«آتی (پدر)! زندگی مه! مگه نگفتی که پس میی؟ گپت گپ بود. چرا چنین کدی؟ چرا؟»؛ این صدای لیلا است، لیلای گریان که دنیایش در آتش جنگ، کباب شده بود.
ساعت سهی بامداد است و لیلا دورادور پدرش بال- بال میزند، دست پدرش را میگیرد و شالگردنش را میکشد و با عذر و زاری میگوید: «نرو آتی (پدر). تو را خدا نرو؛ چه میشه که نری؛ شاید طالبو پیشروی نکنن؛ شاید مردم و حکومت جلویشه بگیرن.» محمد رحیم رسولی، اما نه تصمیماش را گرفته است. هیچچیزی نمیتوانست جلودارش شود. او مردی است که از شجاعت و دلیریاش، در حوتقول شناخته میشود. مگر امکان دارد که طالبان بر خانه و دیارش/ جاغوری، حمله کنند و او در خانه قایم شود؛ نه، هرگز نمیتواند. «نه دخترم، جان آتیش، میروم و بعد از اینکه دشمن را عقب راندیم، پس میایم.» اینها، کلماتی بودند که رسولی برای آرام کردن دل ناآرام لیلا، به زبان میآورد؛ اما هنوز روشن نبود که سر انجامِ محمد رحیم رسولی و دیگر همرزمانش در جنگ پیشرو چه خواهد بود؟
جاغوری یکی از ولسوالیهای پرنفوس و امن کشور به شمار میرود؛ اما این ولسوالی به دلیل هممرز بودن با ولسوالیهای گیلان، مقر و قرهباغ که در آنها، طالبان حضور فعال و گسترده دارند، مورد تهدید قرار میگیرد. در مسیرهای منتهی به جاغوری، طالبان مسافران این ولسوالی را از موتر پیاده کرده، گروگان گرفته و یا گردن میزنند. در سالهای اخیر، دهها مسافر در ولسوالی قرهباغ کشتهشده و یا به دست طالبان اسیر شده اند. در ۱۶ عقرب ۱۳۹۷، تهدیدات اما، از این بیشتر میشود؛ طالبان از ولسوالی گیلان به مرزهای جاغوری حمله میکنند.
طالبان نزدیکتر میشوند و رسولی باید بجنبد؛ دستارش را میبندد و تفنگش را به شانه انداخته و دستی بر قرآن میکشد. رسولی دیگر تنها پناهگاه لیلا و خانمش نیست، بلکه حامی چند صد هزار نفری است که در جغرافیایی به نام جاغوری زندگی میکنند. این گونه بود که رسولی و دیگر مردان قریه برای نگهبانی از جان و مال خود و مردمشان، به جنگ طالبان میروند.
هر لحظه خبر پیشروی طالبان، کشته و زخمیشدن شهروندان عادی و درهم شکستهشدن جبهههای مقاومت به گوش میرسد. آنها، بعد از تصرف محل و کشتار بیرحمانه، خانههای مسکونی را به سنگرهای جنگیشان، بدل میکنند.
همین است که اهالی محل و نیروهای مقاومت، فیصله میکنند که فردا باید کهنسالان، زنان و کودکان به جای امن انتقال داده شود. در این میان، لیلا هم باید با زنان قریه برود؛ اما کسی نمیتواند او را قانع کند. لیلا با اصرار میگوید: «نمیرم. مگر جان مه از جان آتیم و کساییکه در جبهه میجنگن، زیاده؟ مه منتظر آتیم میمانم. آتی مه قول داده پس بیایه.»
«لیلا دخترم! با زنای قریه برو به بدرزار (محلی در جاغوری)، مه منتظر آتی تو میشینم. آتی تو از جنگ بیایه و کسی در خانه نباشه، میشکنه. نگران میشه.» این اصرار مادر لیلا است؛ اما نه، لیلا قانع نمیشود. سرانجام، مادر لیلا او را به جان خودش و سر پدرش سوگند میدهد. مگر چه کسی از پدر و مادر برای لیلا عزیزتر است؟ مادرش میدانست که هیچکس. لیلا با دلواپسی با زنان قریه به «بدرزار» میرود.
