اینکه رسانه افکار عمومی را شکل میدهد یا افکار عمومی رسانه را، پرسشی است که نمیتوان به قطعیتِ آن نزدیک شد؛ اما اگر پرسشی مطرح کنیم که کدام یکی، بیشتر بر دیگری تأثیر میگذارد، دستکم در جایی مثل افغانستان، رسانه است که بیشتر بر افکار عمومی میچربد؛ چون جامعهای با مناسبتهای اجتماعی-فرهنگی افغانستان، توان تصمیمگیری فردی را گرفته و فقط مراجع اطلاعرسانی هستند که خوراک جمعی توزیع میکنند و جهتدهی افکار عامه را به دوش میکشند.
اینجا، رهبر سیاسیای بیشتر طرفدار دارد که اطلاعرسانهای بیشتری داشته و افراد بیشتری برای توجیه آن نان خوردهاند؛ بنابراین، هر چه سازوکار رسانه، بدون سانسور پیش برود، به تصمیمهای درست شهروندان میانجامد و اگر این سازوکار، در بیرون از رسانه یا در رسانه، برای اهدافی دچار سانسور شود، میتواند افکار عامه را وادار به تصمیمگیری غیر مسئولانه کند.
آنچه امروز در بستر اجتماعی-سیاسی افغانستان جریان دارد، حاصل خلای واقعیت و اطلاعرسانی است؛ واقعیت بهعنوان امری واقع که در جایی رخ میدهد و باید آنطوری که افتاده، شناخته شود؛ این شناخت، به شناسا کمک میکند، در عزم و ارادهی فردی و گروهی، آنگونه عمل کند که باید.
فقدان اطلاعرسانی درست، به خلای اطلاعاتی انجامیده و این خلا، از سوی منابع قدرت که بانی آن استند، در حدی مجبور به پنهانکاری شده که دیگر حتا خودشان هم نمیفهمند چه میخواهند؛ در مغلطهای از حرف و عمل، هر روز بهگونهای ماهیت خود را فاش میکنند.
اینکه امروز، از شهروند عادی تا نخبه و سیاستگر در افغانستان، هیچ تصور غالبی از آیندهی سیاسی و اجتماعی در کشور ندارند، حاصل همین خلا است. نه از میدان جنگ اطلاع درستی به مردم داده میشود، نه از میز سیاست و نه از پدیدههای دیگر جهان که باید در نهادهای اجتماعی بهعنوان سازندگان شخصیت روانی-اجتماعی افراد، شهروند افغانستانی را تربیت و به تفکیک واقعیتها کمک کند؛ بستر این تفکیک اگر فراهم و جمعی شود، حاصلش رویکرد سیاسی- اجتماعیای است که تصامیم را اکثریت آگاه خواهند گرفت و آگاهیِ آیندهنگر، خودش را به آیینهی فردا میدید؛ فردایی که همیشه امیدوارکنندهتر از امروز است و تقلای بقا را معنا میدهد.
اگر دستهبندیای از دستآوردهای دو دههی اخیر در افغانستان داشته باشیم، رسانه، بزرگترین دستآورد افغانستان است؛ بدون توجه به اینکه از این دستآورد به شکل درست آن استفاده شده یا نشده. از آن جهت بزرگترین دستآورد که حاصل یک قرن تلاش بشر برای تسهیل روند اطلاعرسانی، به یکباره در تمام نقاط افغانستان قابل دسترس شد.
اولین بار، تلویزیون با نام صندوقچهی شیطان، وارد خانههای روستایی شد و جای سرگرمیهای بومی مردم را گرفت. سرگرمیهایی که گویای دیرینهی تاریخی مردم بود.
تمام شدن قصه گفتن دورهمیِ یک ملت، آنهم در فاصلهی زمانی دو دهه، خودش خلای دیگری است که در نوشتهی دیگری باید پرداخته شود؛ بنابراین، نقش رسانه، حتا در حدی سرگرمیزا در افغانستان، بیشتر از هر نقشی قابل تعریف است و اگر از سیاستگذاری رسانهای معطوف به هدف مسئولانه و صادقانه باشد، میتواند نقش خودش را بازتعریف و افکار عامه را بهسوی دهکدهی جهانیای که رویای رسانه است، جهتدهی کند؛ دهکدهای که در آن، کنشهای واکنشبرانگزیز، تن میدهند به سازش و هیچ تردستیای برچسب معجزه و تبلیغ نمیخورد.
