در حویلی فرسودهای که تنها چند متر با محل انفجار روز شنبه بر آموزشگاه کوثر دانش، فاصله دارد، ایستاده ام. چشمم به تکهگوشت کوچکی میافتد که زنبوری در تقلای برداشتن لقمهای از آن است. معلوم نیست این تکهگوشت از بدن چه کسی کنده شده باشد؛ اما به نظر میرسد که از بدن یکی از دانشآموزان آموزشگاه کوثر دانش باشد؛ دانشآموزانی که به هدف راهیابی به دانشگاه در این آموزشگاه درس میخواندند؛ اما در حملهی انتحاری دو روز پیش (۳عقرب) تعداد زیادی از آنها همراه با رویاهای شان کشته شدند.
زنبور تکهای از آن بر میدارد و میرود؛ من به یاد نورعلی میافتم که لحظهای پیش، او را در شفاخانهی محمدعلی جناح دیدم.
در اتاقی که نورعلی بستری است، چهار تخت دیده میشود، روی دو تخت آن، دو کودک، روی یک تخت، پیرزنی و روی تخت دیگر، نورعلی خوابیده است. سه مریض دیگر حال شان بهتر از نورعلی است. به سوی نورعلی که میبینم به شک میافتم که بتواند حرف بزند. از داکتران معالجش اجازه میگیرم و به او نزدیک میشوم، صدایش ضعیف و غمانگیز است و از لحظهی انفجار میگوید.
او چهار و نیم پس از چاشت از صنف آمادگی کانکور رخصت میشود و حدود ۳۰ متر از دروازهی خروجی آموزشگاه دور شده است که انتحاریای خودش را انفجار میدهد، نورعلی به زمین افتاده و میخواهد از جایش بلند شود؛ اما نمیتواند، متوجه میشود که پا و دستش زخمی شده است. نورعلی به اطرافش خیره میشود تا ببیند چه اتفاقی افتاده که متوجهی دستها، پاها و تکههای کندهشدهی بدن همصنفانش میشود و یکباره دچار افسردگی میشود.
چیزی نمیگذرد که مردم محل به کمک میرسند و نورعلی را از محل انفجار بیرون میکنند؛ در اتاقی که او نمیداند دقیقا شفاخانه بود یا دواخانه، آورده و پس از آن، او را به شفاخانهی محمدعلی جناح انتقال میدهند. در همین وقت دوستان نورعلی نگران او میشوند. اولینتماسی که به او میگیرند، متوجه میشوند که تلفنش از اتاق زنگ میخورد. آنها با سراسیمگی سوی آموزشگاه کوثر دانش راه میافتند؛ اما نمیتوانند ردی از نورعلی بیابند؛ نورعلی که پدر ندارد و خودش هرچند ماه بعد مدتی در معدن زغال سنگ کار میکند و با پول آن، چند ماه دیگر را درس میخواند، پیدایش نیست؛ دوستانش از مرده و زندهی او خبر ندارند.
ساعت شش شام، یکی از دوستان نورعلی نام او را در میان زخمیهای شفاخانهی محمدعلی جناع میبیند و سریع خودش را آنجا میرساند و نورعلی را روی بستر مییابد.
نورعلی که با تحمل مشکلات زیادی از کوهپایههای دایکندی برای آموختن آمده، حالا روی بستر شفاخانه افتاده است. او میگوید: «هدفم ای بود که آینده خور تغییر بتم؛ از ای که د منطقه مو زیاد علم پیشرفت نکده، میخواستم یک تغییرات به وجود بیارم.» آری نورعلی برای آموختن دانش آمده بود؛ اما حالا به دلیل آسیبدیدن در حملهی انتحاری بر آموزشگاهی که او در آن درس میخواند، روی بستر افتاده است.
وقتی از او میپرسم آیا حاضر خواهد شد، از اشتباه تروریستها بگذرد، با صدای ضعیف اما جدی میگوید: « نه آنها را نمیبخشم. وقتی پیامبر اسلام گفته؛ آموختن علم بر مرد و زن مسلمان فرض است؛ ما هم در آنجا علم میآموزیم؛ اما آنها انتحاری میکنند.» او خطاب به همقطاران خود میگوید، آنها باید ادامه بدهند؛ اگر با چنین اتفاقهایی از خواندن منصرف شوند، عقب میمانند و در سرنوشت شان تغییری نخواهد آمد. نورعلی به کسانی که چنین حملاتی را راه اندازی میکنند، میگوید: «خدای ما یک، قرآن ما یک، پیامبر ما یک؛ اما چرا ما را میکشید؟» به نظر نورعلی، تروریستها از نام جهاد سوی استفاده میکنند.
