
پنج نفرند و هرکدام، با ژستهای خاص و آمادهی حمله ایستادهاند. پیراهن تنبانهای وطنی بر تن دارند و سر و صورتشان را، با دستمالها پوشاندهاند. وقتی بیشتر دقت میکنم، چشمهایشان تنها عضو صورتشان است که در سایهی دستمالها و چادرهای پیچیده شدهی دور سرشان، به صورت ضعیفی دیده میشود.
وقتی موتر، با اشارهی دست آنان در کنار سرک توقف میکند، چهار تن از آنان که در دو طرف موتر ایستادهاند، اسلحههایشان را به حالت تهدید به سمت ما نشانه میگیرند و یکی از آنها میپرسد:«کجا میرین؟ د موتر چی بار کدین؟»
بعد از ختم این جمله، بر خلاف ژست عمیق و جدی آنان، نتوانستیم نقش افرادی که ترسیدهاند را بازی کنیم. خندهی مان گرفت.
آن پنج کودک و نوجوان، با صورتهایی پوشیده و سلاحهای چوبی و پلاستیکیشان، مشغول بازی «راهگیری» بودند. بازی تلخی که از جنگ، خشونت و تفنگسالاری در افغانستان منشاء میگیرد. آنهم در مراکز شهرها، درست در جایی که بندهای برق، مکاتب و آموزشگاههای زیادی برای تغییر وضعیت اسفبار گذشته تاسیس شده است تا نقطهی پایانی برای دههها تفنگسالاری در افغانستان باشد.
با دیدن آنان، کودکی و نوجوانی خودم و همسن و سالانم در روستای پدریمان را بهخاطر میآورم. کودکی ما با واژههایی نظیر طالبان، جنگ، تفنگ و گلوله گره خورده بود. کودکیای که در یکی از روستاهای دور دست از توابع ولایت بغلان سپری شد.
آنروزها، من و سایر کودکان و نوجوانان روستا، پس از هربار ختم درگیری میان نیروهای طالبان و مخالفان آنها، برای زودتر رسیدن به سنگرهای خالیِ بعد از جنگ رقابت داشتیم. ما برای به دست آوردن پوچکهای بیشتری از کلاشینکوف و پیکا با هم میجنگیدیم. در این میان، خوششانسترین فرد کسی بود که آهن بهجا مانده از گلولهی راکت نصیبش میشد. با این آهن، او کسی بود که در جمع بچههای روستا، اسلحهی واقعیتر بر شانه داشت و میتوانست به یکی از گروپهای پایین مسجد و یا بالای مسجد بپیوندد.
در کنار «پلخمان» جنگی و سنگ جنگی، هفتهای دو بار در اطراف تپههای روستا جمع میشدیم و در دو گروپ، شبیه به جبهات جنگیای که در فاصلهای نهچندان دورتر از ما موقعیت داشتند، در مقابل هم قرار میگرفتیم، سنگر اختیار میکردیم و جنگ خود را با پرتاب سنگ آغازمیکردیم. میدان جنگ ما، خیلی دورتر از میدان جنگ و درگیری واقعی نبود. ما صدای شلیکها و گلولهباریهای طالبان و مخالفان آنها را به وضوح میشنیدیم و میدانستیم برنده کسی است که قویتر باشد. شاید هم با پرتاب همان سنگها و سنگر گرفتن در نبرد غیرواقعی، با منطق کودکانهی خود تمرین قوی بودن میکردیم. بعد از چندین دقیقه پرتاب سنگ، حملهی تهاجمی ما آغاز میشد.
تفنگهای ما چوبی بود. کلاشینکوفهای روسیای که از تلفیق چوب و گلولههای منفجر شدهی راکت ساخته میشد. شاید پرههای آهنی آن گلولهی منفجر شده، تنها وجه شباهت تفنگهای ما با کلاشینکوفهای روسی بود. شلیکهای خیالیمان با تفنگهای چوبی، از سنگرها شروع میشد و رفته رفته، گروهی خود را مقابل سنگر رقیب میرساند. بعد از آن، صدای برخورد سلاحها در هوا به هم بلند میشد و این، آغاز جنگی تن به تن بود. جایی که در قالب کودکانههایمان، در دنیای واقعیت با هم گلاویز میشدیم و بسیار فراتر از شلیکهای خیالی، سر و دست و پا میشکستیم.
اهالی روستا، هرکدام عضو گروه مشخصی بودند؛ عدهای تحت نام قوم و طایفه و عدهای نیز تحت نام حزبها و گروههای سیاسیای که در آن زمان و یا حتا سالها پیشتر، عضو آنها بودند شناخته میشدند. کودکان روستا نیز از این قاعده مستثنا نبودند و حتا در بازیهای کودکانهیشان، نظر به حضور خانوادههایشان، به گروههای مختلف تقسیم میشدند و نظر به بسیاری از روابط خانوادگی و بین روستایی، نوعیت روابط خود را شکل میدادند.
