پنجرهی آشپزخانه باز بود و نور کماکان به صورت مرسل میتابید، چشمان گرد و سیاهش از شدت نور، قهوهایی دیده میشد، موهای درشتاش از لای چادرش بیرون زده و پیشانیاش را پوشانده بود. آستیناش را تا آرنج بلند کرده بود و قصد آشپزی داشت. فرصتی میخواست تا اشکی را که از شدت تلخی پیاز، گونههایش را خیس کرده بود، پاک کند؛ اما مردمک چشمانش همچنان در میان آب چشمش گم شده و دیگر رنگش نمایان نبود. مادرش صدایش را بلند برد؛ آنقدر که از میان جیغوداد خواهر و برادرش شنیده شود و گفت: «او دختر! مرچ بنداز که سبزی بدون مرچ مزه نمیته» مرسل دستانش را لای سبزی –پالک- کرد و بعد مشتی برداشت و روی پیاز داغ انداخت و به تعقیب آن، مشتی دیگری را روی سبزی دیگر انداخت و سبزیهای خردشده درون دیگ پاشان شد و بعد از شدت حرارت به هم چسپیدند و رنگشان سیاه شد؛ با هر باری که مرسل بنا به هم زدنش میکرد، کم و کمتر میشد.
هاجر با پیالهای در دستش طرف آشپرخانه دوید تا مقداری آب جوش یخ شده را که همیشه مادرش میگذاشت، بخورد؛ ولی مرسل با اشاره گفت؛ اول کتابهایش را جمع کند و بعد آب بخورد. شب شده بود و همه جا تاریک بود، ستارهها در آسمان سیاه پیدا بود و ماه در گوشهای از آن میتابید. پدر صدای تلویزیون را بلند کرده بود و مجری با کت و شلوار شیک خبر میگفت و پدر با تمام وجود گوشهایش را تیز و چشمانش را تنگ کرده بود تا بتواند بهتر گوش دهد. این روزها خبر دیگری نیست به جز آمار مبتلایان این ویروس مصیبت و پدر نیز هر شب رأس ساعت ۹ به آن گوش میدهد تا چند نفر مبتلا به این مرض شدهاند و یا دولت چه راهچارهای دارد.
مرسل بشقابها را مرتب میکرد و به فکر این بود که امسال اگر قرنتین نمیشد، او میتوانست به صنف دوازدهم برود و تا رفتن به دانشگاه نیز چیزی نمانده بود. او، نیز میتوانست مثل رضا به دانشگاه برود و مهندسی بخواند.
«بچیم امو نان ر بیار که خیلی امروز خسته شدم.» از این حرف پدر، مرسل فهمید که حتماً اخبار تمام شده و پدرش یادش آمده که خسته است. فضای خانه نیز بعد از پایین آوردن صدای تلویزیون، ساکت شده بود. مرسل موهایش را پس زد و هاجر را صدا زد تا پیالهی چای پدرش را بیاورد. هاجر پا به زمین میکوبید و به زور پیاله و چاینک را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.
_ «بچیم نمکش ر امشو زیاد کدی، میفامی که فشارم بالا میره. دیگه ایطو غذا پخته نکو!»
_ «چشم پدر»
مادرش لقمهای به دهان برد و با دهان پر، جویده جویده به سمت پدر مرسل خیره شد.
_ «حالی فشارت خوب استه، د ای وضع قرنتین کار خود چطو میکنی.»
_ «نمیفامم امروز عسکرا، کراچی مه انداخت. کل سبزیها تیت شد.»
پدر لقمهای دیگر را به دهان برد و به سمت راست خود نگاه کرد؛ تلویزیون روشن بود و مجری، مصاحبهای را با مسئول صحت عامه آغاز کرده بود.
_ «هله بچم صدایشه بلند کو که چه میگه»
هاجر نان خشکی به دهان انداخت و برخواست.
_ «چشم پدرجان»
فضای اتاق پر شد از صدای مجری و مهمان برنامهی تلویزیونی. اصغر کنار دسترخوان خوابیده بود و نان خشکی که در دست داشت را با بیرههایی که دندان نداشت، ساییده و له کرده بود، تا توان داشت از ته دل گریه میکرد، مادرش که هنوز غذایش را تمام نکرده بود، از جایش بلند شد و او را در بغل گرفت و شیر داد. او، نیز با مکیدن پستان مادرش فورا از گریه کردن دست کشید و آرام شد.
_ «مرسل بچیم بخیز ظرفها ر جمع کو!»
