
زنبودن در جامعهای مانند افغانستان، آسان نیست به خصوص وقتی که خواهان استقلال مالی باشید. با وجود این دشواریها؛ زنانی که دست از مبارزه نکشیده و برای ساختن زندگی ایدهآل خود تقلا میکنند، بسیارند. این زنان در مقابل جامعهی مردسالار ایستادگی کرده و با همه سنتهای حاکم در آن، دستوپنجه نرم میکنند؛ به خود باور دارند و از زندگی شان به نحوی که دوست دارند لذت میبرند. مبارزهی آنها آسان نیست، خسته و افسرده میشوند؛ اما میدانند، آنچه را انجام میدهند، ارزش رسیدن به آزادی را دارد.
دریا یکی از این زنان است. او برای ادامهی تحصیل و رسیدن به برنامههای دانشگاهی اش، درخواست بورسیه میکند؛ با استعدادی که دارد، فرصت تحصیل در رشتهی تخنیک هواپیما در روسیه را به دست میآورد. او موفق به درسخواندن در شهر و کشوری میشود که رفتن به آن برایش رویا بود. دریا، پس از تمامکردن برنامهی یکسالهی لیسانس وارد دانشگاه شده و به درسخواندن در دانشکدهی دلخواهش شروع میکند؛ اما پس از تمامکردن پنج سال درسش و درست همزمان با آغاز امتحان آخر سمستر متوجه میشود که یک هفته قبل باید برای تمدید ویزا درخواست میداد. او به خاطر امتحان دانشگاه یک هفته از انجام این کار عقب ماند.
در زندگی همهی مان اتفاقهایی میافتد که اگر برای کسی آن را تعریف کنیم؛ خود را در همان موقع با همان اضطراب پیدا کرده، دچار تنش، لرزش دستوپا و عصبانیت میشویم.
دریا نیز هنگام صحبت بامن، با همین اضطراب دستوپنجه نرم میکرد. هنگام حرفزدن در این مورد، لرزش در لبها و دستهایش بیشتر دیده میشد؛ اشک در چشمانش حلقه میزد و حال حرفزدن نداشت.
دریا برای تمدید ویزایش دوباره درخواست میدهد؛ اما درعوض به افغانستان دیپورت شد. برایش گفته بودند برای ادامهی دوبارهی درسش در روسیه، باید یکبار به افغانستان برگردد تا دانشگاه دوباره برایش دعوتنامه بفرستد.
دریا برای برگشت به افغانستان هیچ پولی نداشت و مجبور شد به سفارت افغانستان در روسیه برود و برای برگشت به کشورش طلب کمک بکند. آخرسر، سفارت افغانستان در روسیه، برایش تکت هواپیما برای رجعت به افغانستان را میگیرد.
دریا گفت: «وقتی به افغانستان آمدم با نهادهای مربوط حرف زدم؛ برم گفتن تو دیپورت پنجساله شدی و قرار نیست دوباره دانشگاه به تو دعوتنامه روان کنه.»
اکنون سه سال از بازگشت دریا به افغانستان میگذرد و قرار نیست، دانشگاهی که در آن درس میخواند او را برای ادامهی تحصیل، به روسیه دعوت بکند.
تلفشدن هشت سال از زندگی او برای تمامکردن درس، افسرده و مایوسش کرده است؛ بهگونهای که وقتی از این اتفاقها صحبت میکرد بغضی که در گلویش گره خورده بود، اجازهی صحبتکردن را نمیداد.
دریا، پس از آمدن به افغانستان برای رفع این مساله از هیچ تلاشی دریغ نکرد. او برای پیداکردن راه حل، روزهای زیادی را پشت در دادستانی، وزارت خارجه، وزارت تحصیلات و کمیسیون حقوق بشر گذراند؛ اما هیچیک از این تلاشها دریا را به دانشگاه و ادامهی تحصیل نرساند.

دریا گفت: «وقتی به افغانستان آمدم با نهادهای مربوط حرف زدم؛ برم گفتن تو دیپورت پنجساله شدی و قرار نیست دوباره دانشگاه به تو دعوتنامه روان کنه.»
با چشمهایی پر از اشک به من نگاه کرد و گفت:«قرار است تاوان هشت سال زندگی مه ر که بته. هشت سال، زمان کمی نیست؛ واقعا که قرار است این همه سال ر به مه جبران کنه؟»
چیزهایی در زندگی آدم اتفاق میافتد که او را از آنچه دوست میدارد، متنفر میکن، درست مانند دریا. او حالا دوست ندارد حتا با دعوت دوبارهی دولت روسیه به آن کشور بر گردد؛ چون فکر میکند جایی که قرار بود همه آرزوهایش محقق شود در همانجا همه چیز برایش با خاک یکسان شد.
