رؤیای کودکیاش را، خریدن تلویزیونی شکل میدهد که باید آن را بشکند و داخلش شود تا دیگران بتوانند او را تماشا کنند. این رؤیا، با دیدن تلویزیون در خانهی همسایهیشان در او به وجود میآید و از آنجا که فقر اجازه نداده تلویزیونی وارد خانهیشان شود، داشتن تلویزیون تبدیل به رؤیای بزرگی برای صایمه میشود.
صایمه سالها بعد از از آن رؤیای کودکانه، وارد دانشکدهی روزنامهنگاری شده است تا روزی واقعا از طریق تلویزیون دیگران او را تماشا کنند.
صایمه، در خانوادهی فقیری به دنیا آمده؛ خانوادهای که پای او را از کوچکی به خیابان و کار شاق کشانده و او، در کنار کار در خیابان، رفته است با مشکلات بیشماری مکتب نیز بخواند. زمانی که صایمه کودکی بیش نیست، همسایهیشان به دلیل آگاهی از علاقهی او به تلویزیون، هرازگاهی او را در کنار پدرش دعوت میکند تا خبرها را از طریق تلویزیون ببینند؛ فرصتهای اندکی که رؤیای بزرگی را در صایمهی کوچک ایجاد میکند. او، در آن زمان به پدرش میگوید که روزی اگر بتواند، دو تلویزیون میخرد تا خودش داخلی یکی از آنها شود و از طریق دیگری خانوادهاش او را تماش کنند. صایمه، به دنبال این است که از طریق تلویزیون دیده شود و تبدیل شود به فرد مشهوری که همه او را بشناسند و دوست داشته باشند؛ مانند او که مجریان تلویزیونی را دوست دارد.
کودکی صایمه، با کار همراه پدرش در خیابان آغاز میشود. پدر، چپس میپزد و صایمه آن را میبرد تا روبهروی مکتب بیبیمهرو در ناحیهی دوازدهم شهر کابل، به فروش برساند. او، در کنار این که چپس میفروشد، از پنجسالگی خواندن را نیز در مکتب بیبیمهرو شروع میکند. صایمه، در کنار پدری کار میکند که مجبور است با دستفروشی نیازهای یک خانوادهی دهنفری را تأمین کند.
او، از همان کودکی، در کنار این که نانآور کوچک خانواده است، علاقهی شدیدی به درسخواندن دارد و با وجود این که نمیتواند نیازهای درسیاش از قبیل کتابچه و قلم را برآورده کند، همهساله از مکتبش نمرهی خوب میگیرد. صایمه، با آن که روزانه مصروف کار شاق است، موفق میشود صنفهای چهار، پنج و شش را با آزمون لیاقت گذارنده و وارد صنف هفتم شود.
او که اکنون در استدیوی رادیویی دانشکدهی خبرنگاری رنا نشسته است، از آنروزها یاد میکند؛ از روزهایی که پس از واردشدن به صنف هفت، با خودش خریطههای چپسش را نیز به مکتب میبرد تا به صنفیها و دیگر دانشآموزان مکتب بفروشد.
صایمه، دیگر اندکی بزرگ شده و نگاههای تلخ دانشآموزان و استادانش را میشناسد؛ نگاههایی که به او میگویند، مکتب جای درس است نه کاروکاسبی. با این که صایمه در آنروزها، سختیهای بیشماری را تحمل کرده است؛ اما به خوشی از آن یاد میکند. از روزهایی که کودک است و میتواند رنجهایش را با گریه خالی کند. او، حالا دیگر بزرگ شده و میداند که گریه هیچ دردی را دوا نمیکند.
صایمه، دانشآموزی است که شبیه هیچ دانشآموز دیگری نیست. او، با لباسهای زمستانیاش، تابستان را به مکتب میرود و نگاههای تلخ همسنوسالهایش را یکییکی به خاطر میسپارد و رنج میکشد. دانشآموزانی که توان درک رنجهای صایمه را ندارند، به گونههای مختلف او را اذیت میکنند و حرفهایی میگویند که صایمه هنوز به خاطر سپرده و تلخی آن را حس میکند. صایمهای که کفش ندارد و چبلکهایش مضمون خنده و تمسخر صنفیهایش شده؛ همصنفیهایی که به او میگویند؛ چرا با خریطهی چپسش به مکتب میآید.
تنها دانشآموزان نیستند که به صایمه زخم زبان زده اند. او، از استادانش نیز حرفهایی شنیده است که توان تحمل آن را ندارد. صایمه اما تحمل میکند و از این که میتواند هم درس بخواند و هم نانآور خانوادهاش باشد، خوشحال است. هیچ کسی نمیتواند درک کند که آن وضعیت با همه تلخیهایش، چقدر برای صایمه خوشآیند است و درآمد اندکی که دارد، چه افتخار بزرگی به او میدهد.
