
پیر برنا، شاعر دانا و سعدی توانا، مستقبلان را به خوشکلامی با حکایت و اندرز بسیار بر آراسته و خرد را سر لوح زندگان دانسته است؛ چون سخن از شکر گفتار قند پارسی به میان آمد؛ حکایتی از او به خوانش همیگیرم و با حکیمان دنیای دون در قیاس همی آورم!
«مشک آن است که ببوید نه آن که عطار بگوید. دانا چون طبلهی عطار است، خاموش و هنرنمای؛ و نادان خود طبل غازی، بلندآواز و میانتهی»
حکیمان فیالحال را چون غلامان و خدمتگذاران بیشمار داشتی؛ چونان طبل غازی بلندآواز و میانتهی بودی و حواریون بسیار بر طبل کذبهایشان همی کوبیدندی و در سخن علم و عمل حکمیان حال را بزرگ مینمودندی.
آورده اند؛ روزگار ما را حکیمیست که وسعت آسمان را برای عقابان تنگ همی کرده و آگاه بر مستقبل و ماضیست؛ چون لب به سخن همی گشاید، حکیمان سر به تعظیم فرود همی آورند؛ چون خورشید در آسمان حکمت درخشنده و اهل خرد از وجود آن حکیم تازه اند و در نبودش پژمرده. وی، همت بر طبع دهها مجلد کتاب همی کرده، حکمت از طبع او فروزان همی است و مستولی بر فصاحت و بلاغت.
اوشان، هرگز به درگاه سلاطین سر برننهاد و با حواریون شکوهی سلطنت را به لرزه همی آورد. سرویست از صفات آزادگی برخوردار و لیک او را نعمت چونان فراوان که بام او آشیانهی مرغان و خوان او، اقامتگاه انسان و حیوان است.
آوردهاند که حکیم را حواریون خدمتگذار آنقدر فراوان که پنداشتندی، حکیم همی بزرگتر و با همتتر از حاتم طاییست و خلق را موجب اطعام و انفاس.
خلق چونان غلامان، از فرامین او اطاعت همیکردی و رستگاری همی یافتندی.
چون پیر برنا و یار حکمت، از فنون فضل حظی وافر داشت و طبع نافر، اوصاف نیکوی حکیم را شمارش نتوانندی و با این همه نیکسرشتی، در ستیز شاهغنی آنکه سلطان هفت قلمرو است، بدر شدی.
در باب شاهغنی آوردهاند که او نیز در حکمت مستولی و سرآمد علم و عمل بودی. حکیم بزرگ را در دشمنی خویش دیدی و هر دو در ستیز شدندی. چون شاه استوار بر غلامان و جنگجویان بیشمار و ثروت وافر بودی و گفتندی که دو خورشید آسمان را نشاید و یار حکمت را عزلت نشین بکردی و اما حکیم را خدمتگذاران در عزلت نگذاشتی و با حواریون آدینهروز خیابانهای شهر را بستندی.
چونان که حکیم را دشمنی با شاه شد، حواریونش خیابانها بگرفت و اما؛ از بیم درباریان و جنگجویان شاه، در خیابان با غار ایمن آمدی و بارگاه شاه به تزلزل آوردی. جنگجویان شاه، چون غاری ایمن بدیدی، کِلک حیرت بر دهان ببردی و از قتل حکیم عاجز به دربار برگشتندی.
چون شاه دشمن را بس بزرگ دید، سپاهش را بس بیافزود و سرداری از سپاهش که او را شاهحسین نام بودی و چیره بر فیسبوک و بلاغت؛ چونان که او را هزاران فالور در فضای مجازی تعقیب همی کردندی، یار حکمت را در فیسبوکش چنین بخواندی که تنها رهبر را جان عزیز است و حواریون را مرگ سزاوار؛ چون شاهغنی این سخن بشنید، حسین را با خلعت آراسته و صلتها عطا بنمود و او را در کنار خویش بخواند و بوسهای از لبان پیشانیاش بستاند.
و اما شاه حسین لب را در فیسبوک چنان به سخن بگشودی که انگار؛ شاهغنی همخوان و همشأن رعیت بودی.
چون غایله پایان یافت، رعیت از حکمت حکیم بزرگ و شاه دانا به حیرت افتادندی و نامهای شان با خط زرین بر طاق آسمان بنوشتندی؛ خدا را هزاران سپاس همی کردندی که چنین شرفیافتگان را حکیم و شاه بر ایشان دانستندی و سالها شادمانه زیستندی و بر یک دیگر این حکایهی سعدی بخوانندی:
« ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همیخواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همیدهی؟ گفت: از بهر خدای میخوانم. گفت: از بهر خدای مخوان».