نور آفتاب چشمم را میزد. وسط روز بود و بهخاطر گرمی هوا، سعی میکردم سریعتر قدم بردارم تا زودتر خود را به سرک اصلی برسانم.
همشیره گفتن مردی باعث شد تا ایستاد شوم و به عقب برگردم. پیراهن و تنبان سفید و نسبتا بلندی پوشیده بود و کلاه سنتیای که با نخهای رنگارنگ گلدوزی شده بود روی سر داشت. با دری لهجهداری گفت: «همشیره میبخشی، همی ریاست پاسپورت کجاست؟»
با آن منطقه آشنایی کامل نداشتم ولی همین چند دقیقه قبل، ریاست پاسپورت را ترک کرده بودم. به انتهای کوچه نگاه کردم و با دست، به راهی که آمده بودند، اشاره کردم. قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، صدای مرد پیری که همراه جوان بود، باعث شد تا مکالمهی ما، تنها با گفتن «میبخشی همشیره»ی مرد جوان خاتمه یابد.
پیرمرد با تندی به جوان گفت: «او سیاسر است. ای گپا ره از کجا میفامه؟ او بچهها گفتن اوسو است.»
همانطور که از آستین مرد جوان میکشید، به مردهای جوانی که در فاصلهی دورتر از ما ایستاده بودند اشاره کرد و ادامه داد: «بریم ازوها پرسان میکنیم.»
حرف پیرمرد، برای لحظهای مرا در جا میخکوب کرد. شاید قدرت تحلیل و تجزیهاش را هم آنلحظه در ذهنم نداشتم.
هوا گرم بود و عجله داشتم برای زودتر خانه رسیدن؛ اما آنها بیشتر از من عجله داشتند و جلوتر از من، به سمت سه مرد جوانی که در سایهی یکی از بلندمنزلها تکیه زده بودند، تند و سریع گام برمیداشتند.
بعد از گرفتن آدرس، قبل از اینکه به خیابان اصلی برسم، هر دو مرد را میدیدم که از رو بهرویم برمیگشتند. به همان راهی میرفتند که آمده بودند. همان مسیری که با دست نشان داده بودم و قبل از گفتن هر حرف دیگری، به سکوت دعوت شده بودم.
در میانهی راه، به این ماجرا فکر میکنم. نباید به خود اجازه بدهم از آن مرد و توهین آشکارش نه فقط به خودم که به جنس زن ناراحت شوم. شاید او هم مقصر نیست. به خود میگویم کسی که با همین باور و همین ذهنیت رشد کرده؛ کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی را با همین تصور ذهنی پشت سر گذاشته است، نمیتواند مقصر باشد. هرچند چندان بیتقصیر خواندنش هم خطاست؛ اما مقصری بسیار بزرگتر از آن مرد وجود دارد. جامعهای که از کودکی، دختران و پسرانی با آن ذهنیت را پرورش میدهد و تربیت میکند.