
دختر یازدهسالهای به نام مروه در چهارراهی «پنجصدفامیلی» آمده تا خانهاش را نشانم دهد. او، مرا به حویلی کهنهای که در همان نزدیکیها است، میبرد. درون حویلی از پلههای فرسودهای بالا میروم. در منزل دوم، با زن کهنسالی –که حکیمه نام دارد- و دختر جوانش(مریم) روبهرو میشوم که زخم عمیق و دردی سنگین را، در آن خانه زندگی میکنند.
یکی از روزهای پاییز، پایندهمحمد به سوی کارش حرکت میکند، مریم -دختر بزرگترش- در حویلی، دست از لباسشستن میکشد و برای بدرقهی پدرش به سمت در میرود. پایندهمحمد با لبخندی به دخترش میگوید: «جان پدر! مکتب نرفتی؟»
مریم در حالی که دستهی دروازهی حویلی را پایین میکشد، میگوید: «جمپر ندارم.» پایندهمحمد، صورتش را به سمت دخترش میچرخاند و میگوید: «د غمش نباش، برایت جمپر میخرم.»
پایندهمحمد، هنگام بیرون رفتن از خانه به مریم وعده میدهد که فردا (پنجشنبه)، برایش جمپر بخرد. او، طبق معمول، روزهای پنجشنبه، دخترانش- مریم و مروه- را به مکتب و از آنجا به خانه میرساند. پایندهمحمد برای اینکه دخترانش را در مکتب ببیند، صبح تا چاشت پنجشنبهها، در برابر صنف یکی از آنها مینشیند. آنروز که به سوی محل کارش میرفت، قرار میگذارد که پس از صنف، به فروشگاه بروند.
پایندهمحمد ۵۵ ساله، کارمند خدماتی وزارت ترانسپورت و هوانوردی ملکی بود. او سی سال عمرش را در وزارتخانههای مختلف به کارهای خدماتی با ۵۰۰۰ افغانی معاش ماهانه، گذرانده است. کارهای شاق، همت پیرمرد را برای رساندن دخترانش به قلههای موفقیت نه تنها ضعیف نکرده، بلکه آهنین نیز کرده است.

عکس پایندهمحمد از محل کارش در وزارت ترانسپورت و هوانوردی ملکی.
در غروب آنروز و در لحظهی رسیدن پایندهمحمد به خانه؛ مریم، کتری آب را روی اجاق گاز میگذارد تا چایی برای پدرش آماده کند و پس از آن، به مادر و خواهرش که سرگرم تماشای برنامهی تلویزیونی بودند، میپیوندد. دیری نمیگذرد که برنامهی تلویزیونی با نشر خبرعاجل تغییر میکند؛ اما از آنجا که خبرهای عاجل به روزمرگی مردم افغانستان تبدیل شده است، تلویزیون را خاموش میکنند.
پس از نیم ساعت، دروازهی حویلی کوبیده میشود؛ مریم به امید اینکه پدرش آمده، به سمت در میدود. در را باز میکند؛ اما با همکار پدرش روبهرو میشود.
او در حالی که تلاش دارد ناراحتیاش را پنهان کند، میگوید: «پدرت زخمی شده، به شفاخانهی امنیت بروین.» مریم که تا این لحظه منتظر پدرش بود، با شنیدن خبر زخمیشدن پدرش، فرو میریزد. مریم با مادر و خواهرش به سوی شفاخانه حرکت کرده و در راه، پیهم به پدرش زنگ میزنند؛ اما هیچ تماسی او را به پدرش وصل نمیکند. در شفاخانهی امنیت میرسد که موبایلش زنگ میخورد. مریم، بیدرنگ پاسخ میدهد؛ صدایی که خودش را مامای حکیمه، معرفی میکند؛ میگوید: «برگردین ما پاینده را به کوهستان- نام محلی در کاپیسا- بردیم؛ او زخمی شده.»
کلمات آن مرد، مریم را گیج میکند. به گفتهای او اگر پدرش زخمی میشد، به شفاخانه و اگر کشته میشد به خانه میآوردند؛ پس چرا به کوهستان ولایت کاپیسا بردهاند؟ چه اتفاقی برای پدرش افتاده است؟
مریم تلاش میکند که به سخنانش ادامه دهد؛ اما بغض نهفته در گلویش، نمیگذارد. مادرش در پی حرفهای او میگوید: «ما فکر نمیکردیم که دنیا اینقدر بیرحم باشه؛ چون ما کسی جز پایندهمحمد را نداشتیم.»
