
اگر هنر مهارت خلق زیبایی باشد، سینما مهمترین، زیباترین و پرقدرتترین وسیله برای امکان خلق زیبایی است که هیچ وسیلهی را یارای برابری با آن نیست. مهجور ماندن سینما که ریشه در نابسامانیهای بسیار دارد؛ موجب عقبگرد و در جا زدن مؤلفههای رشد میشود.
فیلم «شکستن همزمان بیست استخوان» یا «رونا مادر عظیم» را دیشب دو بار دیدم، از چشم عاشق سینما که برای لذت میبیند، وارد داستان شده و اشک میریزد و از دید کسی که دو کلمه در بارهی سینما خوانده که این یادداشت، حاصل این دومی است!
در همان ابتدا، فیلم با متن به بیننده میگوید: «بدن انسان در حالت طبیعی، میتواند تا ۴۵ واحد درد را تحمل کند؛ پس از آن مغز برای تحمل فشار، دستور بیهوشی میدهد. زنها حین زایمان، ۵۷ واحد درد را تحمل میکنند که این درد، معادل است با شکستن همزمان بیست استخوان.»
نامهای ترکیبی و دراز نمیتواند خوب باشد و نام این فیلم نیز جالب است که برداشتهای متفاوت از آن میتوان داشت.
چنانچه گفتم، تمرکز روی درد است، دردی که مثل همزاد با انسان افغانی، زیسته است؛ ولی «تِم»، درونمایه و داستان فیلم، در بارهی مادر است و چیزی که بیننده روی آن میتواند تمرکز کند، مناسبات فرهنگی حاکم بر روابط خانوادگی، فرزندان و نقش مادر در جامعهی ما است؛ اما درد شکستن همزمان بیست استخوان، انعکاس دردهای بیشمار مهاجرت، زندگی تفالهگونهی مهاجران افغان در ایران و سرنوشت انسان افغانستانی است که حین تصمیمگیری بازیگر نقش اصلی فیلم برای اهدای گرده -کلیه- به مادرش، در متن این فیلم نیز به آن اشاره شده است –علیرضا استادی-: «والله به پیر به پیغمبر، ما که دو تا کلیهی سالم داریم، زیرش زاییدیم تو این کار.» شبیه زایش درد و مصیبت، درد واقعی و رئالیستیک، ناشی از درد زایمان تاریخ که همواره برای ما مصیبت زاییده است.
برادران محمودی را با فیلم «چند متر مکعب عشق»، به یاد میآورم که نوید ظهور سینماگران جوان با دغدغههای انسانی در سینمای قصهگو بودند. آنها در سینمای ایران، هنرمندان خاص با مسیر خاص، سوژه و داستانهای خاص اند؛ چون با موضوع و سوژهی افغانها فیلم میسازند. در سینمایی با نگاهی از بالا به پایین و خطکشی شده که معطوف به تحقیر، سرخوردگی و کوچک انگاری شخصیت افغانها بوده است؛ حضور برادران محمودی، به دور از تلاش برای مظلومنمایی، جلب ترحم و دلسوزی مخاطب ایرانی برای افغانها، جالب و موج جدیدی است که تا حالا دست به عصا توانسته اند، در آن کشور فعالیت کنند.
سینمایی که جزو بدنهی اصلی سینمای ایران نه که عنوان سینمای جنبی و کناری را دارد؛ اما در حال تابوشکنی، تجربههای بکر و خلق آثار در خور تأمل است. در کشوری پر از سانسور و نظارتهای ایدئولوژیک، نخستین سؤال با نشر چنین فیلمها این است، این فیلم ضد نظام و ایران که نیست؟ هست؟
در این فیلم هم، بیش از آن که درونمایهی داستان، در بارهی مشکلات خانوادگی، کار، زندگی یا شکل رابطهی مادر با فرزندانش باشد، در مورد نگاه غیرانسانی جامعهی ایرانی نسبت به مهاجران و قانون ظالمانهی عدم اعطا یا اهدای عضو، از سوی یک ایرانی به افغانها است؛ اما محمودی نتوانسته است، عریان و جدی به این قانون غیرانسانی اعتراض کند؛ چون فیلم نیاز به مجوز ساخت و پخش داشته است.
در چنین فضایی، ساختن فیلمهای مثل «چند متر مکعب عشق، رفتن، شکستن همزمان بیست استخوان، مردن در آبهای مطهر و…» نشان از تطابق با شرایط و تولد فیلمسازان کاربلد دارد. محمودی به خوبی توانسته است با وجودی که انتقاد اصلی اش بر قوانین ضد انسانی مهاجرت در ایران است، فیلمش را طوری بسازد که بسیاری، تأکید آن را به مقام خانواده و شرافت انسانی بدانند.