رضا دسترخوان را جمع کرده، زیر بغلش زد و به سمت آشپرخانه رفت. مرسل تمام ظرفها را درون تشت انداخته و آب گرمی روی آن ریخت. بخار آب به صورتش میخورد و رطوبت روی جلدش دیده میشد؛ دقیقا مانند زمانی که با مادرش به حمام عمومی میرفت و از شرم در گوشهای کز میکرد و بخار گرمای بدن دیگران به صورتش میچسپید.
_ «مرسل، درسایته چطو میکنی؟ حالی د صنف آنلاین که مکتب جور کده هم شرکت نمیتانی، میفامی مَخو حیران ماندیم که چطو کنم، درسای مام آنلاین شده.»
_ بیادر جان! مه خو فک میکنم پشت صنف آنلاین نگرد؛ چون از ما نمیشه. ما پیسه نان نداریم؛ چطو انترنت بگیریم و درس بخوانیم. موبایلم که نیست سم صیی. شنیدی پدر چه گفت. دیگه کارم نمیتانه، کراچی شه گرفته.»
_ «راست میگی؛ ولی از درس پس میمانیم، تو هم که کانکور نزدیک داری.»
_ «مجبور استیم که پیش خود ما بخوانیم، ایطو بهتره. مه اَگه سوال داشتم باز از تو میپرسم.»
مرسل پارچهای را برداشت و در حالیکه اجاق گاز را تمیز میکرد، موهایش را که جلو چشمش آمده بود را با تکانی پس زد.
_ «رضا! به نظرم به پدر هیچ چیز نگوییم؛ چون مشکلات خودش که کم نیست، دلم میسوزه.»
_ «راست میگی. صیی استه؛ مه چیزی نمیگویم، مه یک کمی پسانداز دارم، صبح میروم کتابای تو رم میگیرم و از خودم. کاش کدام دکان کتابفروشی باز باشه.»
_ «خوبه.»
_ «مرسل، بچم چای یخ مه ر بیار.»
_ «چشم پدرجان»
پدر پاهایش را دراز کرده بود، پاهای سیاهش بیشتر از حد معمول چاق دیده میشد. پایچههایش را بالا زده بود و موهای پایش به خوبی نمایان نبود. پاهایش از ایستادن زیاد پشت کراچی سبزی، کاملا ورم کرده و آبله زده بود؛ دستانش را تا آرنج بلند کرد و زخمها و خراشیدگیهایی که از شدت ضربات پولیس، در آن جا مانده بود، دیده میشد.
_ «نمیخواستم کراچی ر بدم به زور گرفت دیگه، میگفت شما مردم هیچ از گپ نمیشین تا زور نباشه. حالی باید ۲۰۰۰ جریمه بدم تا کراچی ر بده. کارم که دیگه نیست. راستی مادر مرسل جان امروز به گرفتن نان کمکی رفتی.»
_ «عا رفتم؛ هیچ نوبت نماد تا دو ساعت سر پای شیشته بودم که نوبت برسه؛ ولی شلوغ بود نتانستم بگیرم، آخر دو تا نان کجای ما را میگیره.»
_ «بازم خوب استه د ای وضعیت. ای دولت ر هم خدا بزنه با کمکشان و ای وکیل هم که حق ما را میخوره. میگه کل کارتای نان خشک ر به قومایش داده.»
مرسل به فکر رفته بود و انگار که در آبهای جهان غرق شده باشد با گلهای فرش بازی میکرد و به صدای تلویزیون گوش میداد. شاید به فکر صنفهایی که نمیتواند بگیرد باشد و شاید هم به فکر حرفهای پدرش باشد که با آن چشمان گرد سیاهش دلسوزانه مینگریست. کتابهایش را از الماری چوبی که خراشیدگیهای اندکی داشت و از زیر پوستش چوبهای ساییده شده به خوبی نمایان بود، بیرون آورد و کنار برادرش اصغر نشست و بنا به ورق زدنش کرد. همهی کتابهایش صاف و تمیز بود با دستخط خودش که بعد هر پاراگراف دیده میشد. پدرش همصدا با مجری تلویزیون حرف میزد و صدای هر دو درون اتاق طنینانداز بود؛ مجری با لباس شیک و راحت، خبری از مردم شهر میگفت که چگونه اسیر سیاهی این ویروس کشنده شدهاند و پدرش از حال خودش و وضعیتی که در خانه بعد از این دربهدری اجباری به وجود آمده بود؛ ولی مرسل نمیخواست چیزی بشنود و تنها احساس میکرد، دریچهای که در زندگیاش گشوده شده بود، رو به بسته شدن است؛ دریچهای که فقط میتوانست بیاموزد و بخواند و به دانشگاه وارد شود. مرسل همچنان ورقهای کتابش را پس میزد و هر کدام صدای خاصی میداد، اصغر انگشت در دهان به سمت مرسل مینگریست و برای اولینبار گفت: «ده».
