپ سینهی جسد، خالیکوبی شده بود و گردنبندی که به عبدالسمیع آشنا میآید، فریاد او را بلند میکند:« بله، خودش است. جسد عبدالقدیر لالایم است!»
با شنیدن این فریاد، پدر خود را به جسد نزدیک میکند، او پسرش است؛ پسری که چهار ساعت پیش برای رفتن به هندوستان آمادگی میگرفت؛ اما حالا بدل به تکه گوشتی شده که نشانی از زندگی در آن نیست. با دیدن این صحنه، توانی در پدر باقی نمیماند، از هوش میرود و به زمین میافتد.
آنها در همانروز، بدن تکه تکهی عبدالقدیر، عضو تیم ملی فوتبال خوردسالان را با آررزوهایی که داشت، به خاک میسپارند. رؤیای عبدالقدیر، رساندن تیم ملی فوتبال خوردسالان، به پیروزی در جنوب آسیا بود که با انفجاری در سالن عروسی شهر دبی، پرپر شد. عبدالسمیع میگوید که برادر و دوستانم قربانی جنگی شدند که خودشان در آن، هیچ نقشی نداشتند. او آرزو دارد که گروههای تروریستی، دست از جنگ بردارند و آنهایی را که برای پیشرفت افغانستان تلاش میکنند، نکشند.
انفجاری که عبدالقدیر و رؤیاهایش را پرپر کرد؛ در سالن عروسی شهر دبی، به تاریخ ۲۷ اسد ۱۳۹۸ بود که در این انفجار، به اضافهی عبدالقدیر ۶۳ تن شهروند افغانستان کشته و بیشتر از ۱۰۰ نفر زخمی شدند.