
پیرامون شعری از عفیف باختری
شاعر مرده، مبدل به ارزشهایی خواهد شد که ممکن است در زندگیاش برخلاف آنها بوده و یا کمازکم اهمیتی به آن ارزشها نمیداده است. این امر، از آنجا برمیآید که امکان خلق اثری تازه از شاعر مهیا نیست؛ پس رابطه تقابلیای که میان ارزشزدایی شاعر از امور موجود، در زندگی و نظام ارزشساز، وجود داشت از میان میرود.
بهطور نمونه؛ مدال، بهعنوان یک شیء خارج از نظام ارزشها، بدون جهت مشخصِ فکری است.
در صورت داشتن آن-مدال- نمیدانیم چه استفادهای برایمان دارد تا بنا به همان مورد، نسبت به آن احساس و افکار خاصی به ما دست بدهد؛ ولی در درون این نظام، شیئی به نام مدال، معنایی به خود میگیرد که بر پایه آن، جنبه متافزیک پیدا میکند؛ جنبهای که به آن، فارغ از حالت فزیکیاش، چیزی فرای واقعیت اضافه میکند.
این ارزش است که در جهان غیبت وجود پیدا کرده است و به شیء بُعدی نامریی میدهد. از آنجا که انسان، موجودی که دارای ذهن (زمینهای برای حضور نامریی اشیاء) است، آنچه بر آن حاکم میشود، جنبه غیرواقعی اشیاء است.
در این صورت وقتیکه ما به مدال نگاه میکنیم، بر فراز آن، حجمی از باورها پدیدار میشود که جلایشی، از مدال در شکل و بعد ذهنی، یعنی ارزشها است.
به گفتهی «ژان بودریار»، در این برخورد، شیء، (در منظور ما بهطور مشخص، مدال) شیءِ به گفتار درآمده محسوب میشود و این یعنی مدال، یک شیء فرهنگی است و خارج از این نظام، جنبهای برای استفاده شدن ندارد.
بر اساس این دیدگاه، شیء بهعنوان آنچه در نفس خودش هست، دیده نمیشود بلکه نظر به منطق فرهنگی و الزامات آن نگریسته شده و مورداستفاده قرار میگیرد. جنبه کاربردی از شیء، چیزی نیست که در خود شیء وجود داشته باشد، بلکه نظام مصرفی حاکم در فرهنگ، آن را بر اشیاء اعمال میکند.
درواقع تا زمانی که شیئی را به زبان نیاوردهایم، جنبه فرهنگی نیافته است و اولین دریچه و درعینحال اصلیترین آن، در جهت ارایه خصلت فرهنگی به شیء، زبان است.
این دید در صورت مخلوط شدن با نگاه موریس بلانشو از به زبان آوردن شیء که معتقد بود (نام بردن از اشیاء کشتن آن¬هاست) میتواند، ما را به این باور برساند که شیءِ مرده از حالت بیجهتی ولی مشعشعاش جدا شده است و در گفتار، یعنی وضعیت زبانی که در جهت مستقیم از تلقیات فرهنگی قرار دارد و حتا سازنده آنهاست، سمتوسویی هماهنگ با نظام ارزشهای حاکم بر ذهن ما میگیرد. این یعنی فرهنگ، نظامی متشکل از اجساد اشیاست.
شاعر مرده، همان شیءِ مرده است و همانگونه که شیء، از حالت بیجهتی به تکجهتی مستقیم رو به تلقیات فرهنگی قرار گرفته، پس وارد مرز فرهنگی شده است.
باور من بر این است که شاعر، در زندگی (البته در صورتی که برخورد آنارشیستی و ضد هر نوع از حاکمیت داشته باشد) هرگز، عمل فرهنگی را انجام نمیدهد؛ زیرا او در تقابل با همین نظام، یعنی نظام ارزشها و ارزشساز، به جنبهای از اشیاء در شعر اشاره میکند که مرده است.
روزی که هست مثل دگر روزهای سال
هی میدهند تذکرهها مرده انتقال
مردی که به جبهه رفت و پس آمد بهافتخار
سرباز مردهایست که آورده یک مدال
کشتم چرا و کشته اگر میشدم چرا
آدم کلافه میشود از اینهمه سوال
همین شعر که با بسیاری از موارد گفتهشده در ارتباط است؛ پس از نوشته شدن و در معرض دید مخاطب قرار گرفتن شامل نظامی از ارزشها شده و در آن، جهتی در ارتباط با افکار خاصی نقب زده خواهد شد.