در شفاخانهی محمدعلی جناح در هر دهلیزی که قدم بر میدارم، کسانی را میبینم که در غم و اندوه عزیزان شان بیتابی میکنند. پسر جوانی را بر چوکی چرخدار از آنطرف میآورند، کنجکاو شده از دو فردی که همراهش استند، میپرسم: «در حادثهی دیروز بوده؟» انگار زبان در کام شان قفل کرده و توان سخن گفتن ندارند، سر شان را به نشانهی تایید میجنباند. برای این که بتوانم بعدا با آنها گفتوگو کنم، شمارهای از آنها میخواهم. یکی که به نظر میرسد برادر کلان مریض باشد، صورتش را به طرفم میچرخاند و میگوید: «مردم د غم جان خود اس.»
به قصد بیرونشدن، به راهپله نزدیک میشوم، چشمم به چند نفری میافتد که ظاهرا اعضای یک فامیل استند. با کمی پرسوجو میفهم که در انتظار بههوشآمدن ملکهی ۱۸ساله استند؛ ملکهای که در آموزشگاه کوثر دانش درس میخواند؛ اما در انفجار دیروز بر این مرکز، شدیدا زخمی شده است. زنی که خود را مادر مریض معرفی میکند، با شروعبهحرفم، به گریه میافتد. نامش جان بیبی و باشندهی اصلی ولسوالی مالستان غزنی است. در پهلوی راستش پیرمردی که میگوید، پدرکلان ملکه است، و در پهلوی چپش دختری که میگوید از اقارب نزدیک آنها است، نشتسه اند. او پس از اندکی تقلا با بغض و اشکی که توقف نمیکند، از دیروز قصه میکند.
جان بیبی روی جاده است که شدت انفجار زمین زیر پایش میلرزاند. همینکه میشنود، حمله بر آموزشگاه کوثر دانش بوده، نگران دخترش ملکه میشود. هرچند تلاش میکند، با دخترش تماس بگیرد، موفق نمیشود، به طرف آموزشگاه کوثر راه میافتد و در راه با دختری روبهرو میشود که در شفاخانه در کنار چپ او نشسته است. هردو با سراسیمگی به محل حادثه نزدیک میشوند. در نزدیکترین شفاخانه به محل حادثه، داخل شده و ملکه را میپالند. زخمیها زیاد اند، دختر همراه جان بیبی نمیتواند ملکه را از میان این همه زخمی شناسایی کند؛ سپس مادر ملکه را برای شناسایی دخترش میخواهد. بدن پرخون ملکه قابل شناسایی نیست؛ اما این مادر دخترش را از گوشواره اش میشناسد. با شناختن دخترش جیغ و داد میکشد و به گریه میافتد.
بغضی در گلو و گریهای که امانش نمیدهد، سخن بزند، نشان میدهد که چه غم بزرگی را بر دل دارد.
ملکه را از آنجا با آمبولانسی به شفاخانهی محمدعلی جناح انتقال میدهند. مادر و دختری که همراه جان بیبی است، با او به شفاخانه میآیند. در داخل آمبولانس، ملکه از درد به خود میپیچد و مادرش مدام گریه میکند؛ تنها کاری که در این حالت میتواند.
در شفاخانه خیلی زود او را به اتاق جراحی میبرند؛ پس از آن داکتران تنها یکبار اجازه میدهند جان بیبی دخترش را ببیند و پس از آن، چیزی از دخترش نمیداند.
زمانی که نظر جان بیبی را در مورد ادامهی آموزشوپرورش دخترش میپرسم، جواب مشخصی ندارد. او فقط میگوید: «اول دخترم خوب شوه.»، پدر ملکه از آنطرف صدایش را بلند کرده و با اطمنیان میگوید: آری، او اگر خوب شود، کمک اش میکنیم تا تحصیلات اش را ادامه بدهد.
وقتی سر سخن را با پدرکلان ملکه باز میکنم، حواسش پراکنده است. در اولین کلام حس میکنم، نمیداند چه بگوید. شاید غم نواسه اش او را اینقدر تحت فشار قرار داده است که نمیتواند به درستی حرف بزند. سخن زیادی با او نمیزنم؛ چون میدانم وضعیتش خوب نیست. میپرسم که آیا تروریستها را اگر طالب باشند یا هر گروه دیگر، بخشیده میتوانید؟ زهرخندی با بغض گلویش یکجا شده و میگوید: «اونا قابل بخشش استه؟»