باید ساعت ده صبح خودم را به کوتهیسنگی میرساندم. اسناد تحصیلی و کاریام را به دفتری ساختمانی میدادم تا کاری برای خود پیدا کنم. یک سال میشد که بیکار در خانه افتاده بودم. امصبح کرایهی موتر حتا نداشتم که خود را به آن دفتر برسانم. ساعت هنوز هشت و نیم نشده بود که مادرم صدا زد: «او بچه بیا تا ناوقت نشده امی خمیر را ببر داش و به کربلایی بگو پخته کنه، باز خودم میایم پشتاش». یک اوف بلند کشیدم و گفتم: « مره چی.»
متوجه شدم صدای مادرم بلندتر شد که میگفت: « خدا زده، بیکاری خوب تو ره تنبل کده؛ بیخی زود ای ره ببر.» گفتم: «مه کرایهی موتر ندارم و گرنه تا آلی سر کار بودم.»
«برو ای خمیر را ببر خدا مهربان است.» با این جملهی مادرم تشت خمیر را روی سر گرفتم و راه افتادم سمت داش نانپزی، به داش نرسیده تا همین که کوچه را به سمت چپ پیچیدم، چشمم به یک پنجاهافغانیگی تاخورده که در جوی آب افتاده بود خورد. سریع تشت خمیر را روی زمین گذاشتم و کمر را خم کردم و پیسه را برداشتم. خیس شده بود؛ اما اهمیت ندادم و توی جیبم گذاشتم. سرم را بالا کردم و گفتم: « خدا رو شکر که کرایهی موتر جور شد.»
خمیر را به کربلایی دادم و بدون آن که چیزی بگوییم، به سمت خانهیمان دویدم. لباسهایم را پوشیدم و اسنادم را گرفتم تا راه بیفتم که مادرم در جلو در پیش رویام سبز شد. گفت: «تا الان پیسه نداشتی حالی قد چی میخواهی برو اقه تیز.»
داشتم کفشهایم را میپوشیدم، به مادرم گفتم: «پیسه پیدا کدم، مگه نگفتی خمیر را ببر خدا مهربان است. خدا هم ده سر راهم انداخته بود پیسه ر. از جوی آب یک پنجاه افغانی پیدا کدم…حالا بروم که ناوقت نشوه.»
حرکت کردم و به دروازهی حویلی نرسیده بودم که مادرم صدا کرد: «مقصد گفته باشم او بچه او پیسه حرام اس و خدا راضی نیست و کارت هم نمیشه.»
من که حالا داخل کوچه بودم، داشتم با خودم فکر میکردم که خدا چطور میتواند هم مهربان باشد و هم از کمک خود ناراضی، حالا من با این پیسه چی کار کنم؟