ساعت ۱۱ و ۳۱ دقیقه بود، که خود را تقریبا نزدیک سفارت پاکستان و در بین مردم رساندم. هیاهو و شلوغی عجیبی جلو دروازهی سفارت را پر کرده بود؛ مریضانی که روی ویلچر یا تخت آمبولانس خوابیده بودند و هیچ حرکتی نداشتند. هوا سرد و ابری بود.
پس از چند دقیقه که آسمان سیاه شد، باران شروع به باریدن کرد؛ چیزی که همه را عصبانی کرد، به ویژه آنهایی که چند روز پشت سر هم، برای دریافت ویزا منتظر مانده بودند، داد و بیداد میکردند. پس از داد و فریاد زیاد، پولیس با چوپ به پشت و پای جمعیت میزد و به زمین میافتادند.
چاشت شده بود و بولانیفروشها و دیگر دستفروشهای اطراف صدا میزدند: چاشت بیایین غذا داریم؛ اما همه بیتوجه به صدای آنها و گرسنگی شان میخواستند تا دروازهی سفارت باز شود و آنها بتوانند برای گرفتن ویزا زودتر داخل بروند. باران میبارید و همه از سرما میلرزیدند، روی مریضان پلاستیک کشیده بودند و در گوشهی دیوار؛ مانند جنازهای مانده بودند و هیچ حرکتی نداشتند.
دوربین را از کیفم کشیدم تا عکس و ویدیو بگیرم، تصویر را روی مریضی متمرکز کردم که ناله میکرد و پایش خشک شده بود که ناگهان پولیس آمد و دوربین را از دستانم قاپید با هشدار و تهدید برایم گفت: «چه میکنی همه تان مییایید و گزارش گرفته و ویدیو میگیرید و آبروی ما ر میبرید. نمیفامم چه گپ است. اگه همیالی نری بلایی سرت بیارم که نامت یادت بره.» دوربین را به سختی از دستش گرفتم و مانند مسافری که منتظر ویزا باشد در گوشهای ایستادم و به مردم خیره شدم. باران برای لحظهای شدت گرفت و زمین پر از گودالهای کوچکی شد که همه پاچههای شان را بالا کشیده و از آن میگذشتند.
مردی کنارم ایستاده که پرستار مریضی بود که سکتهی مغزی کرده بود و داکتران گفته بودند؛ باید به اسلامآباد برده شود اگرنه فلج میشود. «سه شو و روز است که همینجی ایستاد استیم، د ای یخی سه شو د روی زمین خو کدیم تا ویزا بیایه؛ ولی نمیفامم چرا نوبت ما نمیرسه. همه به زور یا با پول داخل میرن و ویزا میگیرن؛ ولی مریضا ر هیچ کس نمیبینه. قمندان همینجه است؛ ولی یک بار سی نمیکنه.» باران برای دقایقی بند آمد؛ اما هنوز آسمان سیاه دیده میشد، زنان و کودکان زیر پتوهای خاکی و کثیف پنهان شده بودند تا از سرما در امان باشند؛ اما تغییری در وضعیت شان نمیآمد و همچنان از سرما در خود میلرزیدند.
تقریبا تمام کوچه را بیمارانی پر کرده بود که روی ولچر بودند و گاه از درد مینالیدند؛ ولی کسی حتا نیمنگاهی نمیکرد. پولیسها با چوبهای بزرگ هر طرف گشت میزدند و اگر کسی میخواست به دروازهی سفارت نزدیک شود، آنقدر به پشت و پهلویش میزد تا از هوش میرفت. کنار کراچی سوپفروشی تعدادی از زنان توجه ام را جلب کرد؛ روی زمین تر نشسته بودند و چای گرم را از ترموز مینوشیدند.
وقتی نزدیکتر رفتم به زبان پشتو شروع به حرفزدن کردند؛ اما یکی از آنها فارسی یاد داشت و میگفت: «از دیشو سات ۷ بجه اینجه استیم تا ما ر د داخل راه بتن؛ اما چون زور نداریم و زن استیم از دیشو تا حالی رفته نتانستیم. ای همشیریم بیخی تکلیف گرده پیدا کده د ای هوای سرد.» باد سرد میوزید و همه از سرما میلرزیدند.
چشمم به مریض دیگری میخورد که او را گوشهی دیواری روی زمین خوابانده بودند و آنقدر ناله میکرد که هر رهگذر از شنیدن صدایش، لحظهای میایستاد و نگاه میکرد.
