شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار
چه فتاده است که امسال دگرگون شده کار
مگر امسال ز هر خانه عزیزی گم شد
تا شد از حسرت و غم، روز همه چون شب تار
هر چند این قصیده را، فرخی سیستانی در سوگ محمود غزنوی سروده است؛ اما روزگار امروز غزنی، آیینهای از این بیتها است. شهری که روزگاری مهد علم و هنر و دژ مقاومت و مدنیت بود؛ اکنون با هجوم ملخوار جنگجویان طالب، چهرهی آن خونآلود و باشندگان آن در کوچه و پسکوچهها، سلاخی میشوند. به قول سیستانی؛ «خانهها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش/ نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار»
در بکاول شهر غزنی، کنار یک پلچک و نزدیک پوستهی امنیتی، خانه محقرانهای است؛ خانهای با پنجرههای شکسته، دیوارهای ویرانشده و سولر آفتابیای که گلولههای زیادی از آن گذشته است! درون این خانه خالیست؛ ساکنان آن یا آواره اند و یا هم در گوشهای از گورستان شهرک نوآباد غزنی، جا خوش کرده اند. صدها متر دورتر، خانم این خانه -حبیبه حسینی- در خانهی برادرشوهرش زانوی غم بغل کرده؛ او، تا چند روز پیش، مادر پنج فرزند و همسر قربانعلی حسینی بود؛ اما اکنون شاههرگهای زندگیاش قطع و در گوشهی دیگری از غزنی دفن شده است.
با گسترش جنگ در حومههای شهر غزنی؛ بکاول، جایی که حبیبه و قربانعلی با فرزندان شان زندگی میکردند، مورد هجوم جنگجویان طالب، قرار میگیرد. شوهر حبیبه که از تکسیرانی، خورد و خوراک فامیلش را میکشید، برای حفظ سلامت خانوادهاش، تصمیم میگیرد که به جای دیگری کوچ کنند؛ به جایی که بتواند چشمهی زندگی شان را تر نگه دارد. هرچند هیچ نقطهای از غزنی برای زندگی امن نیست؛ اما باید برای زندهماندن فرزندان شان تقلا کنند. آنها، بیشتر از انفجار ماینی میترسیدند که حسینی با چشم سرش دیده بود، چند جنگجوی طالب، آن را در پلچک نزدیک خانهاش جاسازی میکردند. صبح روز یکشنبه، سراسیمه و با شتاب تصمیم میگیرند که خانه را ترک کنند. قربانعلی، تکسیاش را چالان میکند تا بیخیال دار و ندارش، خانم و فرزندانش را سالم در خانهی عادله، خواهر حبیبه میرساند.
در شب آن روز که آسمان شهرک نوآباد روشنتر است، حبیبه پس از تناول غذای شب برای شستن دستهای دخترش از خانه بیرون میشود. صدای شلیک از چهارسو به گوش میرسد. رد پای گلولهها در آسمان تاریک نوآباد، خبر از درگیری شدید میان نیروهای امنیتی و جنگجویان طالبان میدهد. حسینی که صدای گلولهها را میشنود، با بیرون شدن حبیبه و زهرا، درون خانه تاب نمیآورد. او، باید از دختر و خانمش در برابر فضای وهمآلود نوآباد غزنی و شلیکهای پیدرپی طالبان مخافظت کند. به راستی، ابهت پدر میتواند از وحشت شب و ترسناکی صدای گلولهها بکاهد و مایهی امید و قوت در دل فرزندانش باشد. حسینی در میان ترس و وحشت طالبان، پناهگاهی است چون کوه هندوکش برای فاطمه، سجاد، فرهاد، مهدی و زهرا فرندانش و تکیهگاه محکمی برای حبیبه همسرش.
حسینی و حبیبه همراه با زهرا، دختر ۷ سالهاش، از خانه بیرون میشوند. زهرا پس از آنکه مادرش، دستهای کوچکش را در نلدان آب درون حویلی خالهاش میشورد، به آغوش پدرش میرود. در بگوومگوهای زن و شوهری، صحبت از خانه و دار و ندار شان پیش میآید و قربانعلی میگوید که پلچک پیش روی خانهی شان را طالبان منفجر کرده و پنجره و دیوارهای خانهی شان فرو ریخته است. آن دو اما خوشحالند از اینکه توانسته اند، جان شان را نجات دهند و فرندان شان را بیرون بکشند. بیخبر از اینکه چه سرنوشتی تلخی انتظار شان را میکشند.
