
گزارشگر: لیزا عمری
ویرایشگر: زاهد مصطفا
لباسهایی را که یک روز پیش با خواهرش خریدهاند، باهم میپوشند و راهی دانشگاه کابل میشوند. مرضیه، آن روز نمیداند که پیراهن جدیدش، آخرین پیراهنی است که به تن میکند.
خدیجه، خواهر مرضیه -دختری که پنج ماه پیش (۱۲ عقرب) در حملهی تروریستی در دانشگاه کابل کشته شد-، میگوید که آن روز با خواهرش، از خرسندی در لباسهای جدیدشان نمیگنجیدند؛ خوشحالیای که چند ساعت بعد، ظاهراً در دنیای کابل نمیگنجد و تبدیل به غم فراموشنشدنی میشود.
اتفاق آن روز در دانشگاه کابل، نهتنها خانوادهی مرضیه و شادی او را که دهها خانواده را در غم فراموشنشدنیای گذاشت؛ زخمی که شاید سالها تازه بماند و خانوادههای زیادی در آن ناخن بکشند تا اندوه نبودن عزیزانشان را تازه کنند.
آن روز پدر مرضیه، او را با خواهرش تا دروازهی دانشگاه کابل میرساند و خودش راهی شفاخانهی استقلال میشود؛ جایی که روزانه بهعنوان جراح، زخمهای زیادی را بخیه میزند؛ ولی آن روز، زخمی که مرضیه در حملهی تروریستی در دانشگاه کابل میبیند، قابل بخیه نیست.
پدرش تا هنوز نتوانسته زخم نبودن او را بخیه کند؛ زخمی که موهای پدر را سفید و مادر را به لحاظ روحی، دچار آسیبهای بسیاری کرده است.
خدیجه، جملهای را از آن روز به یاد میآورد که تا هنوز به گوشش میرسد.
آن روز، خدیجه چادر نو مرضیه را پوشیده و مرضیه برایش میگوید که پول چادرش را بدهد؛ چون قرار است پس از رخصتی از دانشگاه، به بازار برود. خدیجه، بار اول صدای مرضیه را از پشت سر میشنود؛ اما چیزی نمیگوید.
خدیجه، منتظر صدای دوم میشود؛ ولی مرضیه درخواستش را تکرار نمیکند. انتظاری که پنج ماه است به درازا کشیده و هنوز تکرار نشده است.
خدیجه، بارها با خودش کلنجار رفته که چرا آن روز در اولین صدا برنمیگردد تا به بهانهی دادن پول، کمازکم چند جملهی دیگر با خواهرش گپ بزند و یکبار دیگر به چهرهاش نگاه کند؛ به لباسهای جدیدش که آن روز مرضیه را زیباتر از روزهای دیگر نشان میداد.
چند ساعت پس از آخرین جملهای که خدیجه از خواهرش میشنود، صدای انفجار و در پی آن صدای شلیک گلوله در صحن دانشگاه کابل میپیچد؛ جایی که بیش از ده هزار دانشجو در وقت روزانه، برای فراگرفتن آگاهی جمع شدهاند؛ آگاهیای که گمشدهی افغانستان است و سالها میشود این کشور، به دلیل نبود آن زخم میخورد؛ زخمهایی که دهانش تا ابد باز است.
خدیجه با همصنفیهایش، از دانشکدهی کیمیا توسط سربازان به بیرون انتقال داده میشود؛ اما از مرضیه خبری نیست. تروریستان، وارد دانشکدهای شدهاند که مرضیه دانشجوی آن است و تا هنوز کسی در بیرون خبر ندارد که آنها کسی را گروگان گرفتهاند یا نه. خدیجه بارها تلاش میکند به گوشی مرضیه زنگ بزند؛ اما کسی از آنسوی خطوط نگران، پاسخی نمیدهد. خبر به مادر مرضیه رسیده و او با دیگر اعضای خانواده نیز، همه در تلاش برقراری ارتباط با مرضیه هستند.
صدای شلیکهای پیهم به گوش میرسد. هزاران دانشجو، از چند دروازهی دانشگاه کابل در حال فرار هستند. برخی، بهمحض برآمدن از دانشگاه، بهسوی خانههایشان میروند و عدهای که عزیزانشان در داخل دانشگاه مانده، در تلاش برقراری ارتباط با آنها اطراف دانشگاه کابل را با قدمهای نگران، میپیمایند.
خانوادههای بسیاری هم به دلیل اینکه نتوانستهاند با عزیزانشان ارتباط برقرار کنند، از خانه برآمدهاند تا خودشان را نزدیک حادثه برسانند؛ حادثهای که در چهاردیواری دانشگاه کابل است و تا هنوز هیچکسی روایت دقیقی از آن ندارد.
