فستفود خوری در کابل، به یکی از عادتهای هفتهوار شماری از مردان کابلنشین تبدیل شدهاست. رفتن به رستورانتهای فستفودی را خیلی از کارمندان حکومتی، مؤسسات غیر حکومتی و تحصیلیافتگان نیکتاییپوش جایی برای تفریح و یافتن دوست دختران یا حداقل چشمچرانی میپندارند. دیروز عصر به یکی از رستورانتهای فستفودی پل سرخ رفتم؛ گذشته از حوزهی سوم امنیتی پولیس. سه مرد جوان و گنده، نشسته بودند پشت میز کناری. یک نفرشان داشت ماجرای قرغه رفتنش با چند دختر را برای دو نفر دیگر تعریف میکرد، تا دختران نشسته در رستورانت بفهمند که اینها اهل برنامه استند و اگر باشند…. در واقع آنقدر صدایش بلند بود که انگار داشت ماجرا را برای کل پل سرخ تعریف میکرد. درست مثل یکی از این رانندههای تونسی که با بلندگو جار میزنند یا مثلِ آدمهایی که بلند چیغ میزنند: «آهنهای کهنه و نان قاغ چوکیهای پاره دارید؟ میخریم!» میگفت که پس از قرغه یک جایی رفتهاند روی یک تپهی خیلی بلند در پغمان.
بسیار با آواز بلند جار میزد که مثلا با دختران نشئه هم کردهاند. از ترس و هیجانش میگفت و از کَیف و مصارفی که گویا کرده بود. از این که سرِ هیچکس در کابل خبر نیست و دوست دخترانش را تنها نمیگذارد. «آه، پشتش نگرد، نمیتوانم توصیفش کنم.» بعد رفت سراغ خودش و این که رییس است و چه و چنان. کاملا با جملهی آخرش موافقم. این که یک چیزهایی قابل توصیف نیست. تجربهی تنهایی است که فقط خود آدم آن را درک میکند. چند وقت پیش یک رفیقی برایم گفت که مرگ واقعهای است که آدم آن را تنها تجربه میکند؛ حتا اگر همهی مردم جهان هم کنارش نشسته باشند، باز هم آدم آن را به تنهایی تجربه میکند. با این هم موافقم. اصلا تمام رویدادهای مهم زندگی را آدم به تنهایی تجربه میکند. تولد. عشق. مرگ. دختربازی، خوشگذرانی. مستکردن و رقیصدن در تپهی بلند، داشتن موتر سال و شماره پرایوید «خصوصی»؛ خیلی از قصهها بیان شدنی نیست.
رستورانت فستفودی زمانی کمی آرامش گرفت که دختران برگرشان را نوش جان کردند و بیخیال راهشان را گرفتند و رفتند. پس از رفتن دختران نفر گفت: «پشتش نگرد خیلی چیزها قابل توصیف نیستند.» پس از آرامش، مدیر رستورانت آمد و برایش گفت: «بیدر! از قیمت برگرتان کده گپهای بلندتان بیشتر هزینه داره.» ادامه داد که این دختران که شما بسیار اذیتشان کردید از مشتریان دائمی ما استند که خفه شدند! دیگر ممکن هیچ دور نخورند.
حکومتی تازه به دوران رسیده نه برد و نه آورد هی صدا کرد که بیدرها شما از ما اگه خفه شدین «ببخچین!» همه سکوت کرده بودند. دیگرش گفت: «اینه بیدر هیچکس خفه نشده بگو که دوچندان حساب کنیم خیر و خلاص.» نمیدانم چه زمانی فرهنگ لاف زدن پیش دختران و در مکانهای عمومی از این جامعه رخت بر میبندد. چه زمانی یاد میگیریم که رستورانتهای فستفودی جایی برای نفری پیدا کردن نیست؟ چه زمانی اصول و فرهنگ شهرنشینی و شهروندی را میآموزیم؟