«د خانه نان نیست!» این دقیقا جواب کودکی است که در این هوای سرد دلیل بودنش را در بیرون از خانه میپرسم؛ کودکی که در کنارهی پیادهرو مسجد عبدالرحمن شهر کابل کز کرده است. نامش رازمراد است و از سنوسال اش چیزی نمیداند. از ظاهرش پیداست که بیشتر از ۱۰سال ندارد؛ اما او پسر بزرگ خانواده است و در یک ماه اخیر، مجبور شده است برای خانوادهی پنجنفری اش نانآور باشد.
سردی هوا باعث شده درست حرف زده نتواند و لرزه داشته باشد. حرفهایش به سختی فهمیده میشود.
رازمراد در سردیای که او را مثل برگ میلرزاند، گوشهی پناه برده است.
به ساعتم که نگاه میکنم، ساعت ۹ و ۲۳ دقیقهی پیش از چاشت را نشان میدهد. او اگر حالا ناچار نبود به فکر نان خانواده باشد، حالا شاید در صنف درسی مکتب میبود و با همصنفیهایش مشق مینوشت، نقاشی میکشید و یا ساعتتیری میکرد؛ اما اکنون او نه تنها درس نمیخواند؛ بلکه با شکم گرسنه، به فکر بردن نان برای مادر و برادرهای خوردش است. او هیچ دوستی در کابل ندارد.
رازمراد کودکی آواره و بیگانه در میان جمعیت ششملیونی کابل است. او روزها، همین که نیش آفتاب، نوک کوهها و ساختمانهای بلند شهر را زرد میکند، با صدای مادرش از خواب بر میخیزد و به امید یافتن چند لقمهنان برای خانواده اش از خانه بیرون میشود.
رازمراد، در شهری که جز اعضای فامیلش کسی را نمیشناسد، در کنج پیادهروها مینشیند، تا اگر کسی دلش از دیدن او به رحم آمد، خوردهپولی به او کمک کند. او مثل بیشتر گداییگران کنار خیابان، مخته و اصرار را یاد ندارد؛ ساکت و غمگین در گوشهای مینشیند؛ شاید هنوز اندوه ازدستدادن پدرش از دلش نرفته باشد.
رازمراد میگوید که پیش از این همراه با پدر و خانواده اش در نساجی شهر کابل بودوباش داشته اند و حالا با اشارهی دست به سمت کوه چنداول شهر کابل میگوید که آنجا زندگی میکنند. «خانهی ما اونجه د بالاس.»
پدر رازمراد با کراچیای که داشت، روزها به شهر میآمد و برای شهروندان بارکشی میکرد؛ کاری که با آن به سختی میتوانستند زندگی شان را بگذارنند. رازمراد از روزهای داشتن پدر در خانواده، به نام روزهای خوب زندگی اش یاد میکند؛ چون تنها پدر بود که مسوولیت تامین هزینهی خانواده را به عهده داشته است و رازمراد میتوانست به کودکی هرچند سختش برسد و شادیهای زودگذر کودکانه اش را هرچند کم اما داشته باشد.
حالا اما رازمراد برای یافتن لقمهنانی ناچار است، چشم امید به جیب رهگذارن بدوزد؛ امیدی که بارها از دست میرود.
نزدیک به یک ماه پیش، پدر رازمراد از شهر مزار شریف به کابل کوچ میکند. رازمراد از این که چرا به کابل آمده اند، چیزی نمیداند. او تنها میداند که پدرش از ایران رد مرز شده بود و تصمیم گرفت که به کابل کوچ کنند.
حدود ۲۰روز پیش، پدر رازمراد با یکی از مردانی که در نزدیکی آنها زندگی میکرد، دعوا میکند. رازمراد نمیداند پدرش و آنمرد به خاطر چه چیزی با هم دعوا کردند. او تنها میداند که آن مرد با آهنی که در دست داشت، پدرش را کشت. او میگوید: «د کابل هیچ کسی نداشتیم، کاکایم ازینا د مزار استن. اونا هیچ د غم ما نیست. کسی نبود پدرمه دفن کنه. پدرمه کمی بالاتر از خانه دفن کدیم.» به گفتهی رازمراد، پولیس از مرگ پدر او خبر نمیشود. او و خانواده اش به دلیل این که پولی برای مصرف نداشتند، پیش از آن که درخواستی برای خونخواهی پدرش بدهند، به فکر سیرکردن شکمهای شان افتادند.