فیلم، ریتم کندی دارد و متکی به سکوت است، ریتم و سکوتی که در خدمت روح فیلم و حس درونگرای شخصیتهای آن است. فیلمی خوش ساخت و در بسیار موارد دقیق که احساس سردی در آن هویدا است، کمره مثل یک شاهد از فاصلهی مشخص، ناظر بر ماجراها است که زیاد حرکت نکرده و وارد جوشش احساسات بازیگر و بیننده نمیشود. همه چیز در این فیلم حساب شده و منطبق با خواست کارگردان است، از عدم غلو، شلوغ بازی و احساس درونی بازیگران بگیر تا نرفتن سراغ لایههای توصیفی اضافی. محمودی همه چیز را حساب و هیچ قاب یا فریمی، هزینهی اشخاص و المانتهای اضافی نکرده است.
در فیلم شکستن همزمان بیست استخوان، در کنار بازیگران افغان –که بیشترینه نابازیگر اند- چند بازیگر ایرانی، از جمله «محسن تنابنده، مجتبا پیرزاد، علیرضا استادی و…» بازی کرده اند که بازی محسن تنابنده، واقعا در خور تحسین و ستایش است.
از آن جا که بازار سینمای جنبی و کناری در ایران با سینمای عادی این کشور فرق دارد و بیشتر از آن که متمرکز گیشه باشد، متوجه جشنوارهها، فروشگاههای خانگی و جاهای دیگر است، محمودی -که خود افغان و پروانی است- میداند که سینمای ما متأثر از بالیوود است. دلیلی که او، در هر دو فیلم «چند متر مکعب عشق» و «شکستن همزمان بیست استخوان» آنهم در اول فیلم، سراغ جشن، رقص و موسیقی رفته، این است که گربه را دم حجله کشته و بیننده را با فیلم همراه کند. در این فیلم نیز تنها صحنهی جاندار فیلم همین است. جایی که مشخص میشود، عظیم هم هنرمند بوده و به خاطر اولاد دار نشدن، توبه کرده است. توبهای که با اجازه ندادن مادر، شکسته نمیشود. این توبه برای مخاطب غیر افغان شاید زیاد قابل درک نباشد؛ چون ریشه در اعماق هنرستیزی سنتی و باورهای قدیمی در افغانستان دارد.
بازی محسن تنابنده در نقش عظیم، زیبا است و او توانسته فشارهای زیادی را که عظیم احساس میکند، بازی کند و پریشانیهای او را به خوبی نمایش دهد، لهجه اش به زبان پارسی دری هم خوبست؛ اما تناسب اتنیکی او با مادر، خواهر و زنش که همه افغان و هزاره اند، زیاد جالب نیست. هر چند لزوما تمام هزارهها چشم بادامی نیستند و هستند هزارههایی که از نظر ظاهری شبیه آنها نباشند؛ اما این که محسن تنابنده و مجتبا پیرزاد ایرانی در نقشهای عظیم و فاروق، پسران فاطمه حسینی –رونا- باشند، زیاد جالب نبوده و نشان از ضعف انتخاب بازیگر است.
از نگاه پولیس و مردم ایران تنها هزارهها در این کشور افغان اند و هر چه مصیبت و زخم زبان است نیز در نخست متوجه آنها است و شاید محمودی نیز زیر تأثیر همین مسأله، چنین انتخابهایی داشته است. پیدا کردن بازیگر توانمند ایرانی که فیزیک صورتش شبیه هزارهها –یا همان افغانها در ایران- باشد، سخت و امکانش کم است؛ اما محمودی میتوانست انتخاب بهتر و شبیهتر به تنابنده و پیرزاد داشته باشد.
میتوان این گونه استنباط کرد که پدر عظیم و فاروق هزاره نبوده است؛ چون عظیم حین نماز خواندن، دستهایش بسته است، در حالی که خواهر عظیم، هنگامه –فرشته حسینی- باز هم ظاهر هزارگی دارد و خانمهای عظیم و فاروق نیز هر دو چنین اند. کاکا و کودکان خانواده هم هیچ کدام تناسب ظاهری مناسب و باور پذیر با عظیم و فاروق ندارند. استفاده از خیل نابازیگر از سوی جمشید محمودی، کار ستودنی است، بازی فاطمه حسینی –رونا- که کارگردان سعی کرده است، او را دچار چالشهای دیالوگ نکند، عمق خوبی دارد و با وجودی که چفت و بست زیاد حرفهای ندارد؛ اما بد نیست.
فیلم شکستن همزمان بیست استخوان با وجودی که در سینمای ایران مهجور مانده؛ اما تابوهایی زیادی را در این کشور شکسته است، در این فیلم شاید برای نخستین بار، بازیگران زن و مرد به یکدیگر دست میزنند، عظیم -محسن تنابنده-، در صحنهی که مادرش از روی موترسایکل میافتد او را به دوش کشیده و تا شفاخانه میرساند -صحنهی که دوستش دارم-. فاروق سرش را به شانهی مادر گذاشته و گریه میکند، دستهای او را میبوسد و دختر، موی سر مادری در حال مرگ را شانه میزند.
