به هوش میآید، چشمانش را نیمهباز میکند، کوشش میکند که نفسهایش، خاک را باد نکند، درد عمیقی از پس گردنش احساس میکند. علی، به چهارسویش نگاه میکند که چند فرد مسلح، به دور شان حلقه زده و از مردانی که دستان شان بسته است، چیزهای را میپرسند. علی، به یاد میآورد که او و همراهانش به چنگ افراد طالبان افتاده و خودش با قنداق تفنگ طالب، به زمین خورده است.
علی، نمیداند که به چه جرمی دستگیر و در اینجا، آورده شده است. فکرش کار نمیکند، سرش درد دارد و تنها چیزی که به ذهنش میرسد، کارگری در معدن زغالسنگ درهصوف است و این که میخواست عید را در کنار پدر و مادرش سپری کند. علی را، غم نان به این جا رسانده؛ غمی که او را پیش از این، چندین بار تا مرز نیمروز نیز کشانده بود. علی که بیش از ۲۰ سال عمر ندارد، میخواست ایران برود و با کارگری در غربت، مرحمی بر درد خانوادهاش بگذارد؛ اما از بخت بدش، نتوانسته بود از مرز ایران بگذرد. حسین، پدر علی میگوید که هر سه دفعه، برگشت خورده بود.
اکنون، علی و خانوادهاش در شهر مزارشریف زندگی میکنند. او، پس از آخرینباری که رد مرز میشود، تصمیم میگیرد که خود را در ولایت سمنگان رسانده و در کان زغالسنگ درهصوف کار کند.
دور نرویم. علی، پس از این که به هوش میآید، خودش را به مردگی میزند. صدای «غریشه» طالبان بلند است. علی، از سایههای مردان میفهمد که افراد طالبان آنها را در ردیف ایستاد کرده و چیزهای از آنها میپرسند. به یکبارگی، چند طالب جابهجا میشوند و در یک چشم برهمزدن، با شعار «الله اکبر!»، «گرررس» فیر میکنند. همراهان علی، همه و همه، نعش زمین میشوند. یکی از طالبان، تا آخرین مرمی شاجور تفنگش، بر کارگران دستبسته، شلیک میکند.
علی، بعد از ظهر ۶ ثور، کار را تعطیل کرده و تصمیم میگیرد که عید فطر را کنار خانوادهاش در مزارشریف بگذراند. او، پس از وقتکاریاش، در یکی از موترهای باربری به سمت بازارسوختهی درهی صوف آمده و آز آنجا، با یک موتر مسافربری، همراه با پنج نفر کارگر، به سوی مزار شریف حرکت میکند. در طول راه، موتر نوع رنجر با پرچم طالبان، آنها را دنبال میکند. علی، میگوید که رنجر طالبان، گاهی در جلو و گاهی در عقب موتر آنها در حرکت بوده؛ اما آنها با این خیال که طالبان دیگر یک گروه شورشی و تروریستی نیست؛ بلکه مبدل به گروه حاکم در افغانستان شده و اکنون مسوولیت تأمین امنیت آنها را بر دوش دارند، به راه شان ادامه میدهند.
دیری نمیگذرد که افراد طالبان، در نزدیکی یک «جرِ» کوتل ریگ، میان شاهراه مزارشریف و شولگره-، موتر کارگران را توقف داده و هفت سرنشین آن را به بهانهای این که موتر –رنجر- خراب شده، به درون جر میبرند. طالبان، در ابتدای جر، کارگران را محاصره کرده، دستانشان را میبندند و بعد، به سمت گوشهتری انتقال میدهند. علی که یک نوجوان است، شوکه میشود. موهای تنش سیخ و بدنش چون برگ بید میلرزد. همگی جز سرور- رانندهی موتر، هم سن علی اند؛ جوانانی که لقمهنان شان را از کان ذغال سنگ میکندند و با دستان سیاه و اما روی سفید به خانوادههای شان میبردند؛ حالا، همگی شان در چنگ افرادی قرار دارند که انسانها را آسانتر از نوشیدن آب، میکشند. طالبان، در جریان بیستسال گذشته، بر اضافهی حملههای تروریستی، صدها مسافر را در مسیر راهها از موترهای شان پیاده کرده و به رگبار بسته اند. زبان علی، از ترس این که مبادا به سرنوشت صدها مسافر دچار شود، بند آمده است.
علی، پیشتر از همه حرکت میکند. طولی نمیکشد که یکی از افراد طالبان میپرسد؛ سرور، نام کی است؟ راننده موتر، در پاسخ میگوید که او سرور نام دارد. علی، کنجکاوانه به پشت سرش نگاه میکند که طالبی با قنداق تفنگ بر او میتازد؛ قنداقی که در پشت گردن علی میخورد، او را بیهوش میکند. علی پس از آنکه به هوش میآید، صحنهی گلولهبارانشدن همراهانش را میبیند. خیرالله، غلامسخی، محمد یونس، بازمحمد و خلیفه سرور نام افرادی است که از سوی طالبان تیر باران میشوند.
پس از تیربارانشدن کارگران، یکی از آنها بر روی علی میافتد. سر و صورت علی، پر خون میشود. علی، خودش را آرام میگیرد تا طالبان باور کنند که او نیز مرده است. پنج کارگر، جان میدهند. علی، نفسهای دم مرگ همراهانش را، حس میکند. او، در زیر جسد، مرگ همراهانش را زندگی میکند که چهرههای بشاش چند لحظه پیش، چگونه پژمرده میشوند و بعد، میمیرند. در آنسو، طالبان دست به ماشه را میبیند که به مرگ کارگران لبخند میزنند و از مردن آنها احساس پیروزی میکنند. برای علی، دیدن نفسکندن کارگرانی که دستان شان همانند دستان او آبله و سیاهی زغالسنگ دارند، دشوار است. علی، دوباره از هوش میرود.
علی، بعد از آنکه به هوش میآید، میبیند که طالبان دور شده و دیگر صدای شان را نمیشنود؛ صدایش را میکشد. یکی از همراهانش که به شدت زخمی بوده است، به کمکش میشتابد. او، با دندان ریسمان را از دست علی باز میکند. علی، فرد زخمی را بر دوش گرفته تا سرک عمومی شاهراه مزار- شولگره انتقال میدهد. در آنجا، سرنشینان هیچ موتری حاضر نمیشود به آنها کمک کند. در نتیحه، رنجر طالب از دور نمایان میشود و علی، کارگر زخمی را رها کرده و پا به فرار میگذارد. گروه طالبان، تا اکنون در این باره چیزی نگفته است.
اکنون سه هفته از کشتار کارگران معدن زغال سنگ میگذرد و علی هنوز در شوک است و حالت روانی خوبی ندارد. حسین، پدر علی میگوید که در وضعیت بسیار بدی قرار دارد. وضعیت اقتصادی آنها در حدی بد است که نتوانسته پسرش را در شفاخانه بستر و تداوی کند. حسین، میگوید: «علی خوابه. از خواب که بیدار میشه، گیجه. وضعیتش خیلی خرابه. نان نمیخوره، بخوره هم بال میاره. نمیفامم که چه کار کنم.»