در بحبوحهی صحبتهای زن و شوهر، گلولههایی از ناکجا شلیک میشود و مستقیم قلب یک خانواده را هدف میگیرد. سه گلوله، دیوار حیات یک خانواده را ویران میکند؛ گلولهی نخست، پای حبیبه را شکافته، گلوله دومی، قلب قربانعلی را سوراخ و گلولهی سومی، گلوی نازک زهرای خردسال را میدرد. حبیبه در حالی که بغض گلویش را میفشارد، میگوید؛ پس از آنکه تیر میخورد، قربانعلی دو بار او را دلداری میدهد که «چیزی نیست! چیزی نیست! وارخطا نشو!» حبیبه، بغضش را قورت داده و ادامه میدهد: «بلند شدم، دیدم که کربلایی [قربانعلی، شوهرش] افتاده. او را پهلو دادم و دیدم که از سینهاش خون بیرون میآید، دستم را روی زخمش گرفتم و بعد دیدم که زهرا دخترم که در بغل [آغوش] پدرش بود، از گلویش خون بولبولگ میکنه. جیغ زدم و جیغ زدم. هم دخترم همان جا نفس داد و هم کربلایی!» حبیبه، پس از چند جیغ، دیگر چیزی نمیتواند بگوید؛ میافتد و از هوش میرود. زهرا که به تازگی دندانهای شیریاش شروع به افتیدن کرده بود، در خون دست و پا زده و جان میدهد. پدرش که تلاش داشت، خانوادهاش را نجات دهد، برای همیشه به روی زندگی و همسر و فرزندانش، چشم میبندد.
این رویداد، یکی از دهها رویدادی است که در هفتهی گذشته، در غزنی رخ داده است. چند شب پس از آن، کشتهشدن دختر نوجوانان دیگری به نام «ساره» ۱۶ ساله هدف گلولهای که مشخص نشد با حرکت دست کدام جنگجوی طالب شلیک شده بود، جابهجا به زمین میافتد.
علیزاده، مالستانی، پدر ساره میگوید که دخترش از ناحیهی سر گلوله خورده بود. او، فردای کشتهشدن دخترش، روی برگهی فیسبوکش نوشت: «او معصوم نبود؛ اما حرکات و کردار و اخلاقش معصومگونه بود. در مدت قریب شانزده سال، یک حرکت از خود نشان نداد که حداقل پیشانی به سویش ترش کرده باشم. اخلاق و رفتار و صدایش مانند صدای کودک چهار و پنجساله بود، او سفیر خانوادهام بود.»
پس از تیرباران شدن خانوادهی حبیبه، صدای شلیک گلوله شدت میگیرد و با نالههای حبیبه کسی جرأت نمیتواند نزدیک آنها برود. پس از آن که حبیبه از هوش میرود، پانزده دقیقه، جسدهای بیجان زهرا و پدرش در حویلی میماند.
عادله، خواهر حبیبه، به روزنامهی صبح کابل، میگوید: «از چهارطرف تیر میبارید، پس از ده و پانزده دقیقه که صدای تیراندازی کمتر شد، رفتیم و دیدیم که دختر و پدر جان داده.»
فردای آن روز –دوشنبه، ۲۱ سرطان- اهالی نوآباد و دوستان قربانعلی جمع میشوند و او را با زهرای خردسالش را در قبرستانی نوآباد غزنی، به خاک میسپارند. اکنون، حبیبه و چهارفرزندش مانده اند با دنیای از خاطرات قربانعلی و کودکیهای زهرای هفتساله و یک عمر حسرت زندگی از دست رفته. «کاش خانه مه بیرو میشد و کربلای و دخترم کوچکم زنده میبود. کاش مه به جای آنها میمردم.» به قول فرخی سیستانی که میگوید؛ «رفت و ما را همه پیچاره و درمانده بماند/ من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار»
با آنکه مشخص نمیشود چه کسی به آنها شلیک کرده است؛ اما حبیبه میگوید که گلولهها از سمت جنگجویان طالب شلیک میشد. طالبان، پس از تصرف مناطق، از خانههای مردم به حیث سنگر جنگ در برابر نیروهای امنیتی استفاده میکنند و شبانه از هر سمتی که حرکتی صورت بگیرد، شلیک میکنند. تا اکنون به اضافهی ۱۶ ولسوالی غزنی، شهرکهای بکاول توحیدآباد، نوآباد، مهاجران، قلعهی شهاده، قلعهی میری و بخشهایی از حیدرآباد ولایت غزنی به دست گروه طالبان افتاده است. آمار دقیق از تلفات ملکی در این مناطق در دست نیست.