وقتی پیش رفتم، پسر جوانی بود که با مادر خود از بیماری پرستاری میکردند. آنها از هرات آمده بودند. بیمار شان فلج شده بود و اگر تا چند روز دیگر به پاکستان نمیرسیدند، پایش خشک میشد. بیمار زنی جوان و زیبایی بود که از شدت درد ناله میکرد، وقتی نزدیک رفتم با دست از پایم محکم گرفته بود و تقاضای کمک داشت، شرمیده بود و خواستم خود را پس بکشم که پایواز بیمار، پایش را نشان داد. پاهایش سیاه شده بود و انگشتانش از حرکت مانده بود. «ببی خوارک! پایشه میبینی. اگه چند روز دیگه نبریم خشک میشه پایش. ما از هرات آمدیم؛ اما هیچکس نداریم، نه آشنا نه پیسه. از هرات آمدیم که اینجه زود ویزه میته؛ اما اینجه بیخی رشوتبازی هسته.»
ساعت از ۱۲ چاشت نیز گذشته بود، هیچکس به فکر گرسنگی و تشنگی نبودند و فقط میخواستند هر چه زودتر به داخل سفارت رفته و ویزا بگیرند. وقتی طرف دروازه سفارت رفتم، پولیس مانع رفتنم شد. دست چپ دروازه سفارت، با دروازهی آهنی محکم گرفته شده بود که تقریبا ۵۰۰ نفر در آنجا هجوم آورده بودند و همه میخواستند از آن دروازه به داخل سفارت بروند.
دو پولیس پیش روی دروازه را گرفته بود و هر کسی که پیش میآمد با چوب میزدند. از مردی که بیشتر از همه تقلای رفتن به داخل را داشت، وقتی خواستم بپرسم با عصبانیت گفت: «نمیمانه اینجه بریم، چند نفر از ما دیشو ۹ بجه پیسه دادن و داخل رفتن، حالی مه ماندم، نمیمانن. باید تا ۹ بجه امشو ر صبر کنم، باز برم. یک هفته اینجه یخ ما زد. میبینی ای مادر پیرم است؛ دیروز از یخی بیهوش شده بود.» همه فقط میخواستند داخل بروند؛ اما رفتن به آنسوی دروازه کاری بود که برای شان ناممکن شده بود.
عقبتر رفتم و کنار انارفروشی ایستاده بودم، چند پسر جوان از دروازهای سمنتی و سیمخاردار میخواستند بالا بروند و خود را داخل سفارت برسانند که چند پولیس آنها را آنقدر با چوب زدند که از بالا به زمین افتادند و از هوش رفتند.
وقتی از دور میدیدم، مردم مانند مورچههایی دیده میشدند که گاه از دیوار و گاه از دروازه میخواستند بالا بروند و گاه با بازشدن دروازه، همه چنان هجوم میآوردند که افراد ناتوان زیرپا میشدند. انارفروش در حالی که با دستمالی انارها را پاک میکرد، برایم از چند روز پیش میگفت که دو نفر زیرپای شدند و یکی دستش شکسته بود و دیگری را بیهوش به شفاخانه بردند، تقریبا همهروزه دو یا سه نفر اینجا آسیب میبینند.
ساعت از ۱ بعد از ظهر گذشته و باران دوباره به باریدن شروع کرده بود که از کوچهی سفارت بیرون شدم و خود را به موتر رساندم؛ اما صدها نفر بیمار، مرد، زن و کودک زیر باران به امید گرفتن ویزا همچنان چشم به راه گرفتن ویزای پاکستان در سرما ایستاده اند. به گفتهی وزارت صحتعامه، بیشتر مریضانی که به پاکستان مراجعه میکنند، به خاطر تأخیر گرفتن ویزا میمیرند و یا حال بیمار وخیم میشود. آنها با وجودی که از طرف وزارت عریضه میدهند؛ اما به وقت برای بیماران ویزه داده نمیشود.
بر اساس آمار وزارت صحت عامه، از میان شهروندانی که سالانه به پاکستان سفر دارند، ۴۰ درصد آن به اثر بیماری است.
از آنجایی که کشور پاکستان به عنوان کشور همسایه نزدیکترین سرحد را با افغانستان دارد؛ اما به خاطر بینظمی درون سفارت پاکستان در کابل، گرفتن ویزای این کشور برای شهروندان افغانستان دشواریهای زیادی را ایجا کرده است.
خواستم تا در این زمینه نظر وزارت خارجهی افغانستان را داشته باشم؛ اما آنها تنها گفتند: «تجمع اخیر به خاطر شرایط کرونا بود که تمام خدمات کنسولی بسته شده بود و صدور ویزا بند بود. وقتی سفارت باز شد، تجمع مردم نیز زیاد شد. در بارهی تسهیل خدمات ویزا از طرف وزارت خارجه که در چهارچوب کنوانسیون ویانا است و خواستهای دیپلماتیک که میان سفارتها وجود دارد، میتواند مطرح کند و ما میتوانیم همکاری کنیم؛ اما این که پاکستان عمل میکند یا نه مربوط خود شان میشود.»
با این حال اما، به دلیل ناتوانی اقتصادی شمار زیاد شهروندان و نیاز شان برای درمان در پاکستان، آنها چارهای ندارند، جزی این که سختیها و تحقیرشدنها برای دریافت ویزای پاکستان را تحمل کنند.