صایمه، دیگر تبدیل به نانآوری شده است که خانواده رویش حساب باز کرده؛ نانآوری که هم در مکتب کار میکند و هم در خیابانها. او، با نگاههای تمسخرآمیز دیگران عادت کرده و یاد گرفته، حرف کسی را آنقدر جدی نگیرد که از کارش باز بماند.
صایمه، با اینکه همهساله در فهرست دانشآموزان خوب مکتش نمره میگیرد؛ اما هیچ وقت کتابچهای ندارد که درسهایش را یادداشت بگیرد. صایمه، پولی که باید کتابچه بخرد را نان میخرد تا خودش و دیگر اعضای خانواده بتوانند زندگیشان را ادامه دهند؛ زندگیای که گره خورده با دستان خستهی پدر و بازوان کوچک دختر. صایمه، هر باری که میخواهد به پدرش بگوید برایش کتابچه بخرد، میبیند که حال پدرش خوب نیست و درخواستش را با خودش نگه میدارد. او، با وجودی که بارها تهدیدهای استادانش را به خاطر انجامندادن کارخانگی به دلیل نداشتن کتابچه، تحمل میکند؛ اما حرفی به پدرش نمیگوید؛ پدری که رنجهای بیشماری دارد و صایمه لازم نمیبیند رنج دیگری به آن علاوه کند.
«تا صنف دوازده که کار میکردم، در مکتب و در بیرون بعد از مکتب در هر صنف از طرف استاد و سرمعلم توهین میشدم. وقتی میفهمیدن که مه در مکتب تجارت را گرفتیم، توهین میشدم، فوقالعاده؛ ولی باز هم خوشآیند بود.»
این، تکهای از حرفهای صایمه است؛ صایمهای که از خوشآیندی حرفهای تند استادان و مسؤولان مکتبش میگوید؛ اما این که میتواند با وجود این همه تحقیر و توهین، چپسهایش را بفروشد و نانی درآورد، برایش خوشآیند است؛ خوشآیندیای که برای همه توان درک آن مسیر نیست.
صایمه، با خستگیناپذیری تلاش میکند و مکتبش را به پایان میرساند. او، هنوز برای رسیدن به رؤیای کودکیاش –دیدهشدن از طریق تلویزیون- فاصله دارد. هر چند رسیدن به این رؤیا، برای کسی چون صایمه دشوار است؛ اما او، به دانشکدهی روزنامهگاری دانشگاه رنا ثبت نام میکند.
صایمه، اکنون دانشجوی سمستر دوم روزنامهنگاری در دانشگاه رنا است و تنها چیزی که هرازگاهی او را نگران میکند، این است که در سمسترهای بعدی، نتواند فیس بپردازد و از تحصیل باز بماند. با این که اکنون برادران صایمه به جای او کار میکنند؛ اما توان پرداختن مصارف تحصیلی صایمه را ندارند. او، هنوز نمیداند که فیس سمستر اولش چگونه پرداخت شده.
صایمه، اولین روزهای دانشگاهش را به سختی آغاز میکند؛ روزهایی که نه کسی را میشناسد و نه قلم و کتابچه و لباس درستی دارد که بین همقطارانش قرار بگیرد. او، دیگر بزرگ شده و به سادگی نمیتواند از کنار حرفها و نگاههای دیگران بگذرد؛ نگاههایی که هیچ گاه توان درک زندگی و مشکلات صایمه را ندارند.
انور حکیم، استاد در دانشکدهی روزنامهنگاری رنا، از تواناییها و انگیزهی صایمه میگوید و این که او، به جای فکرکردن به نداشتههایش، به چیزهایی فکر میکند که به دست میآورد. «نداشتن صایمه، باعث شده تا روابط اجتماعی را خوب بلد شود و حرکت کرده که هیچ چیزی مانع وی نشود و بدون هیچ کمک و داشتهای به آرزوهایش برسد.»
به گفتهی آقای حکیم، صایمه از ظرفیت و ادبیات خوبی برخوردار است و دانشگاه نیز به او کمک کرده است که تحصیلش را تمام کند و هر وقتی که توانایی داشت، مصارف تحصیلیاش را بپردازد.
حامد احسان، استاد دیگری که دو سمستر با صایمه درس داشته است، از توانایی و انگیزهی صایمه برای تحصیل و پیشرفت میگوید و تأکید میکند که او، برای سپریکردن درسهایش، به حامی مالی نیاز دارد؛ فرد یا نهادی که بتواند مصارف تحصیلی او را بپردازد و آیندهی صایمه را روشن کند.
صایمه، یکی از هزاران کودک کار در افغانستان است که جنگ، فقر و دهها چالش دیگر، زندگیشان را در بر گرفته است. او، اما مانند بیشتر کودکان کار، تن به فقر نداده و تلاش کرده است هم کار کند و هم درس بخواند. رؤیای صایمه، رسیدن به فردایی است که وارد تلویزیون شود و دیگران او را تماشا کنند.