دستم را میگیرد و میگوید که همسن تو بود؛ با تعارفی کنارش مینشینم. او، کاظمعلی است؛ دو سال پیش، مرد تنومند و خوشطبعی بوده است؛ اما حالا صدایش میلرزد، حرفهایش بریده-بریده به گوش میرسد، از شوخطبعی اش خبری نیست، زمانی که مینشیند، به گوشهای خیره میماند. میپرسم چه اتفاقی برایش افتاده است، عکس پسر جوانی را از جیبش بیرون میکشد و میگوید: «از چه و از که بنالم؟»
عباس، پسر کاظمعلی، در ۲۶ اسد ۱۳۹۸ در یکی از سلمانیهای کابل موهایش را کوتاه میکند، به خانه بر میگردد تا اجازهی مادرش را برای رفتن به عروسیای بخواهد. مادر، عباس را ورانداز میکند و برایش اجازه میدهد که به عروسی برود.
مادرش در حالی که اشکش را با چادر پاک میکند، میگوید که پسرم پنجبار همرایم خداحافظی کرد و هربار تکرار میکرد که مادر من میروم. «خدا برایم فاماند که بچیم خداحافظی میکنه؛ اما من نفهمیدم.»
عباس، لباس سفیدی که به تازگی از خیاط آورده بود، میپوشد و با هماهنگی دوستانش به سوی قصر عروسی شهر دبی حرکت میکند.
ساعت ده و سی شب است که سروصدایی در کوچه بلند میشود؛ کاظمعلی، کنجکاوانه از خانه بیرون میشود که ببیند چه اتفاقی افتاده است. در بیرون، کسانی دور هم گفتوشنودهایی دارند که با دیدن کاظمعلی، سکوت میکنند. «دیدم که چندتایش گریه میکردن.» کاظمعلی ماجرا را از آنها میپرسد؛ آنها میگویند که موتر مختار تصادف کرده و شماری هم زخم برداشته اند. ترسی سر تا پای کاظمعلی را میلرزاند و میگوید: «چه گپ شده؟ عباس مه هم در همو موتر بود. چه بلایی سرش آمده؟» از میان آنها، کسی بغضش را قورت میدهد و میگوید عباس شما در موتر دیگری بود و حالش خوب است؛ اما کاظمعلی، دلش آرام نمیگیرد و به شمارهی پسرش تماس میگیرد. موبایل پیهم زنگ میخورد؛ اما صدای عباس از آنسوی خط بلند نمیشود. این کار بارها تکرار میشود؛ اما هیچ زنگی پدر را به پسر وصل نمیکند.
ساعتی میگذرد؛ اما خبری از عباس نیست. کاظمعلی با نگرانی چشم به در دوخته است که موبایلش زنگ میخورد، به امیدی این که خبری از تندرستی عباس بشنود، موبایلش را بر میدارد؛ اما آنچه از پشت گوشی میشنود، او را بیقرارتر میکند. «شما پدر عباس استین، در شفاخانهی علیآباد بیایین، پسر تان در قصر عروسی شهر دبی زخمی شده.»
در ۲۶ اسد ۹۸، در شبی که شهر با پرچمهای سه رنگ کشور تزیین شده بود و برخی از اعضای بلندرتبهی دولتی در چند قدمی قصر شهر دبی سرگرم تجلیل از صدمین سالگرد استقلال کشور بودند؛ انفجار هولناکی کابل را تکان میدهد. عبدالصمد، یکی از اشتراککنندگان در آن عروسی میگوید: «داماد و عروس به سفرهی عقد بودند که انفجار یک بمب همهی ما را از جا بلند کرد و به زمین زد.»
پدر عباس، به نوید- پسر کوچکترش- که پیش از او به شفاخانه رسیده است، زنگ میزند. نوید، با صدایی که تلاش میکند، رنج و دردش از گوشی نگذرد، میگوید: «عباس پایش زخمی شده و در شفاخانه بستر اس. نگران نشوین.» با این حرف، امید اندکی در دل پدرش جوانه میزند؛ اما به آن قانع نمیشود؛ با سماجتی که دارد، تکسی میگیرد و به سوی شفاخانهی علیآباد حرکت میکند.
در شفاخانهی علیآباد، پنج جسد میرسد؛ بدن پنج فرد بیگناه به جرم انسانبودن و زندگی در این جغرافیا، تکهتکه شده اند؛ پنج پدر و مادر، در پشت سردخانه به سر و صورت شان میکوبند؛ پنج خانواده برای عزیزان شان سوگوار شده اند؛ به گفتهی کاظمعلی، این جنایات تنها از یک گروه بر میآید و در بیست و پنج سال، دستان همین گروه (طالبان) تا بازو در خون مردم افغانستان غرق بوده اند؛ کسی نیست که بگوید: «طالبان باید از مردم عذرخواهی کرده و برای انجام اعمال شان مجازات شوند.»
پدر عباس، به سردخانهی شفاخانهی علیآباد میرسد. او، در حالی که اشک چشمانش را با دستمال نخی پاک میکند، میگوید: «پسرم را از دور شناختم، اندامش قوی و بازوانش برجسته بود؛ در پرورش اندام، ورزش میکرد. قدش بلند بود و به ۱۸۵ میرسید. جسدش از همه درازتر بود.»
پدر عباس و دوستانش جسد عباس را به مسجد سیدالشهدای قلاچه – نام محلی در کابل – انتقال میدهند. در آنجا، در همان شب، هشت جسد- دوستان عباس که باهم به عروسی رفته بودند-، آورده میشوند. شب با آه و ناله میگذرد و تا هشت صبح، مادر عباس از سرنوشت عباس بیخبر مانده است.
ساعت هشت صبح، مادر عباس، در انتظار پسرش از خانه درون و بیرون میشود. شب گذشته، شوهرش چندبار برایش زنگ میزند و میگوید که عباس کمی زخمی شده و فردا خانه میآورش؛ به همین امید مادر عباس، شب تا صبح خواب نکرده و با واهمه و نگرانی، منتظر پسرش مانده است. در همین دم، دستهای از باشندگان محل با شوهرش یکجا به خانه میروند؛ لازم نیست آنها به زبان بیارند؛ مادر با دیدن آنها میفهمد که این غصهها، قصهای دارد؛ قصهای که او را از درون ویران کرده و روزگارش را تلخ میکند. او، میفهمید اگر پسرش سالم بود، خودش میآمد؛ این هیاهو و اگر و مگرها خبر مرگ را در پی دارد؛ مادر عباس، همین که میفهمد پسرش دیگر زنده نیست، از هوش میرود.
در سالهای اخیر گروهی تروریستی طالبان بارها بر مراسمهای خوشی، مراکز آموزشی، تکیهخانهها و سالنهای ورزشی حمله کرده و افراد ملکی و نظامی زیاد را به قتل رسانده است. حملهی انتحاری بر سالن عروسی قصر دبی، سالن ورزشی میوند، مسجد باقرالعلوم و کارتهی سخی و مرکز آموزشی موعود از نمونههای آن اند که جان زنان و کودکان زیادی را گرفته اند.
پدر عباس خودش را جموجور میکند و با صدایی که از آن جدیت بر میتابد، میگوید: «طالبان با کدام رو به میز گفتوگو نشستن؛ آنها قاتلین مردمن و باید از مردم معذرت بخواهن.»