در فیلمهای برادران محمودی، همیشه رگههای از حضور چند ایرانی نیکوکار و خوب وجود دارد که در این فیلم نیز اینگونه است و علیرضا استادی –شبیه آنچه در فیلم چند متر مکعب عشق بود- در همان نقش حضور دارد که برای پیدا کردن گرده –کلیه- برای مادر عظیم، خودش را به آب و آتش میزند. شاید مشکل اساسی برادران محمودی از فیلمسازی در ایران در نظر گرفتن همزمان سلیقهی مخاطب ایرانی و افغانی و البته محدودیتهای ساخت است –هرچند سینما زبان بینالمللی است-. در فیلم شکستن همزمان بیست استخوان، برخی سکانسهای فیلم به شکلی است که فقط مخاطب افغان میتواند آن را درک کند، نه تماشاگران ایرانی؛ مثل صحنهی پایانی فیلم؛ وقتی فاروق پس از آگاه شدن از حقیقت ماجرای این که عظیم برای به خطر نیفتادن سلامتی خود، از اهدای گرده به مادرش خودداری کرده است، با عصبانیت دنبال عظیم میگردد؛ اما زمانی که او را در یک جمع میبیند، با او ابراز همدردی میکند. این برای تماشاگر غیر افغان که با مناسبات اجتماعی، خانوادگی و فرهنگی مردم ما آشنا نباشد، باور کردنی نیست؛ آنها انتظار دارند که فاروق، یقهی عظیم را میگرفت و در بین جمعیت با او گلاویز میشد؛ اما افغانها معمولا دو نوع زندگی و رویه دارند، یکی زندگی خانوادگی و دیگری زندگی و رفتار اجتماعی که در زندگی اجتماعی سعی میکنند، موجه و خوب باشند، در حالی که ممکن است این گونه نباشد. برای همین، در جمع دست به یقه شدن دو برادر کم اتفاق میافتد.
با وجودی که نام فیلم، دلالت و سنخیت ظاهری کامل با آن چه مخاطب میبیند ندارد؛ اما نشان از درد و مصیبت تاریخی افغانها، مصیبتهای مهاجرت و زندگی آنها در تمام نقاط دنیا دارد. فاروق از مهاجرت –ایران-، به مهاجرتی دیگر –آلمان- میرود، رونا که مادر مهربان و دلبستهی نوههایش است، با از کار افتادن گردههایش، زمینگیر میشود.
عظیم تلاش زیادی برای یافتن گردهی پیوندی میکند؛ اما قانون اجازه نمیدهد یک ایرانی، به یک افغان گرده بدهد. عظیم که خودش مریض است، سلامتی اش را برای اهدای گرده به خطر نمیاندازد، فاروق که با اطلاع از بیماری مادر، از مهاجرت مضاعف منصرف شده، دیر و زمانی بر بالین مادر میرسد که او نفسهای آخرش را میکشد. شاید اینجا کارگردان افغان میخواهد بگوید که زندگی ما با این پراکندگیها، مصیبتها و اختلافها گره خورده است تا در وسط این نابسامانیها، مهمترین سرمایهی زندگی و مادر مان بمیرد.
از آن جا که در افغانستان وطن را هم شبیه مادر میدانند، میتوان مرگ رونا را به «مادروطن» نیز بسط داد. عظیم مریض و کارگر شاروالی که در میان نداریها، مصیبت و بدبختی دست و پا میزند، با وجودی که در تمام دنیا، اول مادر، دوم مادر، سوم مادر و صدم نیز مادرش است؛ نمیتواند به تنهایی از مرگ او جلوگیری کند. او تنها و مهجور در دنیای پر از بدبختیِ مهاجرت، مادرش را از دست میدهد.
سکانس پایانی این فیلم که انسانیت در سراسر آن جریان دارد، تأثیرگذار است. مادر –رونا- دیگر به سختی و با درد نفس میکشد، فاروق به خاطر بیماری مادر دوباره برگشته است، پسر کوچک او، «نجیب» که رابطهی خوبی با مادرکلانش –بیبی جان- دارد، سرش را بر سینهی مادر میگذارد، صدای نفسهای مادر آرام میشود و او در نمای زیبایی که از بالا گرفته شده است و انگار خدا او را میبیند، آرام میگیرد.
مادری که در آخرین نفسهایش، دو برادر جدا افتاده از هم را با یکدیگر یکجا میسازد، کادر بسته میشود و مخاطب میداند که چه رونا مرده یا زنده باشد، آرام و راحت است؛ چون دوباره خانواده اش کنار یکدیگر و متحد اند.
آیا مادروطن که این روزها در گردباد و چرخاب بدبختیهای کرونا، دو رییسجمهوره بودن، فقر، بدبختی، گرانی، جنگ، صلح، طالب، داعش، تروریزم، فاشیزم، بنیادگرایی و… گیر افتاده است، میتواند در نفسهای آخر، فرزندانش را متحد کند؟ تا آنها هر روز و لحظه، دیگر دردی شبیه شکسته شدن همزمان بیست استخوان شان را تجربه نکنند!