مریم، مادر و خواهرش به خانه باز میگردند، درون حویلی، دستهای از مردان خانه منتظر آنها ایستاده اند. با ورودشان، میگویند که پایندهمحمد در انفجار امروز، جانش را از دست داده است. این خبر به حدی برای آنها تکان دهنده است که هیچکدامشان باور نمیکنند. مریم، به مردان و زنانی که درون حویلی اند، میگوید: «دروغ نگویین. پدرم جور و تیار اس. ممکن اس زخمی شده باشه؛ اما کشته نشده.»
شب به سختی و سنگینی میگذرد. حکیمه با شنیدن خبر مرگ شوهرش از هوش میرود و زنان همسایه، او را به درون خانه میبرند؛ اما مریم و مروه مرگ پدر را نمیپذیرند و نالهکنان درخواست دیدن جسد پدرش را میکنند تا مطمین شوند که این خبر درست است. مردی با حسرت میگوید که جسد پدرش در سردخانهی شفاخانهی امنیت است و فردا از آنجا به کوهستان خواهند برد.
پایندهمحمد و همکارانش روز چهارشنبه ( ۸ عقرب ۱۳۹۸) از محل کارشان- وزارت ترانسپورت و هوانوردی- سوی خانههای شان حرکت میکنند. در نزدیکی آن وزارت- شش درک- انفجار هولناکی آنها را از زمین بلند کرده و دوباره به زمین میکوبد. لحظهای پس از حادثه عکس پیرمردی با لباس سفید و واسکت سیاه که با صورت به زمین افتاده است، در شبکههای اجتماعی و رسانهها دستبهدست میشود؛ پدر مریم نیز در این عکس در حالی دیده میشود که زانوهایش به درون شکمش خمیده.

تصویری که از پایندهمحمد در شبکههای اجتماعی دست به دست میشد.
جسد پایندهمحمد را به ولایت کاپیسا دفن میکنند. مروه بغضش را میخورد و میگوید: «تا زمانی که پدرم را به خاک نسپردیم، باور نکردم، کشته شده باشه. وقتی جنازهاش را در قبر دیدم، باورم شد که طالبان روز ما را سیاه کرده است.»
مریم با دست اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «کاش پدرم آنروز به کار نمیرفت.» در حالی که بغضی حرفهایش را میبرد، ادامه میدهد: «پدرم معاشش ۵۰۰۰ افغانی در ماه بود، با وجودی که معاش هم نگرفته بود و پولی هم نداشت؛ اما خواست برایم جمپر بگیرد.»
مروه که در آن زمان هشتساله بود، میگوید؛ پدرم پنجشنبهها مرا به مکتب میرساند، در زمانیکه پدرم زنده بود؛ پنجشنبهها بهترین روز در میان روزهای هفته برایم بود؛ اما پس از آنکه پدرم در پنجشنبه دفن شد، دگر این روز را روز سیاه و نحسی میپندارم: «حالی از روزای پنجشنبه بدم میایه.»
حکیمه؛ خانم پایندهمحمد، پس از مرگ شوهرش دچار ناخوشی قلبی شده و سه بار جراحی شده است. او با قلب آکنده از حسرت و افسوس میگوید: «پیسه عملیاته به سختی جور کدیم.»
حکیمه با دو دخترش، طالبان را مسؤول مرگ پایندهمحمد میدانند و هنگامی که از آنها میپرسم طالبان را میبخشید و یا نه؟ هر سه با یکصدا میگوید: «هیچ وقت طالبان را نمیبخشیم!» مروه با اشاره به زندانیان رها شده، میگوید که دولت هم مقصر است؛ چون قاتلهای پدر و مردم افغانستان را از زندان آزاد کردند. او در حالیکه شمرده شمرده حرف میزند، میافزاید: «طالبان نگذاشت که با پدرم بیشتر خاطره ثبت کنم و در خوردسالی، پدرم را از ما گرفتند.» مریم، مکتب را به پایان رسانده است؛ اما به دلیل ناتوانی اقتصادی نتوانسته به دانشگاه برود. او، آرزو دارد که در آینده کامپیوترساینس و یا طب بخواند و از اینطریق در رشد اقتصاد خانواده کمک کند.
از مروه در مورد آرزوهایش میپرسم، میگوید که دوست داشت، قاضی شود و جنایتکاران و تروریستان را قصاص کند؛ اما پس از مرگ پدرش و آزادی زندانیان طالب، تصمیمش را عوض میکند. به باور او قاضیها صلاحیت صادرکردن حکم را در این کشور ندارند و همه چیز، از سوی رهبران حکومت تعیین میشود. «حالا دوست دارم که داکتر شوم؛ چون پدرم همین را میخواست.»
حالا حکیمه با دو دخترش و خاطرات یک عمر زندگی مشترک با پایندهمحمد، در خانهی کهنهای در خیرخانهی کابل، زندگی میکند و نمیداند که در آینده، زندگیشان چه رنگی خواهد گرفت. او، نگران است که با آمدن طالبان، زندگیشان سختتر شود.