قسمت اول
صبح یک روز بهاری که آفتاب بر بامهای گِلی روستایی در ولسوالی جوند بادغیس، تابیده و برگها را روشن کرده است، صدایی از آنطرف خط مبایل ثریا، خبری را مخابره میکند. «قادر-نام مستعار»، آن روز را با جزئیات کامل به خاطر دارد. این که کسی از روستای پایین، پای پیاده با مبایل ثریا میآید و میگوید که کسی از آن طرف خط، قادر را کار دارد. قادر آن صبح آفتابی، زیر درخت توت حویلی شان نشسته است که یکی در میزند و میگوید که کسی برایش از کندهار زنگ زده است. قادر پس از وصل شدن به آن فرد ناشناس، خبری را میشنود که میگوید، هنوز سنگینی آن جمله را در کمرش حس میکند. از آن روز، دوازده سال میگذرد. قادر در آن زمان فرزند دوم و سرپرست خانواده است که فقط ۱۷ سال دارد. کسی که از آنسوی خطوط خبری را به قادر میدهد، یکی از دوستان برادر بزرگ قادر است. قادر پس از سلام و احوالپرسی، خبری را میشنود که تنش را سرد میکند. چند بار سعی میکند به کسی که از آنسوی خط وصل است، بگوید که این خبر واقعیت ندارد؛ اما زبانش، هیچ کلمهای را به خاطر نمیآورد. ناگهان احساس میکند زمستان شده است؛ بدنش سرد میشود، دستش میلرزد و مبایل به زمین میافتد.
شب گذشته، هنگامی که قادر زیر همان درخت توت دراز کشیده بود و روشنی ماه را از وسط برگها میدید، از اندازهی ماه، حدس زده بود که اواخر ماه جوزا است و احتمالا یک هفته بعد، «کریم-برادر بزرگش»، برای یک ماه رخصت میگیرد و هر دو، با هم زمینی را که جو کاشته اند، درو میکنند. همان نیمههای شب که قادر با خودش خیال میبافد، برادر بزرگش در کندهار، به اثر انفجار ماین ضد وسایط دود هوا میشود. صبح همان شب، آفتابی که قرار بود مثل همیشه برگها را روشن کند، خبری را با خودش میآورد؛ خبری سرد و سنگین؛ آنقدر سنگین که لحظهای نمیگذرد، شانهبهشانهی آن روستای کوچک تقسیم میشود و هر کسی نظر به وابستگیای که دارد، قسمتی از آن را به دوش میگیرد و اما، سهم قادر و مادرش، بیشتر از همه است؛ آنقدر که یک هفته بعد، سنگینی آن خبر کمر مادر را میشکند.
دو روز پیش، کریم از طریق همین مبایلی که امروز خبر مرگش را میرساند، با قادر حرف میزند و میگوید که آخر همین ماه، یک ماه رخصتی میگیرد و به خانه میآید. او، یک سال شده به خانه نیامده است. دو شب بعد از این خبرِ خوش، نیمههای شب، ظاهرا بعد از پیروزی در یک عملیات نظامی علیه طالبان، رنجر حامل کریم و دو سرباز دیگر، با ماین ضد تانک برخورد میکند و تنها چیزی که از آن به جا میماند، تکههایی از آهن است و قسمتهایی از اعضای بدن که با هیچ چسبی، نمیتوان آنها را دوباره به هم چسباند.
فردای آن روز، اهالی آن روستا و روستاهای اطراف، یک جوره لباس کریم را که مادرش در بقچه پیچیده، نگاه کرده است و هرازگاهی بوی پسرش را از آن میشنود، به جای کریم دفن میکنند تا نشانهای از مردهی او داشته باشند. قادر میگوید که مادرش بسیار اصرار کرده بود، همان قسمتی که از بدن پسرش مانده بود را برایش انتقال بدهند؛ اما کسی که خبر مرگ کریم را داده بود، به بزرگان قریه گفته بود که هیچ چیز واضحی نمانده است که نشان بدهد تکهای از بدن کریم است یا از دو سرباز دیگر.
پس از مرگ کریم، مادر به بستر بیماری میافتد و یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. هفتهی بعد، جسد تکیدهی مادرش را نیز کنارش دفن میکنند؛ کنار لباسهای آبیاش که به جای او دفن شده است. یک هفته بعد که اگر آن اتفاق نمیافتاد، طبق محاسبهی قادر از اندازهی ماهی که از لای درختان توت دیده بود، باید کریم برای سپری کردن رخصتی به خانه میرسید؛ اما، آن روز، کسی از روستای پایین پای پیاده مبایلی را میآورد و تمام محاسبات قادر را نقش بر آب میکند. حالا قادر مانده است، برادر پنجسالهاش و خانهای که قادر نمیداند اندوهش را در کجای آن بنشیند.