آنچه امروز کار اطلاعدهی در افغانستان را به امری دشوارتر از دیروز تبدیل کرده است، از یک جهت، پنهانکاری و سانسوری بوده که از سوی منابع قدرت بر روند اطلاعرسانی اعمال شده و از جهت دیگر، برخورد تخصصی با کار رسانه که در جریان دو دهه، به برخی فعالیتهای هدفمند و مسئولانه رسیده است.
پنهانکاریای که از سوی منابع قدرت طی دو دهه اعمال شد و خلای واقعیت و اطلاعات را به وجود آورد، باعث دلسردی مردم از منابع قدرت و سرانجام، شورش آنان شد که امروز سربازان گروههای تروریستی در افغانستان را تشکیل میدهند؛ سربازانی که سالهای سال را زیر قوانین حکومت زندگی کردند و به دلیل بیباوری بازیگران قدرت به این قوانین، هدف سربازگیری گروههای استخباراتی و تروریستی قرار گرفتند.
نبود کار تخصصی در رسانه به دلایل مختلف، بستر دیگری بود که زمینه را برای این بیباوری به قانون به وجود آورد و نتوانست با فاش کردن دقیق و حسابشدهی اعمال مجریان قانون، آنان را وادار به پاسخگویی به مردم کند. فعالیتی که به نسبت نبود تخصص و امکانات مادی در کنار ناامنی، باعث به وجود آمدن خلای پژوهش در کار رسانهای شد؛ پژوهشی که معرف رسانه بهعنوان قوت چهارم در نظامهای دموکراتیک است.
با توجه به شرایط امروزی که منابع قدرت سیاسی، در حال دادن تاوان اشتباههای خود هستند و مجبور به تن دادن به گروهی که تنها با توجیه مبارزه با این گروه، هنوز از سوی مردم کنار زده نشدهاند، همراه با تخصصی شدن نسبی کار رسانهای که زمینه را برای افشاگری بیشتر از تمام طرفهای درگیر قدرت در افغانستان را ممکن کرده است، بی توجیه نیست که هم سران حکومت را مخالفان جدی رسانه و اطلاعرسانی شفاف بدانیم و هم طالبان را؛ مخالفانی که یکی با قلم و دیگری با گلوله به جنگ آگاهی و آگاهیدهی برامدهاند.
یکی فرمان لغو بستهای سخنگویان دولتی را صادر میکند تا حتا احتمال درز واقعیت در اطلاعات را نیز ببندد؛ چون ممکن برخی از این سخنگویان، به دلیل صداقت کاری یا صادر نشدن اجازه از بالا، اطلاعاتی را به رسانهها بدهند که منابع قدرت دوست ندارند.
مخالف دیگر؛ اما جهتش روشنتر است. او با تفنگ میکشد و همه میفهمیم که چرا میکشد؛ چون اگر نکشد و اگر ترس از اطلاعرسانی شفاف را در خبرنگاران و رسانهها ایجاد نکند، نمیتواند قوانین بدوی خود را توجیه کند و در سایهی تاریک و غیرقابلدسترس این قوانین، دست به حلقوم مردم ببرد و نانش را بیرون بکشد.
در حالی که هر روز خبر از ترور یک خبرنگار یا فعال مدنی میشنویم، اقدام حذف سخنگویان از سوی حکومت و واگذاری مسئولیت آن به والیان که به هیچوجه برای رسانهها قابل دسترس نیستند، این پرسش را در ذهن زنده میکند که نکند، خبرنگاران از سوی حکومت کشته شوند و فرمان حذف سخنگویان ولایتها، کار طالبان باشد؛ این پرسش، با توجه حرفهای اخیر رییس اجرایی «نی»، همکار رسانههای آزاد افغانستان که گفته بود: «هرگاه بر حکومت فشار میآوریم از سوی طالبان تهدید میشویم»؛ چه پاسخی میتواند داشته باشد؛ آیا پاسخی غیرازاین است که طالبان و جمهوریت افغانی، هر دو توان ظاهر شدن در آیینهی رسانه را ندارند و تا توانی که دارند، هرکدام به شیوهی خود مانع شفافیت اطلاعرسانی میشوند.