رازمراد و خانواده اش، از نساجی کوچ میکنند و در خانهای در چنداول کابل، جای میگیرند.
آنها اکنون در خانهای زندگی میکنند که به گفتهی رازمراد، تشناب و حمام ندارد و هر ماه باید دوهزار افغانی بابت کرایه بپردازند. رازمراد با آن که هنوز از سردی هوا شکایت ندارد؛ اما نمیداند زمستان پیش رو را چگونه بگذراند. آنها در خانه یک فرش، یک جاجیمی که از آن به جای تشک پنجنفره استفاده میکنند و یک لحاف دارند. شبها رازمراد، با سه برادر و مادرش زیر همان یک لحاف میخوابند.
در میانهی صحبتهای ما، متوجه میشوم که رازمراد سرش را به گونهای با دستانش فشار میدهد، انگار درد شدیدی داشته باشد. وقتی دلیلش را میپرسم، میگوید: «کمکم سرم درد میکنه.» ظاهرا به نظر میرسد سرما خورده باشد. او میگوید که مادرش نیز مریض است و به همین خاطر است که چند روزی از خانه بیرون نشده است.
رازمراد میگوید که قبل از این که مادرش مریض شود، هردو با هم روز را با تکدیگری در شهر میگذراندند تا پول چند قرص نان را پیدا کنند؛ اما پس از آن که مادرش مریض میشود؛ حتا بعضی شبها گرسنه میخوابند. او میگوید که مادرش بیشتر کار میکرد و روزانه ۲ تا ۳ صد افغانی به دست میآورد؛ اما او در روز بیشتر از صد افغانی درآمد ندارد. «بعضی روزا، هرچه دیرتر میشینم، پول گیرم نمیایه. خانه که میرم، لالایم اینا میگه چرا نان ناوردی؛ بر شان میگم، کار نبود.» رازمراد با آنکه کودکی بیش نیست، میگوید که میخواهد کار کند؛ اما کاری پیدا نمیتواند.
نان، آرزوی رازمراد، هدف رازمراد و رویای رازمراد است. وقتی از او میپرسم اگر روزی پولدار شود، با پول خود چه خواهد کرد؛ میگوید: «به خانه نان میبرم.» دوباره میپرسم که اگر خیلی زیاد پول گیرش بیاید؛ میگوید: «به خانه نان میبرم.» میگویم اگر خیلی خیلی زیاد پول پیدا کنی؛ میگوید: «نصفشه ده خانه نان میبرم و نصفشه پیش مادرم میمانم.» میپرسم که نصف پولش را به چه هدفی پیش مادرش نگه میدارد؛ میگوید: «بری خرج خانه، باز نان د کار میشه.»
مطابق تخمین موسسهی مطالعات عامهی افغانستان که در یک گزارش تحقیقی در آپریل ۲۰۱۸ نشر شده است، چهل درصد کودکان افغانستان که ۱۵ میلیون کودک را در بر میگیرد، در بخشهایی؛ چون دستفروشی روی سرک، تکدیگری، خشتپزی، جمعآوری زبالههای بازیافت، مستریگری، زراعت، معدنکاری، قالینبافی و موترشویی مشغول کار استند.
رازمراد میگوید؛ اگر زندگی او بهتر بود، برای خود موترک میخرید و با آن ساعتتیری میکرد. اگر زندگی او بهتر میبود، دوست داشت مکتب بخواند و در آینده پولیس شود.
پس از دقیقهها بودن با رازمراد و شنیدن حرفهایش از او جدا میشوم و در راه رسیدنم به مقصد بعدی ام، دها کودک گدا و دستفروش را میبینم که در گوشه و کنار جادهها برای یافتن نان میتپند.