
حسیب ولوالجی، چند شمعی برای ۱۹سالگی خواهرش «آلتینآی (ماهطلایی)» میخرد؛ ۱۹سالگیای که آلتینآی هرگز به آن نرسید. راکتی که به موتر آلتینآی و همراهانش اصابت کرده بود، نگذاشت او شمع ۱۹ سالگیاش را خود فوت کند. در این برخورد افزون بر آلتینآی، مادر و دو تن از بستگانش نیز کشته شدند. هرچند گزارشها در مورد این رویداد حاکی از آن بود که موتر حامل ماهطلایی و مادرش شکار ماین کنار جاده شده بود؛ اما خانوادهی ولوالجی میگوید، شواهد نشان میدهد که موتر هدف شلیک راکت قرار گرفته است.
حسیب، بغضی را که در گلویش گیر کرده بود و نمیگذاشت به راحتی از خواهرش (آلتینآی) و مادرش بگوید، قورت داد و گفت: در ۶ اسد امسال، شمع ۱۹سالگی خواهرم را روی قبرش روشن کردم. در دل تاریکی شب، میان قبر مادر و خواهر خود نشستم. قبرستان در سکوت مطلق فرو رفته بود. لحظهای بعد، تاب نیاوردم، در میان هردو قبر خوابیدم، دست راستم را روی یک قبر و دست چپم را روی قبر دیگر گذاشتم. با خواهر و مادر خود درد دل کردم: آلتینآی خواهرک گلم! بخیز که برایت «ککو» آوردهام، خواهرک گلم بلند شو که برایت پیتزا آوردهام. یادت است روزهایی که به من زنگ میزدی و میگفتی: «”حسو” از راهت یک پیتزا برایم بیار»؟ یادت است هر روزی که از کار بر میگشتم، دروازه را به رویم باز میکردی و من برایت «ککو اسنیکر» میدادم؟ تو به طرف من میخندیدی و تشکر میکردی و من خستگی یک روز کار را با خندههایت فراموش میکردم. برخیز که من سه ماه است خستهام؛ خستهام از کار و زندگی.
پس از رفتن تو و مادر، زندگی دیگر برای پدر هم لبخند نمیزند؛ همین که به اتاقت میرود مثل مردی که همهچیزش را از دست داده باشد، اشکهای نبودن تان را میریزد. پدر را که میشناسی؟ زیر بار هیچ مشکلی کمرش خم نمیشود؛ اما رفتن شما، پشتش را شکسته است. تو که رفتی، احساس میکنم روح مرا هم با خود بردی. من بعد از رفتن تو و مادر، تن بیروح شدهام. زندگی بعد از شما، چه ارزش و معنایی دارد؟ من میخواهم پیش شما بیایم. تو برنمیخیزی؟ میدانم خوابی؛ اما لطفاً بشنو. هیچ لحظهای نیست که دلتنگ شما نشوم. هر لحظه دلم میخواهد پیش شما باشم. میخواهم به مرگ پناه ببرم. میدانم که هیچکسی مرا پیش شما نمیآورد، جز مرگ. آنقدر دلتنگ تو و مادر شدهام که میخواهم به مرگ پناه ببرم.

مادر آلتینآی
درد دلم زیاد بود؛ سخنهایی باقی بود که باید به مادرم میگفتم. سکوت قبرستان هنوز پابرجا بود. رویم را طرف قبر مادرم چرخاندم. پیش مادرم از آلتینآی شکایت کردم. گفتم: مادر! آلتینآی بلند نشد. نمیدانم حرفهایم را شنید یا نه؛ اما لطفاً تو درد دلهایم را بشنو. مادر، برخیز! مادرجان یادت است هربار که معاشم را میگرفتم، چندهزاری برایت میدادم که تو نیازهای خودت را رفع کنی؛ اما تو همه را به فقرا کمک میکردی؟ مادر برخیز، هر مقدار پولی که داشته باشم، به تو میدهم. مادرجان! برخیز دلم هوای خوردن هوسانه کرده است. یادت است وقتی از کار بر میگشتم، برایم هوسانه میآوردی؟ مادرجان، بعد از تو کسی نیست برایم بگوید: «بچیم، صبحانه خوردن شرط اول موفقیت است». مادر عزیزم! دفعات قبل، تو به تسلیدهی هرکسی به رستاق میآمدی؛ اما اینبار پسرت داغدار است، برخیز و پسرت را که مادر و خواهرش را از دست دادهاست، تسلی بده مادر جان!
