بیماری پدر او را برگر فروش کرد

آذر آذرمن
بیماری پدر او را برگر فروش کرد

«خوبی‌اش اِی اس که یک روپه می‌مانه، یا ده روپه می‌مانه، یا هیچ نمی‌مانه. حالی از خودم اس. ها وله اِی از خودم اس. بادار خود استم.»

دروازه‌ی غرفه را باز می‌کنم. شدت گرمای هوا ، روی دست‌گیره‌ی غرفه حس می‌کنم. گرمای بدنم را بیش‌تر می‌کند. خود را به داخل غرفه پیش می‌کشم. هوای داغ و دردناکی، در داخل غرفه‌ی کوچکی زردرنگ، حاکم است. گرمایی که هم در اثر سوزش آفتاب تابستانی؛ هم به علت تفتی که از سوختن آتش گاز، ایجاد شده است.

ایستاده است و مصروف تهیه‌ی برگر. چنان سرش به کارش گرم است که اصلا حضورم را متوجه نمی‌شود. می‌خواهم با سلامم حواسش را به خودم جلب کنم: «سلام شاه‌ولی.» صدایم را می‌شنود و نگاهش به سمت راست به من می‌چرخد. عرق کار، از روی پیشانی‌اش جاری است.

شاه‌ولی، جوانی است شاد و خندان. در این چند روزی که فرصت آشنایی برای‌مان دست داد، حرف‌های ساده بین مان رد و بدل شد. مکتب را، به قول خودش «‌یک رقمی خلاص کدم. ۴ سال پیش از مکتب فارغ شدم.» زادگاهش، تخار است؛ اما سال‌ها می‌شود که در کابل کار می‌کند؛ دور از خانه و خانواده. فرزند کلان خانواده‌ است که باید به جای پدرِ بیمار کار کند.

«سلام بیادر. اینه باز خبرگرفتن ما آمدی. خوش آمدی بیادر.» به گرمی دستم را می‌فشارد. در حالی‌که، عرق کار از روی پیشانی‌اش جاری است، با چهره‌ی باز و حالت خندان می‌گوید: «بیا بریم د سایه.» دستم را گرفته، می‌رویم در زیر سایه‌ی درختِ قدبلندی که در کنار مسجد شیرشاه سوری قرار دارد، قرار می‌گیریم.

می‌گویم: «چطور استی شاه‌ولی با کار و بار؟» از روزگارش شکر می‌کند. از در روزگاری که شاگردی می‌کرده و حالا که برای خود کار می‌کند: «خوبی‌اش اِی اس که یک روپه می‌مانه یا ده روپه می‌مانه یا هیچ نمی‌مانه. حالی از خودم اس. ها وله اِی از خودم اس. بادار خود استیم. دلم شد میایم، دلم شد نمیایم.» از ساعت ۶ صبح الی ۷ شام در کار است. روزانه، «برابری اس دیگه. روز چار سیر، پنج سیر کچالو میارم.»

در حدود ده سال می‌شود که برگرفروشی می‌کند. خیلی دوست داشت که بتواند به درس‌هایش ادامه بدهد و  به دانشگاه بیایید. مثل همه هم‌دوره‌های خود وقتی از مکتب خلاص شده بود به ای فکر می‌کرد که بتواند به دانشگاه راه پیدا کند.

« من معلمی ر بسیار خوش داشتم، اگه یگان کلان از مه پرسان می‌کد که چی‌کاره می‌خواهی شوی ده کلانی‌ات؟ می‌گفتم: مه خو حتمن یک معلم می‌شم.»

بعد دیگر سکوت می‌کند.

 شاه ولی هشت سال نخست را، شاگردی کرده؛ اما یک‌ونیم سال می‌شود که شخصاً غرفه‌ای را برای فروش برگر  تهیه کرده است. از دوره‌ی که شاگرد لیسه بوده است، مشکلات مالی سبب شده که نتواند ادامه‌ی تحصیل بدهد؛ ولی خوش‌بین است و می‌گوید: « دل‌ام است، هر وقت که بتانم امی درس‌های مه ادامه بتم.»

درس خواندن و  معلم شدن برای او آرزوی دست‌نیافتنی شده است. یک آرزوی بزرگ که حالا فقط می‌تواند با حسرت از آن حرف بزند. وقتی که از پدرش برایم قصه می‌کرد، به خوبی در صدایش می‌توانستم حس کنم که کاش پدرش به این زودی‌ها بیمار نمی‌شد و او می‌توانست به درس‌هایش ادامه بدهد که حالا معلم  می‌شد.

از تجربه‌ی تلخی که انگشت دستش را قطع کرده، قصه می‌کند: «دست خوده هم اَوگار کدیم د توته‌کدن کچالو. د اَوَلا نابلد بودیم. فکر ما نبود. کِلِک ما ره گرفت.»