فضای اتاق آن روز نیز مثل همه روزها ساکت بود و خلوتی در آن حاکم بود؛ نه صدای گریهی اصغر و نه صدای مجری تلویزیون، میتوانست این سکوت را بشکند.
پدر در گوشهای از اتاق ناله میکرد؛ مرسل کنارش نشسته بود و پارچهی سفیدی را درون آب خیس میکرد و بعد روی پیشانی پدرش میگذاشت. پدر در تب میسوخت و تمام بدنش از شدت درد شل شده بود، همه در اتاق دیگری جمع شده بودند و مرسل با لباس محافظتی، از پدرش تیمارداری میکرد. او بیمار شده بود و اسیر ویروس کرونا که حتا نمیتوانست از درد جانش، بلند شود و راه برود. مرسل پارچهی دیگری را روی پیشانی پدرش گذاشت.
_ «مرسل بچم، پدر چطور استه بیا ایجه یک بار.»
_ خو مادرجان
نور خورشید تا انتهای فرش دهلیز آمده بود، رضا با مادرش در گوشهای کز کرده بود و هر دو با چشمهای نگران به نقطهی نامعلومی خیره مانده بودند. وقتی مرسل آمد، رضا برای تیمارداری پدرش آماده شد و لباسهای محافظتی را پوشید. پدرش وقتی بیمار شد که چندین روز را به خاطر گرفتن کراچی در هر گوشهای گشت؛ اما اثری از آن پیدا نتوانست تا بالاخره بعد از هفتهها بیکاری مجبور شد صفاکار شفاخانهای شود که پر بود از بیماران کرونایی.
_ «چطو است یک بار ببریم پیش داکتر.»
_ «بچم پیسه کجاست، حالی همو قدر نیست که بر نان شو چیزی بیارم.»
_ «پدر خیلی جانش درد میکنه، حالی چطو کنیم.»
_ «نمیفهمم، مجبورم یک کم پیسه از مامایت قرض کنم.»
هاجر از حیاط به سمت خانه دوید، کفشهایش را یکی بعد دیگری پرتاپ کرد و وارد دهلیز شد. او همچنانی که نفس نفس میزد، به تته پته افتاد.
_ «مادرجان! بیا که صاحبخانه باز آمده پشت کرایهی خانهشان.»
_ «اوف از دست اَزی مرد که هیچ نمیفهمه؛ دیروز کدش گپ زدم.»
مادر کفشهایش را پوشید و به سمت دروازهی حویلی رفت، آفتابهای که سر راه افتاده بود را، بلند کرد و دروازه را گشود.
_ «سلام کاکا خوب استین.»
_ «سلام خوارجان! چطو شد همو پیسه کرایهی خانه؟ میفهمی چند ماه مانده.»
_ «میفهمم بیادرجان. چطو کنم د ای قرنتین؟ میفهمی نه کار است حالی هم که ابراهیم مریض شده و میترسیم که کدام رقم نشه.»
_ «ببی خوار! مم عیالدار آدم استم؛ چطو کنم، دست و بالم بسته است.»
_ «عا! درسته، میفهمم. مه امروز پیش بیادرم میرم؛ شاید یک کم پیسه قرض داد.»
_ «خو، مقصد کوشش کو!»
_ «خوبه، خانه نمیآیی؟»
_ «نه!»
مرسل از پنجرهی اتاق به پدرش نگاه میکرد، نفسهایش به تکوتوک افتاده بود و صورتش که همیشه زیبا و با نشاط بود، حالا سرخ شده و در تب میسوخت. با سرفههای پیدرپی او انگار مشتی بر سینهی مرسل میکوبید و از این که پدرش را در این حالت میدید، همه چیز یادش رفته بود؛ دیگر یادش نمیآمد که همگی آنلاین درس میخوانند و او نمیتواند دانشگاه برود و یا برای کانکو آمادگی بگیرد. مرسل تنها میخواست روزهای گذشته تکرار شود و پدرش صحتمند باشد؛ هر شب وقتی از سر کار میآید، برایش چای هلدار درست کند. او خیره به پنجره، انگشتانش را درون هم غلاف و آزاد میکرد؛ ولی هیچ چیز او، را آرام نمیکرد و نمیدانست غیر از آنها، چند خانوادهی دیگر با این بدبختی شب و روز را میگذرانند. همه جا خاموش بود و فقط صدای نفس کشیدن پدر فضای خانه را پر کرده بود و او همچنان از پشت پنجره به پدرش خیره مانده بود.