پدر خانواده، سه سال پیش، به اثر مریضی ناگهانیای صبح یک روز سرد زمستانی هنگامی که از مسجد به خانه برمیگردد، جان میدهد، و پسر کلان که با مرگش مادر را نیز با خود میبرد. قادر از آن روزهایی میگوید که تا ناوقتهای شب، برای برادر کوچکش قصه میبافد و هر شب به او وعده میدهد که فردا، مادر و برادر بزرگش از شهر بر میگردند و برایش چاکلیت و کفش نو میآورند. «هر روز و شب مجبور میشدم به جواب سوالات برادرم دروغ بگویم. هر باری که او گریه میکد، منم همصدا با او گریه میکدم.»
قادر پس از یک ماه، دیگر پاسخی به پرسشهای کودکانه و تکراری برادر کوچکش ندارد؛ از دروغ گفتن به تنگ آمده است و هر لحظه با پرسشهای او زخمهایش تازه میشود.
یک ماه پس از آن شبی که انفجاری در کندهار، خانهای را در روستایی در ولسوالی جوند بادغیس خراب میکند، صبح وقت، زمانی که هنوز آفتاب بساطش را بر روستا پهن نکرده است، قادر پیشانی برادر پنجسالهاش را که در خواب است، میبوسد و از خانه و سپس روستا بیرون میزند. قادر ۱۷ساله که تا هنوز جایی دورتر از ولسوالی نرفته است، خانهای را که در آن هیچ کسی جز برادر کوچکش نمانده است، ترک میکند و حسی را دنبال میکند که به رگ رگ بدنش دویده است؛ حس انتقام؛ انتقام از ماینی که برادرش را برداشته است و کسانی که ماین را جاسازی کرده اند.
دو روز پس از آن که قادر برادر پنجسالهاش را در خانه تنها میگذارد و صبح وقت بیرون میشود، به ریاست ثبت احوال نفوس در ولایت بادغیس مراجعه میکند. او که تا هنوز شناسنامه ندارد، درخواست اخذ شناسنامه میدهد و برای این که خودش را بزرگتر نشان داده باشد، ۲۰ ساله شناسنامه میگیرد.
قادر؛ ۱۷سالهای که اکنون ۲۰ سال دارد، به فرماندهی جلبو جذب اردو میرود و فرم سربازی در ارتش را پر میکند. او بعد از پر کردن فرم سربازی، به مردی از روستای پایین زنگ میزند و برایش میگوید که مبایل را به روستای بالا نزد کاکایش ببرند. همان مردی که مبایل را صبح آن روز آفتابی به قادر آورده بود. قادر به کاکایش میگوید که برادر خردش را در خانه همرای شان نگه دارند و دروازههای خانه را ببندند. کاکای قادر آن روز تلاش میکند که مانع رفتن قادر به اردو شود؛ مانع کسی که کم از یک ماه میشود برادر دیگرش را در این جنگ، از دست داده است؛ اما این حرفها به گوش قادر نمیرود و قادر میگوید که در آن زمان، تنها پاسخ به پرسشهای برادر کوچکش را انتقام میدانست و برای این که دوباره مجبور نشود در مورد پرسشهای آن کودک معصوم دروغ بگوید، کمرش را میبندد و راه برادر را انتخاب میکند؛ راهی که او را با دشمنان برادرش روبهرو میکند.
قادر میگوید: «آن شب که تصمیم گرفتم صبح وقت پیش از این که برادر کوچکم از خواب بیدار شد، از قریه بیرون شوم، به خودم قول دادم که هیچ چیزی جز کشتن طالب ندارم ده زندگیم.» آتش انتقام همه وجود قادر را فراگرفته است؛ آتشی که پای او را به ارتش میکشاند و ارتش، به باور قادر، تنها راه گرفتن انتقام از طالبان است. او خانه را ترک میکند تا شاید روزی گلولهاش به کسی بخورد که آن ماین را جاسازی کرده یا ساخته بود و یا شاید، جنگیدن با قاتلان برادرش، بخشی از دردش را مداوا کند.
شش ماه بعد، نخستین روزهای زمستان فرارسیده است. به دلیل سردی هوا، جنگ با طالبان کاهش یافته و در بیشتر مناطق، طالبان در حال عقبنشینی زمستانی استند. قادر دورهی ششماههی آموزشیاش را سپری کرده و برای این که خودش را به قاتلان برادرش نزدیک کند، با انتخاب خودش به ولایت کندهار اعزام میشود؛ ولایتی که از آن به عنوان زادگاه دوبارهی طالبان نام برده میشود. مناسبات قدرت بین قبایل پشتون پس از کنفرانس بن، نارضایتی برخی از قبایل را به دنبال داشت که بستری شد برای شکلگیری اعتراض مسلحانه و ظرفیتی که به کمک اسخبارات منطقه، جان گرفت و بیرق به زمینخوردهی طالب را به کمر بست.
ادامه دارد…