شمعها در دل تاریک شب و در خاموشی مطلق میسوخت و آب میشد. نگاه من در آتش ملایم شمعها چسبیده بود و احساس میکردم در عمق یک غم سقوط میکنم و هرگز به زمین نمیرسم. شمعها خاموش شدند و من هنوز در خاطرات خودم با آلتینآی غرق بودم. آنروزی که خواستم آلتینآی، عکس خودش را در فیسبوکش بگذارد، در خاطراتم مرور میشد:
چند روزی میشد که آلتینآی، برای خود حساب فیسبوک باز کرده بود. یک روز متوجه شدم که آلتینآی، در صفحهی فیسبوک خود چند متن خوبی نوشته است. روزی به او گفتم:
– نباید از آدرس هویت مستعار، این متنها را نشر کنی!
– چه کنم؟
– عکس خودته د فیسبوکت بان.
تبسمی کرد و گفت:
– بانم؟
– آری، بان.
از دروازه که بیرون میشد، دوباره به طرف من نگاه کرد، هنوز خنده بر لب داشت. چند روز بعد، مبایلم گم شد. آلتینآی تلفن خود را با رمزش به من داد و گفت:
– فیسبوک خود را در تلفن من باز کن.
– رمز مبایل، یک چیز بسیار شخصی است.
آلتینآی با لبخندی به طرف من نگاه کرد و گفت:
– مگر مه و تو کدام چیز خصوصی داریم که از یکدیگهي ما پنهان باشه؟
چند روز بعد پسر خالهام به من تماس گرفت. گریه میکرد و چیزی نمیگفت. ده-یازده بار از شمارههای مختلف برایم زنگ آمد. پس از زنگهای پیهم، دلم وحشت کرده بود. همین قدر فهمیده بودم که اتفاق بدی افتاده است. در یکی از زنگها که یکی از دوستانم برایم زده بود، از من خواست به طرف پغمان بروم. در منطقهی «عینو»ی ولسوالی پغمان که رسیدم، چشمم به موتری افتاد که خانوادهي ما را به هواخوری برده بود. شیشههای طرف چپ موتر همه شکسته بود و قسمت پیش روی موتر قسمی تخریب شده بود که فکر میکردی راکتی با آن برخورد کرده است. سرم سوت میکشید و دلم میلرزید. نخستین جسدی را که دیدم، ابتدا فکر کردم جسد آلتینآی است؛ ولی با کمی دقت، متوجه شدم جسد خالده، دختر خالهام، است. هوش از سرم پریده بود. جسد دوم از پسر کاکایم بود که همهي دل و رودهاش بیرون ریخته بود. نمیدانستم چه کار کنم؛ به هر طرف میدیدم، فریاد میکشیدم و مادرم را صدا میکردم. اشکهایم مانع میشد اطرافم را به خوبی ببینم. مرا به طرف نزدیکترین شفاخانه آوردند. همزمان با رسیدن آمبولانس حامل مادرم، به شفاخانه رسیدیم. خودم را از موتر پایین انداختم. به دنبال آمبولانس میدویدم و فریاد میکشیدم «مادر، مادر، مادر…».

حسیب با تمام اندوهی که دارد، میگوید حاضر است قاتلان مادر و خواهرش را ببخشد؛ به شرط آنکه آنها تفنگهایشان را بر زمین بگذارند و اگر به دنبال قدرت وچوکیاند، از راه دموکراتیک آن اقدام کنند.
