
یکی از دوستهایم که دو سه روز بعد امتحان کانکور داشت برای مشورهگیری انتخاب رشته آمده بود خانهیمان. اما از همان بدو ورودش سراغ تلویزیون رفت و با گرفتن ریموت (کنترل) تلویزیون به دستش هی پشتبهپشت کانالهای تلویزیون را مرور میکرد. من هم که وقت زیادی نداشتم تا برایش مشوره بدهم، با خودم میگفتم: «این دختر چقدر بیخیال است. کانکور دارد یا نه؟»
اصلن حواسش به من نبود. از سریالهای ترکیای که در شبکههای داخلی نشر میشد حرف میزد. وسط حرفهایش یکباره گفت: «خدارو شکر». با تعجب پرسیدم: «چرا؟» گفت: «اینه سریال قیامه د امی شبکه هم میمانه.»
حس نصیحتم گُل کرد که برایش از درس خواندن و تلاش بیشتر برای امتحان کانکور و وارد شدن به دانشگاه حرف بزنم. بیچاره سردرگم بود. استرس داشت. نظر به گفتههای خودش، از بس همه در گوشش خوانده بودند که درس بخوان، از درس خواندن بدش میآید؛ از دخالت کردن و نصیحت دیگران خسته شده بود و گفت: «مچم که ای مردم بهتر از مه میفامن چی درست است.» منم به یک لبخند اکتفا کردم و به یاد همان سالهای خودم افتادم که در همین موقعیت گیر افتاده بودم.
زمانی که شاگرد مکتب بودم علاقه داشتم کتاب داستان و یا هر کتابی که برایم جالب و جذاب بود بخوانم؛ اما مادرم مجری امر به معروف و نهی از منکر بود. بدون کتابهای مکتب اگر کدام کتاب دیگر را به دستم میدید، تنبهام میکرد؛ حس مطالعه کردنم همان موقع مُرد.
یا زمانی که صنف دوازده مکتب بودم، خوش داشتم موسیقی بشنوم، روحیه بگیرم برای درس خواندن؛ ولی شنیدن رادیو و دیدن تلویزیون برای منی که درس باید میخواندم، به صورت مطلق ممنوع بود.
Mp3 که میخریدم، توسط خواهر کوچکم کشف و شناسایی، بعد توسط پدرجان مهر و لاک میشد. زمانی که به دانشگاه قبول شدم استقلال نسبی پیدا کردم و مثل نادیدهها یک فیلم بعدازظهر و یک فیلم شب در کامپیوترم میدیدم؛ هرچند به نظر هماتاقیهایم وقتم را ضایع میکردم؛ اما خودم باور داشتم، فیلمدیدن آموزنده است؛ زبان یاد میگیرم. شاتبندی تصاویر و نحوهی فیلمبرداری کردن را یاد میگیرم.
خلاصه هیچگاه نباید به کار شخصیای کس کار داشته باشیم. بگذاریم هرکی هر قسم میخواهد از وقتش استفاده کند. مگر آدمی چند بار زندگی میکند؟ همهی ما میآموزیم، یاد میگیریم، کار میکنیم تا زندگی بهتر داشته باشیم؛ ولی بیخبر از این که بهترین لحظات خود را نظر به خواست دیگران و امر و نهی دیگران و استرس از دست میدهیم.