
نویسنده: رضا جعفری
صبحی از خواب برخاستم، رفتم تا دست و صورتم را بشویم؛ اما از نلها آب نمیآمد. به سراغ چاه رفتم، آب چاه نیز خشک شده بود. تازهترین خبرها را در انترنت جستوجو کردم. تیتر تکاندهندهای توجهام جلب کرد:
آغاز جنگ جهانی سوم به دلیل کمبود آب شیرین در دنیا!
با خود گفتم پس خوشا به حال کسانی که به مریخ سفر کردند. کاش ما هم به مریخ میرفتیم؛ ولی ما که آن قدر پول نداریم تا به آنجا برویم و زندگی کنیم. در همین فکرها بودم که دیدم بدنم زیر عرق شده، داغ داغ شده بودم. پوستم رنگ تیرهای به خود گرفته بود. آب بدنم خیلی کم شده بود. آبی برای نوشیدن پیدا نمیشد. چارهی دیگری نداشتم، باید مثل فضانوردان از آب تصفیهشدهی بدن خودم استفاده میکردم. نمیخواستم به این زودی بمیرم.
لحظهای نگذشت که آسمان، رنگ سیاه و تاریک به خود گرفت؛ مثل اینکه آفتابگرفتگی شده باشد؛ اما نه، آفتاب بود؛ رنگ تیره آسمان، به خاطر دود غلیظ کارخانههایی بود که خورشید را محو خودشان کرده بودند. چشمانم به شدت میسوخت. سرفه که میکردم، دود سیاهی از دهانم خارج میشد. در آن لحظات، بیشتر از آکسیجن، دود تنفس میکردم.
زیر لب گفتم از کمبود آب که نجات پیدا کنم، از کمبود آکسیجن خواهم مرد. اگر ما کارخانهها را کنترل میکردیم، آزاد شدن گازهای گلخانهای اتفاق نمیافتاد و شاید هم لایهی اوزون تخریب نمیشد. اینها همه، دستآوردهای انسانها بر روی زمین بودند. ما بودیم که باعث شدیم تا زمین به این اندازه گرم شود. تا جایی که در ۱۵ سال اخیر، درجهی هوا به بالاترین حدی رسیده است که پیش از این نرسیده بود. از بین رفتن ۵۰ درصد جنگلها و غیر قابل استفاده شدن ۴۰ درصد زمینهای کشاورزی، نتیجهی کارهای ما بود. چنین انسانهایی باید نامشان در تاریخ ثبت شود.
به طرف دیگر حویلی رفتم. فضای عجیبی در آنجا حاکم بود. به طرف سبزهها که نگاه کردم، دیدم همه خشکیدهاند. درختها، برگهایشان ریخته بود؛ اما این بار از شدت گرمی تابستان، نه به خاطر سردی زمستان.
یعنی چه فاجعهای رخ داده بود؟ آیا همهی اینها یکشبه اتفاق افتاده بود؟ در طول همین یک شبی که ما خواب بودیم. نه، مثل اینکه ما روزها، هفتهها، ماهها و سالهاست که خوابیم و بیتوجه از چیزهایی که در اطرافمان میگذرد.