بازیهای کودکانه؛ این ظاهر ماجرا بود. کودکانی که داشتن تفنگهای چوبی بزرگترین دغدغهیشان بود و سنگر گرفتن در نبردهای غیر واقعی و سنگرهای خالیِ بعد از نبردهای واقعی بزرگسالان، برایشان به مراتب جذابتر بود از فوتبال، شنا، گودیپرانی و یا هر بازی و سرگرمی سالم و کودکانهی دیگری. ما از بزرگسالان الگو میگرفتیم؛ ما به آنها نگاه میکردیم و بعد، به تقلید از آنان تکرار میکردیم و تلاش میکردیم برای شبیهتر شدن به آنان. بسیاری از بزرگان و قوماندانان روستا تفنگ داشتند و به واسطهی تفنگشان، احترام، هیبت و صلابت داشتند. آنها قوی بودند و در دنیای کودکانهی ما، تصویر مرد اسلحه بهدوشی که مردان مسلح زیادی را تحت فرمان داشت، تصویر بیاندازه باشکوهی بود و رسیدن به این تصویر باشکوه، رویای کودکی بچههای قریه بود. صنف چهار مکتب بودیم؛ نمایندهای از ریاست معارف برای بازدید از مکتب ما آمده بود. آن مرد از آرزوها و اهداف آیندهی ما پرسیده بود و یکی از همصنفیهایم، در پاسخ به این سوال گفته بود: «د آینده میخوایم قوماندان شوم»
از آن زمان نزدیک به بیست سال گذشته است؛ بیست سالی که در میان جنگ، ناامنی، انفجارها و انتحارهای گاه و بیگاه سپری شده است و هنوز هم، استفاده از اسلحه در میان نسل جدید افغانستان، کودکان، نوجوانان و حتا جوانان افتخار پنداشته میشود. گره کوری که میان خشونت و مردم افغانستان وجود دارد، گاهی اوقات بیشتر از باقی زمانها به چشم میآید. عیدها از جملهی شادترین روزها برای بسیاری از کودکان و نوجوانان افغانستان بهشمار میرود. کودکان و نوجوانان ما در این ایام نیز از اسلحههای پلاستیکی و یا پتاقی (ترقه) به وفور استفاده میکنند. محبوبیت انواع و اقسام اسلحههای پلاستیکی، از تفنگهای آبپاش گرفته تا تفنگهایی با گلولههای پلاستیکی و گاهی پیشرفتهتر، در میان کودکان و نوجوانان افغانستان، خصوصا پسران، قابل انکار نیست و در شادترین روزهایشان، شادی خود را با تفنگ و پتاقی تجلیل میکنند. این نسل از کودکان نیز، مانند نسل ما که نسل پیشتر بودیم، به بزرگسالان نگاه میکنند؛ از آنها میآموزند و به تقلید از آنان، تکرار میکنند. در میان قسمت قابل توجهی از جامعهی امروزی افغانستان، هنوز هم شادیها با فیرهای هوایی بیشمار تجلیل میشوند. چه شادیهای ملی و چه شادیهای خانوادگی و شخصی؛ فلان وکیل و یا تاجر در عروسی پسرش با فیرهای شادیانه و هوایی، آرامش نیمهشبِ شهر را بههم میریزد؛ جمعی از پسران و وابستگان فلان قوماندان و یا آمر، تعیین شدنش به منصبی دولتی را با فیرهای شادیانه جشن میگیرند و حتا در شادیهای ملی نظیر برنده شدن تیمهای ملی کشور در مسابقات ورزشی گوناگون، شهر پر میشود از موترها و وسایط نقلیهی شخصی و گاها دولتی؛ اما با استفادهی شخصی که حامل افراد مسلح مسؤول و غیرمسؤول است. افرادی که گلولههای زیادی را تحت نام شادیانه به هوا شلیک میکنند. در این میان نیز، همیشه هستند عدهای که زخمی میشوند و گاهی حتا، زندگی خود را از دست میدهند. با اینهمه، شاید بتوان گفت چندین دهه جنگ، خشونت، انفجار و انتحار از بسیاری از ما، انسانهای خشنی ساخته است که شاد بودن را بلد نیستیم. شادی و خوشی ما نیز با خشونت همراه است. با گلوله، آتش و تفنگ.
در کنار همهی اینها، نشر سریالهای خشونتآمیز در شبکههای تلویزیونی افغانستان، به ترویج بیشتر خشونت خصوصا در میان طبقهی تاثیرپذیر کودکان و نوجوانان دامن میزند. سریالهایی نظیر «وادی گرگها» که در گذشته پخش میشد و یا سریال «چُقُر» که فعلا در حال پخش است و میتوان علامتهای کشیده شدهی مخصوص آنان را روی دیوارهای شهر دید. تاثیر و شهرت سریال چقر در میان مردم به حدی رسیده است که حتا منطقهای در خیرخانهی کابل را بهخاطر افزایش دزدی و ناامنیهای غیرتروریستی، به نام چقر میخوانند.