هفده سال دارد که در اولین عملیات علیه طالبان اشتراک میکند؛ عملیاتی که به هدف پاکسازی روستاهایی در ولسوالی شیرینتگاب ولایت فاریاب در همکاری ارتش، پولیس، امنیت ملی و نیروهای محلی راهاندازی شده است. «رحمان-نام مستعار»، چهار سال پیش وقتی دورهی آموزشی اش را در ارتش به پایان میرساند، در چوکات نیروهای ارتش در ولایت فاریاب تعیینبست میشود. رحمان یک ماه پس از تعیینبست اش به عنوان سرباز ارتش در این ولایت، یکی از دهها سربازی میشود که باید برای پاکسازی برخی از روستاهای ولسوالی شیرینتگاب این ولایت، به سرکوب طالبان بپردازند؛ طالبانی که هر روز در حال پیشروی در این ولسوالی استند و شاهراه شبرغان-میمنه را ناامن کرده اند.
چند روز پیش از راهاندازی عملیاتی که رحمان نیز یکی از سربازان آن است، طالبان بر برخی از روستاهای این ولسوالی حمله کرده و تلویزیونهای مردم را تیرباران کرده اند و همچنان کسانی را که خود و یا وابستگان شان در دولت وظیفه داشته اند را نیز مورد آزار و اذیت قرار داده اند. بر علاوه، سربازان این گروه چندین مسافر را از مسیر شاهراه فاریاب-شبرغان پیاده کرده و با خود برده اند که سروصدای آن در رسانهها پخش شده است.
این عملیات به راه انداخته شده است تا این روستاها را از وجود طالبان پاک کند و مردم محل نیز در همکاری با نیروهای امنیتی و دفاعی، بخشی از این عملیات را به پیش میبرند. قطار سربازان ارتش که به هدف عملیات از شهر میمنه مرکز ولایت فاریاب به قصد شیرینتگاب حرکت میکند، نرسیده به این ولسوالی به کمین طالبان مسلح بر میخورد. رحمان به یاد دارد که یکبارگی چند راکت از دو سمت شاهراه شلیک میشود؛ اما هیچکدام این راکتها به تانکهای ارتش که در خط مقدم قطار استند، آسیب جدیای وارد نمیکند. نعمت سوار یکی از رنجرهای ارتش است که در فاصلهی چندصد متری از تانکها در حرکت است. به محض کمین طالبان، درگیری از دو سمت آغاز میشود و دقایقی پس از درگیری، طالبانی که با موترسایکل آمده اند تا این کمین را بزنند، پا به فرار میگذارند. رحمان از همان دقایق اول ترس در وجودش خانه میکند و زمانی که متوجه گلولههای طالبان میشود که مانند باران بر تانکهای ارتش فرود میآید، ترس در تمام سلولهای بدنش خانه میکند. او در آن کمین به تیررس طالبان نیست؛ اما باز هم به حدی ترسیده است که هر دم احساس میکند گلولهای از بدنش گذشته است؛ اما شاید دردش را حس نمیکند.
رحمان شانزده سال دارد که صنف یازدهی مکتب را ترک میکند و تصمیم میگیرد به ایران برود. او، به ایران میرود و پس از یک ماه دوباره رد مرز میشود. رحمان که مکتب را در میمنه ترک کرده است، دوباره بر میگردد به همان ولایت و جای مکتب، به مرکز جلبوجذب ارتش در آن ولایت ثبت نام میکند. او هر چند سن قانونی اش را کامل نکرده است؛ اما با دادن هزار افغانی به مسوول توزیع شناسنامههای ولسوالی شان، خودش را هژدهساله جا میزند تا در نامنویسی اش به ارتش، برایش مشکلی به وجود نیاید.
پس از چاشت یک روز زمستانی که سرما انگشتهای رحمان را با ماشهی تفنگش دندان میگیرد، عملیات آغاز میشود و طالبانی که پیش از عملیات، از آمدن نیروهای ارتش آگاه اند، سنگرهای شان را در خانههای مردم و اطراف روستایی محکم کرده اند. سربازان ارتش در همکاری نیروهای امنیت ملی، با برخی از مردم محل پیش از پیش ارتباط برقرار کرده اند که به محض آغازشدن عملیات از بیرون توسط آنان، نیروهای محلی نیز جنگ را از داخل روستا آغاز کنند؛ اما اکثر نیروهای مردمی از سوی طالبان خلع سلاح شده اند و آنان با چند میل سلاحی که دارند، نمیتوانند جنگ را از داخل به راه بیندازند.
طالبان ساعتی در بیرون از روستا مقاومت میکنند و سرانجام مجبور به عقبنشینی از اطراف روستا به خانههای مردم میشوند. پس از عقبنشینی، عدهای از مردم محل که چند میل سلاح و قدری مهمات بیشتر ندارند، شروع میکنند به جنگ علیه طالبان و سربازان این گروه که از این وضعیت غافلگیر میشوند، تلاش میکنند سوار بر موترسایکلهای شان از روستا فرار کنند. پس از دو ساعت درگیری، نیروهای امنیتی و دفاعی در همکاری با مردم محل، میتوانند تمام آن روستا را از وجود طالبان پاک کنند.
رحمان از حسی که پس از پاکسازی آن روستا دارد برایم میگوید؛ از این که در زمان درگیری، چندین بار گلولهها در نزدیکی اش میخورد؛ اما به او اصابت نمیکند. رحمان پس از این که وسط جنگ میافتد، از ترسش کاسته میشود و دیگر به اندازهای که در زمان کمین ترسیده بود، در خود نمیلرزد. پس از پاکسازی آن روستا، برخی از همسنگران رحمان که متوجه ترس او در زمان نبرد شده اند، او را به شوخی اذیت میکنند و برخی هم از اولین تجربههای شان در جنگ میگویند که بیشتر از رحمان میترسیده اند و به شلیک هر گلولهای خود را فرش زمین میکرده اند که مبادا گلوله از آنان بگذرد. رحمان پس از این که خاطرات همسنگرانش را میشنود، حس قوت میکند و با خودش میگوید که روزی ترس او نیز از بین خواهد رفت.
یکی از فرماندهان ارتش که در آن عملیات اشتراک کرده است، برای رحمان میگوید که نیاز نیست حالا حتما باید بجنگد؛ فقط تلاش کند جانش را نجات بدهد؛ چون زمان برای جنگیدن زیاد دارد و روزی به یکی از سربازانی تبدیل خواهد شد که در میدان نبرد حس قهرمانبودن داشته باشد و احساس کند گلوله در بدن او فرو نمیرود. آن فرماندهی ارتش، پس از گفتن این جملات به رحمان، برایش میگوید که تا هنوز شانزده گلوله خورده و نمرده است.
رحمان پس از شیندن این حرفها، کمی احساس قوت قلب میکند و یک از همسنگرانش به شانه اش میزند و میگوید که بعد از این پشتدرپشت او حرکت کند و تا نیاز نباشد، شلیک هم نکند. رحمان کوچکترین سرباز آن عملیات است که هم به لحاظ سنی و هم به لحاظ جسمی از همه کوچکتر به نظر میرسد.