درواقع، در این لحظه است که کار شاعر، جنبه فرهنگی به خود میگیرد؛ یعنی از جاییکه شعر، بازخورد فرهنگی پیدا میکند.
استقبال از شاعر، در بعد از مرگ، برپایی برنامههایی جهت بزرگداشت؛ همه اینها شامل برخورد فرهنگی هستند؛ برخوردی تعاملیِ فرهنگ با ضد فرهنگ.
اکنون، داشتن شعری با دستخط عفیف باختری ارزش خاصی دارد. دلیل آنهم ممکن نبودن داشتن این دستخط در آینده و بعدازاین است؛ این شبیه به بعد نامرییِ چنبره زده بر فراز مدال است. بعدی که حجمی از باورها را در نسبت به شاعر، بر فراز این دستخط جمع میکند. درواقع، شاعرِ مرده، در این مرحله، بهعنوان شیء به گفتار درآمدهی ژان بودریار، پا بهنظام فرهنگ میگذارد.
دیگر آنچه راجع به وی بر زبان خواهد آمد، با شعری تازه از او تخریب نشده و از جهتش جدا نمیشود؛ زیرا کار شاعر، دیگر تمام شده و مورد برخورد قرار خواهد گرفت.
یک شعر روزمره نوشتم برای عشق
عشقی که میکشند دوباره به ابتذال
عشقی که عکس مضحک آن را کنار راه
یک قلب تیرخورده کشیدیم با زغال
آنچه در تقابل با این بخش دوم قرار دارد و سعی میکند از شاعر و شعرهای او، خوانشی برخلاف جهت بازخوردهای فرهنگی انجام دهد، گفتوگویی است که بر اساس هیچیک از پیشفرضها استوار نباشد.
ممکن است از بیتها و یا کلیت یک شعر، برداشتهای هنری و یا اجراهای هنری صورت بگیرد. بهطور مثال؛ شاید با اقتباس از بیتی، نقاشیای توسط یک نقاش بهوجود بیاید یا آوازخوانی آن را بخواند؛ و درواقع، نگرش خودش را در شعر دخیل کند.
این دخالت در بستگی با حیطه نشر و زمینه تأثیرگذاریاش، چیزهایی را وارد میکنید که مبدل به خوانش و نگرش غالب میشود.
نگرشی که دارای این بازخورد باشد، نگرشی فارغ از پیشفرض، نسبت به شعر نیست.
خوانش بهتر، هنگامی اتفاق میافتد که ما بازخوردها و رفتارهای پیرامونی را در نسبت به شعر تحلیل کنیم. به نظر من هیچ اثری، بهتر از زمانی که «به سخن آمده باشد» قابلدرک نیست و سخنگویی اثر، هنگامی صورت میگیرد که از مجراهای هنری مختلف با آن رابطه برقرار شود.
تنها زمانی که چرخه «زیستِ هنری» ِ اثر دوام داشته باشد؛ در تقابل با نظام فرهنگی و ارزشساز قرار دارد. در غیر اینصورت جزیی از ساختهای فرهنگی شده و بهعنوان یک ارزش از آن پاس خواهد شد.
این پاسداری، بهعنوان بنبستی در برابر قابلیتهای خوانشگر، سدی شده و همه آنها را در یک دستهبندی بهمثابه مؤلفههای فکری و هنری منجمد میکند.
روزی که است مثل دگر روزهای سال
هی میدهند تذکرهها مرده انتقال
مردی که جبهه رفت و پس آمد بهافتخار
سرباز مردهایست که آورده یک مدال
کشتم چرا و کشته اگر میشدم چرا
آدم کلافه میشود از این همه سوال
شب احتمال برف سحر احتمال برف
نفرین به پیشبینی و اینقدر احتمال
جامی دگر بده که بگیرم دوباره جان
چیزی دگر بده که بگیرم دوباره حال
یک شعر روزمره نوشتم برای عشق
عشقی که میکشند دوباره به ابتذال
عشقی که عکس مضحک آن را کنار راه
یک قلب تیر خورده کشیدیم با زغال
دنبال یک شکار دگر نقشه میکشد
گرگی که پشت میز فرورفته در خیال
هی می زنند مدرسهها زنگ زندگی
هی میدهند مورچهها دانه انتقال
(عفیف باختری)