نه تنها لیلا که صدها نفر آواره میشوند. آوارگان میروند؛ اما توتههای وجودشان در کوههای حوتقول، علیه طالبان میرزمند. هیچکسی نمیداند آنها، زندهاند یا نه، شاید با گلولههای نسل جنگ و خشونت (طالبان)، تکه تکه شدهاند. ساعت سهی بامداد روز بعد خبر میرسد که برخیها در همان جبههایکه پدر لیلا ، میرزمد، کشته شدهاند. لیلا یکبارگی به لرزه میافتد، نزدیک است که قلبش از سینه بیرون بزند؛ نفسش بالا نمیآید، با هراس از جیبش، موبایل را بیرون میکشد و به شمارهای به نام «آتی جانم» که با یک قلبک در ذهن گوشیاش جا خوش کرده است، تماس میگیرد؛ ثانیهها به کندی میگذرد، گوشی زنگ میخورد، با هر زنگ، قلب لیلا به تندی میتپید؛ اما هیچ بوقی او را به پدرش وصل نمیکند.
لیلا و تمام آوارگان نگراناند؛ تا نه صبح، کسی گوشی را جواب نمیدهد؛ تنها یکی است، یکبار صدایی از آن سوی موبایل به گوش میرسد: «بلی»! لیلا سراسیمه میگوید: «آتی خوبی؟» صاحب صدا گفت: «بلی خوبم.» تماس قطع و همزمان با آن امید لیلا نیز قطع میشود؛ دلش از دنیا بریده و با خود میگوید: کاش پدرم بود. گریه میکند و میگوید: «صدایش مثل صدای آتیم نبود. خدایا!» همین است که کسی آمد و گفت که سه نفر امصبح کشته شده اند. لیلا با شنیدن این جمله، ماندن را تاب نمیآورد و به خانه بر میگردد.
در حوتقول و قریهی لیلا، کسی به چشم نمیخورد؛ مردانی که توان جنگیدن داشتند، به جنگ رفتهاند، آنهاییکه ناتوان بودند محل را ترک کردهاند و تنها شمار اندکی، مانند مادر لیلا در قریه ماندهاند. لیلا همین که به خانه میاید، خبر کشتهشدن پدرش را میشنود؛ گلوله و راکتی که به پدرش خورده بود، انگار او را نیز تکه تکه کرده است.
در میان گلولههای جنگ که هنوز سرخی خشونتش در فضا پراکنده میشوند؛ مردان قریه جنازهها را با خود میآوردند.
ساعت چهار، لیلا پیش از این که پدرش را دفن کنند، برای آخرینبار به دیدن تکه تکههای از هم جدایش به مسجد میرود. درون مجسد را دهها جسدِ باشندگان محل که به دست طالبان کشته شده بودند و نالههای بازماندگانشان، پر کرده است. لیلا با دیدن این صحنه، بیهوش میشود و مدتی بعد بههوش میآید و خودش را کنار تن بیجان پدرش میرساند؛ با قلب شکسته و جگر پرخون، داد می زند: «آتی؟ زندگی مه؟ مگه نگفتی که پس مییی؟ گپت گپ بود. چرا چنین کردی؟ چرا؟»
لیلا به روزنامهی صبح کابل، میگوید: «در آن لحظه، مثلیکه لبخند ده لبان آتی مه بود، او به مه لبخند میزد، چهره اش سفید شده بود؛ اما هنوز لبخندش زیبا بود. طالبان نتوانستن، لبخند آتیمه بگیرن. آتیم برای دخترش مثل همیشه لبخند میزد.»
حملههای طالبان هنوز بر جاغوری پایان نیافته بود که لیلا، پس از خاککردن پدرش، با مادر و دهها خانوادهی دیگر، به کابل آواره میشوند.
لیلا میگوید: «با صد مشکلات از راه ناهور به بهسود و از بهسود به کابل آمدیم. در راه چند دفعه راهزنان به ما حمله کد. راه خود را گم کدیم و پس از سهشبانه روز به کابل رسیدیم. در کابل جایی برای ما نبود. ناچار شدیم بعد از مدتی دوباره به جاغوری آمدیم.»
لیلا، دنیا را بدون پدرش خالی میبیند. «طالبان مقصر اصلی این فاجعه است. مه هرگز نمیتانم طالبان را ببخشم.»
محمد رحیم رسولی، کاضمعلی رسولی (کاکای لیلا) و عبدالعزیز حسینی (مامای لیلا) همراه با ۵۵ تن دیگر، در حوتقول جاغوری کشته شده و دهها تن دیگر زخمی و صدها نفر آواره میشوند. طالبان با خشونت تمام نگذاشتند که رسولی، قولی را که به دخترش داده بود، عملی کند. لیلا میگوید: «زندگی بدون پدر خیلی سخته. وقتی که برادر کلانتر هم نباشه که جایش را بگیره، روزگار بهکلی سیاه میشه. همیشه به یاد آتیم گریه میکنم و حالا همرای آبیم در همان خانهای که آتیم جور کده، با خاطرات آتیم زندگی میکنیم.»