
نویسنده: اشرف فروغ
شش جوان ساده (سه دختر و سه پسر) که هر کدام ویژگیهای خودشان را دارند، در آپارتمانی در نیویورک زندگی میکنند. با هم رفیق میشوند هر روز در کافهای که آن سوی سرک، مقابل آپارتمانشان است میروند و ماندگارترین سریال و قصهی رفاقت را به وجود میآورند.
اگر ندیدهاید حتما ببینید.
در شهر پونهی هندوستان، یک شب از خیابانی گذشتیم که آن خیابان و هر آن چه خیابان مشابه آن در هر جایی از دنیا وجود دارد، آرمانشهر من است.
یک خیابان تنگ و کمعرض بود که دو طرف آن خانههای یک منزله و گِلی قرار داشت.
زیبایی آن خیابان در این بود که خانهها در و حتا بعضی از آن دیوار جلویی نداشت. آدم که از آن خیابان میگذشت، آدمهای داخل خانه را میدید.
اما زیبایی اصلی آن خیابان، دیدن آدمهای داخل خانه ها نبود. زیبایی اصلی و ویژگی آن خیابان در این بود که پیش روی هر خانه، پنج شش نفر زن، مرد، دخترا و پسرا جوان، طفل و حتا سگ و گربه دور هم جمع شده و با هم حرف میزدند، با صدای بلند میخندیدند، تلویزیون میدیدند، رادیو گوش میدادند و ظرف میشستند.
معلوم بود که هیچ قرابتی به جز این که همه ساکن همان خیابان و بعد هم خیلی ساده رفیق بودند، با هم نداشتند.
همهی شان بدون استثنا فقیر هم بودند؛ اما وقتی از آن خیابان میگذشتی و صدای خنده ها و آن همه صمیمیت و آرامششان را میدیدی، احساس میکردی یک هزار سال و تنها با آب و نان خالی میتوانی ساکن همان خیابان باشی و از زندگی لذت ببری.
بر خلاف سریال فریندز که تنها شش کاراکتر داشت، آن خیابان مجموعهی چند صد نفری از رفقا بود.
حالا ما اگر نمیتوانیم خیابانی از رفقا به وجود بیاوریم، حداقل به سادگی میتوانیم یک گروه کوچک پنج شش نفره از رفقا دور هم جمع شده و فارغ از فکر کردن به جنسیت، به جان زدن و فریب، بگوییم، بخندیم و خاطره بسازیم.
اگر از هر کدام ما پرسیده شود، چند نفر رفیق خوب داریم شاید ده ها اسم را بر زبان بیاوریم؛ اما بهراستی چند نفر از این رفقای ما مثل همان رفقای سریال فریندز و خیابان پونه استند؟
آیا حس و حالی از نوع سریال فریندز را نسبت به رفقای مان داریم؟
دلتان برای داشتن همانطور رفقا و شاید هم همان خیابان پونه تنگ نیست؟
من که همیشه دلتنگ همان خیابان و همان رفقا استم و مقصر این دلتنگی هم به جز خودم هیچکس دیگر نیست.