ساعت هشت و نیم شب، جسد بیجان مرضیه را که چهار گلوله خورده است، در شفاخانهی چهارصد بستر پیدا میکنند؛ جسدی کرخت که دیگر نه صدایش را خدیجه میشنود و نه لباس تازهاش به تنش میآید.
شب پیشازاین اتفاق، زمانی که مرضیه از حمام بیرون میشود، پدرش میپرسد که این وقت شب چرا حمام کردی؟ او اما به گفتهی خواهرش –خدیجه-، چیزی نمیگوید و با لبخندی، پدر را بیپاسخ میماند. او، شاید حمام کرده است تا فردا در لباسهای جدیدش زیباتر دیده شود.
خدیجه از چهار صبح همان روز میگوید که مرضیه بلند میشود، نماز صبح میخواند و قرآن؛ کتاب مقدسی که مرضیه برای آرامش روحیاش به آن پناه میبرد و گروههای تروریستی، از آن برای توجیه کشتن مرضیه استفاده میکنند.
همان صبح که آفتاب مثل همیشه بر شانههای تکیدهی کابل تابیده است، مرضیه، یک لقمه صبحانه به دهان میگذارد و با عجله از خانه بیرون میشود؛ بدون اینکه بفهمد آن آخرین صبحانهای است که میخورد و اگر لحظهای بنشیند، شاید کمی بیشتر لذت نان و زندگی را بچشد. او، بیصبرانه با لباسهای جدیدش میخواهد وارد دانشگاه شود و ۲۱ سالگیاش را با خوشحالی و غرور، وسط همسنوسالانش راه برود.
مرضیه، دانشجوی سمستر سوم دانشکدهی اداره و پالیسی در دانشگاه کابل و اولنمرهی صنف خودش است. او، تقدیرنامههای زیادی از جاهایی که درس خوانده گرفته که اکنون پدرش، آنها را با وسایل دیگر مرضیه، در الماری خودش قفل کرده تا دیگر اعضای خانواده، هر بار با آنها روبهرو نشوند و مادرش که هرازگاهی دچار شوک عصبی میشود. در حملهی آن روز در دانشگاه کابل، مرضیه تنها جوانی نبود که از خانهای گم میشود؛ هجده تن دیگر با مرضیه، هرگز به خانه برنمیگردند و ۲۲ تن هم زخمی به خانههایشان برمیگردند؛ ۲۲ تنی که آن روز شاهد اتفاقات وحشتناکی بودهاند.
آماری که برخی از رسانهها از کشته و زخمیان حملهی تروریستی در دانشگاه کابل دادهاند، به ۲۰ کشته و چهل زخمی میرسد. مرگ مرضیه، باعث میشود که خواهرش خدیجه، دیگر به دانشگاه نرود. او که همیشه با خواهرش دانشگاه میرفت و میآمد، دیگر پای رفتن به آنجا را ندارد؛ جایی که خواهرش از آن هرگز برنگشت.
رویینا، دوست مرضیه، از روزی میگوید که هر دو در پارک عدالت –پارکی در دانشگاه کابل- نشستهاند و مرضیه برایش خبر انتحاریای را از تلفنش میخواند. رویینا، واکنش جدیای نسبت به این خبر ندارد؛ چون بخشی از خبرهای معمولیای است که هر روز میشنود و به مرضیه میگوید که «خدا میداند نوبت ما چه وقت است.» مرضیه، آن روز پس از خواندن آن خبر انتحاری، به رویینا میگوید که از مرگ نمیترسد و فقط از خدا میخواهد در انتحاری نمیرد که خانوادهاش نتوانند تکههای بدنش را جمع کند. او، آرزو میکند که اگر قرار باشد کشته شود، باید گلولهای در قلبش شلیک شود؛ آرزویی که دیری نمیگذرد به واقعیت میپیوندد. تروریستهایی که وارد دانشگاه کابل میشوند، چهار گلوله به مرضیه شلیک میکنند. گلولههایی که از پشت به او شلیک میشود و زندگیاش را پایان میدهد.
رویای مرضیه، فراغت از دانشگاه و کار در وزارت خارجه است؛ رؤیایی که آن روز پرپر و داستانش تمام میشود. پنج ماه پسازآن اتفاق، بر پدر مرضیه طوری رفته است که میتوان رد پاهایش را در چینهای صورتش دنبال کرد و مادرش که هر هفته، سر قبر دخترش میرود تا شاید بتواند با او چند کلمه حرف بزند.
روز حمله در دانشگاه کابل، قرار بود نمایشگاه کتاب افغانستان و ایران افتتاح شود و عدهای از مقامات سیاسی دو کشور، وارد دانشگاه کابل شوند. اتفاقی که با توجه به شرایط امنیتی در کابل و برگزاری آن در یک نهاد آکادمیک با ضریب بالایی از آسیبپذیری قرار دارد و میتواند جان هزاران نفر را به خطر مواجه کند؛ خطری که اتفاق میافتد و زخمش در خانوادههای زیادی باقی ماند.