پیشبینی شده بود که زمستان سرد و سخت باشد؛ هنوز یخ خیابانها آب نشده است که لایهای دیگر برف به آن اضافه میشود، همه جا یخمالک بازی است و موترها به آهستگی حرکت میکنند. به دلیل غیرقابل پیشبینی بودن زندگی درکابل، هیچ کسی نمیداند که خیابان چه خوابی برای آدمها دیده است. برای این، همیشه خودم را شبیه غزال در بیابانهای پر از شکارچی افریقا یا مثل بوفالویی تصور میکنم که مجبور است از دریاچهای پر از کروکودیل عبور کند؛ بوفالویی که نمیداند پا، جان و سرِ چه کسی، سوزش دندانهای کروکودیل را حس میکند و چه کسی شانس آن را دارد که به سلامت از رودخانه عبور کند.
همه جا پر از مسافر است، وقتی موتر توقف میکند، آدمها مثل مور و ملخ به طرفش میدوند، تمام آدمها عجله دارند و پیشانی همه تُرش است. افرادی مثل من، برای دقایق طولانی منتظر میمانند تا بخت شان یاری کند و به مقصد برسند. یکی از همین روزها که دیرم شده بود، در خیابان منتظر موتر بودم. قرارم این بود که به هر شکل ممکن، خودم را به گولایی دواخانه برسانم. موتر کاستری آمد و با وجود ازدحام، سوار شدم. داخل کاستر کیپ تا کیپ آدم نشسته و ایستاده اند. جای بسیار کم است؛ اما شاگرد کاستر مدام صدا میزند: «شار رو، عاجل رو، وارخطا رو، چوکیای خالی.»
از یکی که بغل دستم ایستاد است، میپرسم این چوکیهای خالی که میگه، کو کی؟ او طرفم یک نگاه میکند و هیچ نمیگوید. انگار که حق پدرش خورده باشم؛ چنان چَپ، چَپ به سویم مینگرد که میترسم با سیلی به صورتم نزند. چیزی نگفته و به خودم میگویم، به همان اندازه که رانندههای مسافرکش کابل حریصترین آدمهای روی زمین استند، مسافرین نیز بیچارهترین و مجبورترین موجودات دنیا استند.
موتر راه میافتد، تایرهایش زنجیر ندارد و با هر بار بریک، به اینطرف و آنطرف منحرف میشود. همه ساکت اند و صدایی به جز ضبط صوت بدصدا و جَرِ موتر که میخواند- الا یار جان خطر دارد جدایی، نهال بیثمر دارد جدایی از احمدظاهر، دیگر صدایی نیست و همه مثل خریطههای آویزان از طناب، به اینطرف و آنطرف تلوتلو میخورند.
مسافران از همه رقم و قماش استند؛ خوشتیپ، بدلباس، فقیر، جوان، میانهسال و پیر!
پیرمردی حدودا ۶۵ساله که موها و ریش جوگندمی دارد، کلاه سیاهی بر سر گذاشته و کورتیِ به رنگ ماشی که دکمههایش تا نصف از بالا باز است، پوشیده و روی چوکی نشسته است. او که به بیرون خیره شده است، بدون این که به جیبش ببیند، بستهای پلاستیکیای را از آن بیرون میآورد که «کَشِ» پول، دور آن پیچیده. مشخص است که داخل آن چیست؛ پیرمرد نسوار را از داخل پلاستیک کشیده، زیر لب میگذارد و دوباره به بیرون خیره میشود. به خودم میگویم، کشیدن نسوار، تف انداختن دارد، باش که کاکا، نسوارش را کجا میاندازد؟ سرش را بیرون میبَرَد، پیاده میشود یا دستمالی از جیب کشیده و مشکل را حل میکند. موتر با سرعت لاکپشتی در حرکت است، به کندی و آهسته به پیش میرود. انگار به جز من، چند نفر دیگر نیز متوجه نسوار کشیدن کاکا شده و منتظر اند او چه میکند. چند دقیقه میگذرد و پیرمرد کاری انجام میدهد که تصورش را نمیکردم.
پیرمرد سرش را پایین آورد و تف سبزرنگ بزرگی را در زیر چوکی موتر رها کرد. تعدادی روی شان را برگردانند، یکی چین به ابرو آورد و تعدادی هم خود شان را به بیخیالی زدند؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، دل من اما آشوب است. به خودم میگویم، چرا هیچ کس چیزی نمیگوید که ناگهان یکی از پشت سر با صدای نیمه بلند میگوید: «تشنابتــه هم همین جا کن.»
پیرمرد که انگار منتظر است کسی چیزی بگوید، سر میچرخاند و به پسر جوان و نسبتا قوی هیکلی که دستاری به سرش بسته و در چوکی آخری نشسته است، میگوید: «پدرت داخل موتر تشناب میکرد؟ به تو چی که مه چی میکونوم؟»
این دو قصد دارند که با یکدیگر گلاویز شوند که تعدادی دخالت میکنند و در این میان، جوان خوشلباس و خوشرو که نزدیک پیرمرد ایستاده و از چوکی کاستر محکم گرفته است، نصیحتگونه رو به پیرمرد میگوید، کاکاجان این درست نیست که نسوار تان را داخل موتر «تُف» کنید، بالاخره روزی باید خود مان را اصلاح کنیم، ما باید از شما که تجربه دارید، یاد بگیریم نه این که… پیرمرد که از لحن جوان ناراحت شده است و خشم از چشمانش میبارد، نگاهی به سر و وضع او انداخته و میگوید: «تو … صابونک آلی مره نصحیت میکنی؟» پیرمرد از جایش بلند میشود و میگوید، «به خدا اینالی تو و ای دیگیتــه، دو پاره میکنم،» او مشتی از کنار که در بوکس احتمالا به آن «اَپَرکَت» میگویند، به بازوی جوان میزند، جوان متانت به خرج داده و میگوید، کاکا ریشت سفید شده، هم تف میکنی و هم مشت میزنی! جوانِ دستاربهسر، جلو میآید و بازوهای پیرمرد از پشت میکشد و میگوید: «بشین سرجایت و گرنه قبرغایتــه خُرد میکنم.» پیرمرد عصبانی، یک مشت نصفه و نیمه هم به او میزند و جوان پیرمرد را از پشت سر میکشد و او میافتد، طوری که نصف بدنش روی چوکی است و نصف دیگر هم در وسط بین چوکیها. جنجال و بلوا زیاد میشود، خطاب به راننده که دعوای این سه نفر برایش عادی است، میگویم، استاد موتره را ایستاد کن. موتر میایستد و راننده از روی چوکی نیمخیز شده و به پیرمرد میگوید: پیاده شو؛ هم تف میاندازی و هم جنگ میکنی؟ هله هله از موتر من پیاده شو. پیر مرد میگوید پیاده نمیشوم، وله کی پیاده شوم. میگویم، کاکا جان یا پیاده شو یا برو در چوکیهای اول بشین. پیر مرد به سمت دروازه میرود؛ اما کنار آن میایستد و پیاده نمیشود، به موتروان میگویم استاد برو خیر است. موتر راه میافتد و همین که کمی اوضاع آرام میشود، با یکی از نزدیکانم در داخل کاستر چشم به چشم میشوم، با کسی که به قول وطنی «عبدُرزاده» استم، سعی میکنم به رویم نیاورم؛ اما مگر در فضای نسبتا کوچک کاستر ممکن است؟