مادرم را مستقیم به طرف سردخانه بردند. در سردخانه، همینکه روی جسد را باز کردم، فریاد برآوردم: «اوه خدا! نابود شدیم». سر مادرم تا نصف صورتش، دو شق شده بود؛ مثل اینکه با تبر دو شق کرده باشند. تنم سست شد. دستانم را به صورتم گرفتم و رو به سقف سردخانه فریاد کردم: «اوه خدا، تباه شدیم». در حالیکه میگریستم و فریاد میکردم، بدون اینکه شخص خاصی را مخاطب قرار بدهم، گفتم: «آلتینآی کجاست»؟ گفتند: آلتینآی زخمی شده است و در شفاخانهی ایمرجنسی است. بدون تأخیر به طرف شفاخانهی ایمرجنسی به دنبال خواهری که سمستر سوم ادبیات انگلیسی را در دانشگاه کابل میخواند، حرکت کردم. آلتینآی از همان سمستر اول، اولنمره بود؛ گاهی شعر میگفت و نقاشی نیز میکرد. او دختر شوخطبع و مهربان بود. تازه در بورسیهي تجارت کشور هند کامیاب شده بود و قرار بود پس از پایان قرنتین، تحصیلاتش را در هند ادامه دهد. یک جهان آرزو داشت و میخواست روزی به هرجایی از زمین که دلش بخواهد، سفر کند. میخواست تجارتپیشهی بزرگی شود؛ چون او معتقد بود که زمانی زنان از زیر سلطهی مردسالارانهی جامعه بیرون میشوند که دارای استقلال مالی باشند. آلتینآی با تمام آرزوهایی که داشت، هدف مرمی «BM1» ددمنشان تاریخ قرار گرفته بود.
همینکه مرا به سوی سردخانه روان کردند، آه و فریادم به آسمان رسید. آلتینآی، خواهر نازنینم، نفسهایش قطع شده و صورتش زرد شده بود. خواهرم را که دیدم، دنیا سرم تاریک شد… .
روایت مرگ آلتینآی و مادرش برای حسیب، چنان دردناک است که نمیتواند حرفهایش را تمام کند؛ هر لحظه، بغضی گلویش را میفشارد و جملات خود را بریده بریده ادامه میدهد. حسیب که گویا اندوه همهی هستی روی شانههای او بار شده است، سر خود را به نشانهی افسوس تکان میدهد و سکوت میکند. دوباره شب در راه است و من به ساعت مبایلم نگاهی میاندازم؛ ساعت ۶:۱۳ دقیقهای عصر را نشان میدهد. چشمهای پراشک حسیب، نگران معلوم میشود. او هنوز نگران خواهر و مادرش است که مایلها آنطرفتر در زیر خروارها خاک آرام گرفتهاند. دوباره شب از راه میرسد، شبی که حسیب مادر را در کنار خود ندارد و اتاق خواهرش در سکوت غمانگیز خانه، تاریک مانده است. او آرزو دارد روزی فرا برسد که هیچ فرزندی بیمادر و هیچ برادری بیخواهر نشود و خون هیچ انسان بیگناهی بر زمین نریزد.
حسیب با تمام اندوهی که دارد، میگوید حاضر است قاتلان مادر و خواهرش را ببخشد؛ به شرط آنکه آنها تفنگهایشان را بر زمین بگذارند و اگر به دنبال قدرت وچوکیاند، از راه دموکراتیک آن اقدام کنند. او میگوید: حاضر است تحت هر پرچمی زندگی کند، به شرط آنکه طرفداران آن پرچم، از راه صلحآمیز به جایگاه و پایگاه رسیده باشند. حسیب به صلح امیدوار نیست و نگران این است که مبادا افغانستان دچار جنگ داخلی شود.
*آلتینآی در زبان ازبیکی ماه طلایی معنا دارد.
***