تازه به خانه رسیده ام؛ فنجان چایی را که به تازگی ریخته ام، کنار پنجره میگذارم و گوشی ام را پاسخ میدهم. «…زخمی شده، زودتر بیا.» حرفهای یکی از دوستانم است که از پشت گوشی میشنوم.
با شتاب سوی شفاخانه میروم. در راه فیسبوک را باز میکنم؛ پر است از خبرهای رویداد تروریستی در ناحیهی سیزدهم، در یکی از کوچههای دشت برچی. خبرها را یکی یکی میبینم، همهجا نوشته است که جزییات کامل این حادثه در دست نیست. تنها چیزی که در خبرها برجسته است و با خواندن آن میلرزم، وقوع انتحاری در «مرکز آموزشی کوثر دانش» است؛ جایی که دانشآموزان زیر نوزده سال، برای راهیابی به دنیای علم و دانش آمادگی میگیرند.
چیزی که در طول راه به ذهنم میگذرد، تلفات ناشی از این رویداد است.
در کنار شفاخانهی محمدعلی جناح از موتر پیاده میشوم. دم دروزاهی ورودی شفاخانه، افراد ملکی ایستاده اند و هر کدام تلاش میکنند که موترها را به سمتی راهنمایی کنند. از سرک میگذرم و همزمان با یک امبولانس به دروازهی شفاخانه میرسم؛ دو جوان راهم را میگیرند و نخست اجازه میدهند که امبولانس وارد شفاخانه شود. پس از تلاشی توسط یک جوان به داخل میروم. از روبهرویم، پنج – شش نفر شتابان میآیند و بلند بلند گریه میکنند؛ یکی از آنها که صدایش در میان آه و ناله درک میشود، میگوید: «آخ جسد جوانم ر به خانه بردن» و از درب شفاخانه بیرون میشوند.
هنوز نمیدانم که آمار تلفات چه اندازه است، تلاش میکنم که زودتر به شفاخانه برسم و از جزییات بیشتر باخبر شوم.
دم درب ساختمان اصلی شفاخانه، جمعیتی که نگرانی از چهرههای شان میبارد، ایستاده اند؛ گویی هر کدام در جستوجوی گمشدهای استند. در میان جمعیت، کودکی به چشم میخورد که بلندتر از همه فریاد میزند. تنها حرفی که از میان گریههایش فهمیده میشود، این است: «لالایم! لالایم!» هیچ کسی نمیداند که لالایش کجا است و چه به سرش آمده؛ کسی میگوید که خانوادهی این کودک، دنبال لالایش، درون شفاخانه رفته است. آنسوتر، دو خانم و یک آقا در چوکیای نشسته اند و هر سه گریه میکنند. یکی از خانمها، سرش را به شانهی مرد گذاشته و فریاد میزند: «بچه نامراد مه!»
امبولانس دیگری از راه میرسد. در یک چشم بههمزدن، زخمیای را که صورت و لباسهایش از خون سرخ شده است، بیرون میآورند. همه راه را باز میکنند تا زخمی عاجلتر به داخل شفاخانه انتقال یابد.
دم دروازه، جمعیتی به کاغذهایی که فهرست کشتهشدها و زخمیها نصب شده است، خیره اند. پیرمردی از میان جمعیت، سرش را بلند میکند تا نامها را بخواند؛ اما یکباره فریاد میکشد و به زمین میافتد.
با شتاب درون شفاخانه میروم، در دهلیز، پنج جسد در حالی که تکههایی از گوشت دیگران در بدنهای شان چسبیده است، میان خون غلت میخورد، چهرههای شان شناخته نمیشود؛ افرادی تلاش میکنند که از لباس و نشانههای بدن شان، آنان را شناسایی کنند؛ کارت شناسایی شماری از آنان، در کنار شان گذاشته شده، تا با آن شناسایی شوند.
افرادی میآیند و جسدها را ورانداز میکنند و میروند؛ هر کدام دنبال گمشدهای میگردند. در این هنگام، زنی به درون شفاخانه میدود. او، گریهکنان به دور جسدها میگردد تا این که چشمش به کارت هویت پسرش میافتد و نالههایی که سر میدهد، مثل کاردی در استخوان آدمی فرو میرود.
مسوولان شفاخانه میگویند که تا این لحظه، بیش از ۴۰ نفر در این شفاخانه آورده شده و از این میان ۱۱ تن آن کشته شده اند. «وضعیت زخمیها وخیم است، ممکن است که ارقام کشتهها تغییر کند.»