دریا حالا تنها زندگی میکند؛ دور از خانواده اش و برای تامین هزینهی زندگی، در غرفهای در پلسرخ –حوزهی سوم امنیتی شهر کابل- به شهروندان قهوه میفروشد. این کار او توجه رسانههای زیادی را به خود جلب کرد؛ اما هیچکس از مشکل اصلی او و ازدستدادن فرصت تحصیلی اش چیزی نگفت. دریا میگوید: «کاش عوض این که همه از مه در مورد تهیهی قهوه بپرسن، از مه در مورد پرزههای طیاره و ماشین طیاره میپرسیدند.»
در این روزها کارکردن زنان در کنار جادهها چشمگیر شده، گویا دیگر سنتهای حاکم در کشور یکی پی دیگر از بین رفته و راه را برای رشد زنان باز میکند.
وقتی از دریا جدا میشوم، در کارتهی سه -ناحیه شش شهرداری کابل- با خانمی دیگری روبهرو میشوم که به شهروندان قهوه میفروشد. او فرحت است. او و دریا؛ دو زن با تفاوت مسایل زندگی در یک جاده کار میکنند.
فرحت اما برخلاف دریا در افغانستان درسش را ادامه داده و دانشجوی دانشکدهی پرستاری (نرسینگ) در یکی از دانشگاهها در کابل است.
او از محدود زنانی در افغانستان است که به حمایت خانواده اش در جادهها کار میکند.
در کنار غرفهای که فرحت قرار دارد، مردان بیشماری به تماشای آنها میایستند و بارها این اتفاق میافتد که پسران به قصد اذیت و مسخرهکردن برای گرفتن قهوه میآیند و غرض از این کار تنها تلف وقت و آزار زنان است که حالا دیگر به این زنان مساله نیست؛ چون وقتی زنی در افغانستان آمادهی کارکردن در جاده است، آمادگی شنیدن حرفهای رکیک و کنایههای نیشدار مردم را نیز دارد؛ زیرا چارهای جز این ندارند.
از فرحت در مورد انگیزهی کاری اش پرسیدم، از این که چرا پلسرخ را برای محل کارش انتخاب کرده است. «میخایم حد اقل به زنانی که فکر میکنن کاری از دست شان ساخته نیست الگو باشم، تا بفهمن مهم نیست کار ما چهقه کوچک باشه. مهم ایست که به خاطر خود کار کنیم.»

وقتی از دریا جدا میشوم، در کارتهی سه -ناحیه شش شهرداری کابل- با خانمی دیگری روبهرو میشوم که به شهروندان قهوه میفروشد. او فرحت است. او و دریا؛ دو زن با تفاوت مسایل زندگی در یک جاده کار میکنند.
پلسرخ در کابل مکانی نسبتا امنتر برای کارکردن زنان در است، به خصوص اگر زنان بخواهند در جادهها قهوه بفروشند و یا مانند آن؛ اما کارکردن زنان در جادههایی مانند خیرخانه چالش بیشتری دارد و کار آسانی نیست.
فرحت دوست دارد این کار کوچکش را توسعه بدهد و بتواند کافههای زنجیرهای را در شهر کابل راه بیاندازد.
از او پرسیدم آیا دوست دارد همین کار را در خیرخانه انجام بدهد، گفت: «کار دشواری است؛، اما مردم باید عادت کنن که دیگه کار تقسیمات جنسیتی نداشته باشه؛ قسمیکه مردان در جادهها به خاطر مصرف زندگی شان کار میکنن؛ کار کدن زنان نیز نباید مساله باشد.»
استقلال مالی به زنان قدرتی میدهد که دیگر نیاز ندارند به خاطر داشتن سرپناه تن به خشونتهای خانوادگی؛ جسمی و جنسی بدهند و این میتواند به هویتدادن زنان در جامعه کمک بکند و در ادامه نسلی به بار آید که در آن دیگر به چشم جنس دوم به زنان نبینند.
با همهی اینها اما کار در خیابان آن آرمانی نیست که زنان افغانستانی دنبال آن استند؛ این زنان، آموزش دیده اند و میتوانند حرفههای پرکاربرد را در جامعه راه بیاندازند.
نبود توجه دولت و حیفومیلسازی کمکها به زنان، باعث شده است که نیروهای فعال و توانایی چون دریا و فرحت در خیابانها وقت شان را برای فروش قهوه بگذرانند؛ در حالی که میتوانند بیشتر از این برای افغانستان مفید باشند؛ اما بیتوجهی دولت به حقوق شهروندان، باعث شده است که زنان چه در زندگی خصوصی و چه در زندگی اجتماعی، درگیر چالشهای نفسگیر باشند.