حرفهای حلیمه، در وزش باد بریده-بریده به گوش میرسد، بیشتر دقت میکنم تا همهی حرفش را بفهمم. او با صدای گرفتهای از اول پاییز میگوید؛ از روزهایی که خانه اش ویران شده و روستایش در آتش جنگ سوخته است. حلیمه با اشارهی دست به دکهی سوختهای، میگوید: «از همینجه تا اونمو دکانک جسد افتادگی بود.»
حلیمه که شصت سال دارد از حادثهی سال گذشته میگوید؛ از حادثهای که شصت سال دیگر او را پیرتر کرده است. حلیمه روز حادثه را روز سیاه زندگی اش میگوید.
در اخیر تابستان که هنوز سرمای پاییز بر دهکدهی «سیدرمضان» نرسیده است، حلیمه به قصد آبزدن به سر و صورتش و آوردن آب با کوزهای از خانه به سمت نهر میرود.
در همسایگی حلیمه، حویلی نسبتا مخروبهای قرار است؛ حویلیای که پس از اشغال خانآباد توسط طالبان، به پایگاه نظامی این گروه تبدیل شده است. حلیمه هنگامی که کنار نهر میرسد؛ دو جنگجوی طالب با موهای بلند و ریش انبوه که کتهای دراز پلنگی پوشیده اند را میبیند که درون خانهای که در همسایگی حلیمه است، میروند. حلیمه با دیدن آنها در جا میایستد و با نگاهی طولانی به دیوارهای آن خانه، با خود میگوید: «دیگه جای کم بود که د نزدیک ما پایگاه بزنین؟»
آفتاب گرمی اش را روی دهکده پهن میکند. باشندگان دهکده با گذراندن شب هراسناکی که صدای سبک و سنگین گلولههای ارتش و طالبان، خواب و آرامش شان را ربوده بودند، به روزی نسبتا آرامی رسیده اند. به باور حلیمه، در روزهایی که جنگ جریان دارد، حتا آرامی و سکوت وقفهای هم ترسناک است. سکوت وقفهای در جنگ به خاموشی قبل از توفان میماند.
حلیمه دوباره به خانه نمیرسد که صدای هواپیمای جنگی نیروهای ارتش، سکوت دهکده را میشکند. حلیمه مثل همیشه به لرزه میافتد. او بیشتر از این که از حمله بر پاسگاه طالبان بترسد، از این میترسد که در اثر حملهی ارتش بر پایگاه طالبان به خانوادهی که در همسایگی آن استند، نیز صدمه برسد و یا اعضای خانواده اش کشته شوند. در این شب و روز همهی باشندگان محل آروز میکردند که طالبان از آنجا بروند؛ اما تروریستان طالب ولسوالی خانآباد کندز را تحت کنترل داشته و علیه نیروهای امنیتی و دفاعی میجنگیدند.
حلیمه، خود را به خانه میرساند. طولی نمیکشد که بمبی از هواپیمای ارتش پایگاه طالبان را هدف میگیرد؛ با برخورد بمب، دیوارهای پایگاه طالبان فرو میریزد و همراه با آن، مواد غذایی و آذوقهی حیوانات خانهی حلیمه – که در گوشهی حویلی انبار شده است – نیز آتش میگیرد.
در اثر پرتاب این بمب، جنگجویان طالب زخم برداشته و از صحنه فرار میکنند. حلیمه و دیگر زنان خانواده، به فاصلهی دورتر از خانه میگریزند. میرزا – فرزند چهل و دو سالهی حلیمه – و مردان دهکده، با وسایل دستداشتهی شان، تلاش میکنند، روی آتش آب بپاشانند و آن را خاموش کنند. در جریان تلاشها برای خاموشکردن آتش، صدای هواپیمای جنگی نیروهای ارتش دوباره به گوش باشندگان محل میرسد. این بار اما فرصت فرار پیش نمیآید و بمب دوم از هواپیمای جنگی ارتش رها شده و به محل تجمع آنها برخورد میکند.
حلیمه اشکش را با گوشهی چادرش پاک میکند و با اشاره به جایی که پس از انفجار، جسدهای مردان روستا افتاده بود و به گودالی که در اثر برخورد بمب با زمین ایجاد شده است، میگوید: «همراه با میرزا، ۲۴ نفر دیگه که همه مردم عادی بودن، کشته شدن.»
میرزا مرد چهل سالهی خانوادهی حلمیه بود. او دو بار ازدواج کرده بود که از آن، ۱۰ فرزند خورد سال به جا مانده است. مریم – نام مستعار-، یکی از خانمهایش، چادری اش را دور گردنش میپیچاند و شمرده شمرده میگوید: « شوهرم در ساحه غلتیده بود، از دور شناختمش، رفتم دستش را گرفتم که دم نداشت، یخ شده بود. کاری نتانیستم، بر جسد شویم گریه کردم و چیغ زدم.»
در این لحظه، خبری از طالبان نیست. دو تروریستی که در پایگاه زخمی شده بودند، از ساحه فرار میکنند، هواپیمای ارتش هم پس از بمبارد به سمت نامعلومی در فضای خانآباد، از دید دور میشود و این تنها خاکستر و جسد باشندگان محل و میرزا پسر حلیمه است که روی شانههای دهکده سنگینی میکند.
حلیمه بغضش را میخورد و میگوید که بر ضد یا طرف کسی نیست، تنها میخواهد در روستای شان جنگ نباشد: «دولت و طالب جنگ میکند، دردش را ما میبینیم.» حلیمه دولت را مسوول مرگ پسرش میداند و میگوید که پس از بمبارد محل، هیچ یک از نهادهای دولتی به آنها کمک نکرده است. «ما هیچ کمکی از حکومت دریافت نکردیم.»
حالا مریم و حلیمه با ۱۰ فرزند میرزا در روستای سید رمضان ولسوالی خانآباد کندز؛ جایی که هنوز در کنترل گروه طالبان است، مانده اند که چگونه با زندگی کنار بیایند و جای خالی پسرش را چگونه پر کنند. آنها نمیداند که سرنوشت شان در آینده چه رنگی خواهد گرفت. حلیمه میگوید: «چیزی برای خوردن نداریم، نمیدانم که چگونه شکم اشتکا را سیر کنیم.»
مریم اما دوست دارد، کودکانش در سایهی صلح و آرامش زندگی کنند. «میخوایم که اشتکایم صاحب خانه و زندگی شوه، نه خانهای که میان جنگ و آتش باشه!»