از شفاخانه بیرون میشوم و به همایون اندیشه – رفیقی که به خاطر برادرش به شفاخانه آمده ام – میرسم. او برادرش میثم را در این حادثه از دست داده است. با همکاری شماری از دوستانم، همایون را به خانه اش میرسانیم.
شب میشود؛ شبی متفاوتتر و هراسناکتر! «کابل امن نیست»؛ گویی از چهار سوی شهر، صدایی بلند است؛ صداهایی که درد ازدستدادن فرزند، برادر و خواهر را فریاد میزنند. ساعت یک بامداد از خانهی همایون به سوی خانه میآیم. در تکسی، راننده میگوید که این جوانان به چه جرمی کشته شده اند؟ راننده بدون این که حرفی از من بشنود، پی حرفش را میگیرد و میگوید: «اینا نوجوان ان. جرم شان درس خواندن اس. کسانی که درس میخوانه، مثل چراغه، تروریستان چراغهای جامعه را خاموش میکنن.»
صبح از دفتر به سوی مرکزآموزشی کوثر دانش میروم. رسیدنم همزمان با موترهای آبپاش شهرداری است. کارکنان شهرداری، تلاش میکنند که لختههای خون و تکههای بدن کشتهشدهها را جمع کنند.
به درون کوچه میروم؛ دو طرف کوچهی مرکز آموزشی کوثر دانش، دیوارهای بلند خاکی است. در قسمتهایی از دیوار خون دیده میشود؛ گویا کودک خوردسالی با رنگ سرخ در دیوارها، نقاشی کرده است. داخل کوچه پر است از تکههای بدن؛ تکههای بدن دانشآموزانی که تا دیروز آرزوهای بلندی داشتند و هر کدام به امید فردای بهتر برای زندگی شان، به این مرکز آموزشی میآمدند؛ اما شنبه (۳ عقرب) مثل گنجشک به جرم پریدن شکار شدند. یک منبع امنیتی به روزنامهی صبح کابل میگوید که ۲۷ نفر در این رویداد کشته و ۷۷ تن دیگر، زخم برداشته اند.
خانههای رهایشیای که در اطراف این مرکز قرار دارند، آسیب دیده اند و شمار زیادی از این خانهها به ویرانه بدل شده است. به یکی از خانههایی که در آن، دانشآموزان زندگی میکنند، میروم، دیوارهای شان فروریخته، شیشهها شکسته است. در وسط خشتهای فروریخته به دانشآموزی بر میخورم که محمد لطیف ابراهیمی نام دارد. او، یکی از راهیان کانکور است. محمد لطیف میگوید که با لحاف و فرشهای اتاق شان جسدهای کشتهشدگان را پیچانده و به شفاخانه فرستاده اند. «باقی لباسهای ما ر که خونآلود بود، شاروالی جمع کدن.»
محمد لطیف میگوید که از ولسوالی مالستان غزنی به کابل برای رفتن به مراکز آموزشی آمده است. به گفتهی او، شماری از کشتهشدهها، کسانی بودند که از ولایتها به کابل آمده و در این مرکز آموزشی درس میخواندند. او، به این پرسش که به تحصیل ادامه میدهد یا نه، میگوید: «با آن که مراکز آموزشی امن نیست، بازم دوست دارم که درس بخوانم.»
درون کوچه، زن کهنسالی، بیزاری و نفرتش را از گروههای تروریستی فریاد میکند و خطاب به دولت میگوید که باید امنیت مردم را بگیرد. «چند سال پیش نکشت؟ د او سال هم د کورس موعود یک عالم جوانه پرپر کدن.» گروه تروریستی داعش، در ۲۴ اسد ۱۳۹۷، با حمله بر مرکز آموزشی موعود، بیش از ۵۰ تن را کشته و نزدیک به ۱۰۰ نفر را زخمی کرد.
در کوچهی مرکز آموزشی کوثر دانش، شماری از شهروندان، دولت را محکوم به بیمسوولیتی در قبال جان شهروندان میکنند. در همین حال، ذبیحالله مجاهد، سخنگوی گروه طالبان، دقایقی پس از این رویداد، در تویتی گفته است که گروه طالبان در این حمله دست نداشته است؛ اما ارگ ریاستجمهوری در بیانهای (۳ عقرب) گفته است که طالبان مسوول حملهی انتحاری بر مرکز آموزشی کوثر دانش است؛ از سویی هم، گفته میشود که گروه تروریستی داعش، مسوولیت این حمله را به دوش گرفته است.