در سر و صدای رفت و آمد موترها، پیرمردی نحیف و قد خمیده، در پیادهروی، در سایهی ساختمانی بلند، زانوهاش را در بغل گرفته و غرق در حال خود، به زمین خیره شده است. کولهپشتیِ کهنهای به رنگِ نیلی در پشتاش دارد. سر و صدای رفتوآمد موترها اصلن چُرت پیرمرد قلمفروش را نمیشکند. وسایلِ فروشیاش را در داخل کارتن کاغذی به همراه دارد. بساط این پیرمرد دستفروش، چند تا قلم و کتابچه است که رگی از گرد و خاک بر آنها به چشم میخورد.
از کنار سرک کارتهی چهار میگذشتم که ناگهان چشمانم به این پیرمرد افتاد. چندی قبل، پیش از عید نیز، همدیگر را دیدار کرده بودیم. لحظهای ایستادهام و نگاهش میکنم. موهای سفید سرش، به راحتی که گفته بود ۷۰ سال دارد را نمایان میکند.
«سلام پدر جان» کنارش مینشینم. نگاهش را از زمین گرفته، به من میدوزد. چهرهی غمگین و خسته از کارش، به حالت لبخند تغییر میکند. «سلام بچهام.» لحظهای با خود فکر میکنم که شاید مرا از یاد برده باشد. نزدیک به دو هفته پیش، در نزدیکیهای دهبوری دیده بودیم. به یاد میآورم که آن روز نیز به شدت خسته از کار و گرمای تابستان به نظر میرسید؛ اما با چهرهی باز و لبخند جواب داده بود: «شکر اس. روزگار هم میگذره. کار میکنم. زحمت میکشم تا اولادا راحت باشن. درس بخوانن. و روزگار ما ره نبینن.» اما برخلاف فکر من چیز دیگری میگوید: «کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه.» لبخند میزنم و برایم آن سخنش خیلی جالب میآید. حرفش را ادامه میدهد: «چطور استی بچهام؟ اینه باز مره پیدا کدی.»
عبدالله، پیرمردی است که از روزگار دور تاکنون، به کارهای شاقه روزگار میگذراند. از جوالیگری گرفته تا امروز که قلمفروشی میکند برای اینکه فرزندانش درس بخوانند. در کنار آنکه به اجبار باید کار کند، شوق بیانتهایی به قلم و درس دارد که به زیبایی حرف دلش را میگوید: «قلمفروشی ره خودم انتخاب کدم. میفامی بچهام، قلم ره خوش دارم. از ما که نشد درس بخوانیم. یک چیزی شویم. اما اولادایم باید درس بخوانن. زحمت بکشن. مدت چار پنچ سال میشه که قلمفروشی میکنم. هر طرف میگردم و به هر کسی یک قلم میفروشم. ازو پیش یک دکان کوچک داشتم. دکان کتابچه و قلمفروشی بود. دکان ره اِیلا کدم، از عهدهی کرایهاش نمیبرآمدم.»
او، سالهاست که در کابل زندگی میکند. دورههای تلخ تاریخی را به خوبی به یاد دارد؛ اما «نمیخایم د بارهی گذشته، د بارهی دورهی طالبا و جنگهای داخلی گپ بزنم.» از پیری و خستگی روزگار شکایت میکند. از اینکه کاری دیگری نمیتواند جز اینکه قلمفروشی کند: «اما سن و سالم گذشته و دیگه پیر شدهام. کار دیگه هم نمیتانُم.» نگاهش را به قلمها میدوزد و لحظهای به سکوت میرود. پس از لحظهای ادامه میدهد. پیش از اینکه بخواهد حرفش را ادامه بدهد، کمی گلویش را صاف میکند و با صدای حسرتبار چنین میگوید: «دَ زمانِ ما جنگ بود. مه هم مثل دیگرا مجبور شُدُم تفنگ بگیرُم و به جنگ بُرُم. از درس و همه چیز ماندُم.» از مهاجرت به ایران هم خاطرات خوبی ندارد؛ اما هر چه بود، بود و گذشت. از او میپرسم که خودش به چه علت و دلیلی درس نخوانده است. جواب تکاندهندهای میدهد. «جنگ! جنگهای داخلی کل ما ره دربهدر کرد. مهاجر شدیم. رفتیم مسافر شدیم و دربهدر شدیم.»
در نگاهش اندوه عمیقی را میشود دید. اندوه و حسرتهایی که به احتمال زیاد پیش چشمانش یکییکی رد میشوند. اینکه نتوانسته است درس بخواند و… وقتی میخواهد حرفهایش را از سر بگیرد، غمگینتر از قبل، آهی میکشد و ادامه میدهد: «دو بچیم، ۱۰ سال پیش ایران رفتن. تمام سرمایهی که داشتُم ره مصرف رفتن اونا کدُم. تا ترکیه رفتن، همرایِم د تماس بودن؛ اما از او به بعد، دیگه هیچ زنگشان نامد. هیچ خبر ندارُم هر دویشان کجا رفتن. زیاد دوست داشتُم که بچایم درس بخوانن؛ اما شوق اروپا رفتن د سر شان زد. رفتن و گم شدن. خدا معلوم که چی شدن. دیگه اولادایم شکر مصروف درس استن.»
از خاطرات قلمفروشیاش، حکایت میکند: «قلم میفروختم. مره یک نفر پرسان کد که کاکا چه کار کنی؟ گفتم قلم سودا میکنم. گفت که برو کاکا جان، بگو قلم سودا نمیکنم، روز خوده گُم میکنم. حالی گپ ازُومو اس که روزه خوده گُم میکنم. دانهی دو روپه برِم میمانه. چیزی نیس دیگه. ۲۰ دانهاش ۴۰ روپه میشه. ولی یک برکت داره.»