
«وقتی محصلین ره میبینم که میاین درس میخانن، بسیار افسوس میکنم که مه هم مثل اینا درس میخاندم. د جامعه خدمتی میکدم. افسوس که نشد تحصیل کنم.»
امروز به پای حرفهای ناگفته و حکایتهای ناشنیدهی مصطفا محمدی مینیشینم. جوانی که بیست ساله است و به علت مشکلات اقتصادی ترک تحصیل کرده است. مصطفا، از حرفهای ناگفتهاش حکایت میکند. از شغلهای مختلفی که تا امروز انجام داده است. از حسرتهایی که خورده است و از آرزوهایی امیدوار است روزی به آنها دست یابد.
مصطفا را، هر روز، در آمدن و رفتن از دانشگاه میبینم. جوانی است باجرأت، خوش برخورد، مردمدوست و زحمتکش. در دیدارهای قبلی برایم گفته بود که دوست دارد با روزنامهی صبح کابل از حرفهای ناگفتهاش، از خاطراتش، از آرزوهایش بهعنوان یک شهروند این کشور، قصه کند. در خانواده با مادر و خواهر و یک برادر کوچکش زندگی میکند. سه سال پیش، پدرش را از دست داده و حالا اوست که باید نانآور خانوادهاش باشد.
او، در سیدآباد مزار شریف دیده به جهان گشود. در کودکی همراه با خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد. از ایران، چنان که خیلیها خاطرات ناخوشی دارند، او نیز خاطرات خوبی از آنجا به یادگار نبرده است. او میگوید که هیچگاه فراموش نمیکند که وی را «افغانیِ کثافت» صدا میکردهاند. «آرزو میکنُم روزی برسه که دست همی ایرانیها به ما بند شوه. میگفتن که افغانی ره چی به تحصیل. شما برین به گاو و گوسفند خود برسین.» تا صنف ششم، در لیسهی سید اسماعیل بلخی توانسته است که درس بخواند. مصطفا، هفت سال پیش که مکتب را ترک کرد تا امروز حسرت دوباره خواندن درس در دلش باقی مانده است.
او، نخست، از فلزکاری آغاز به کار کرد. مدت یکسال، در شهرک حاجی نبی، فلزکاری کرده است. مجبور به انجام کارهای سقیل. مصطفا میگوید که استادش به درستی با وی برخورد نداشته و سرانجام مجبور به ترک آنجا شده و به کلنری رو میآورد. «به کلینری موتر شروع کدم. د موترهای مسافربری ۳۰۳ و ۴۰۴ کار کدم. هشت، نُه ماه د همی کار بودم.» سه سال را نیز، در مسیر چهار قلعهی چهاردهی شهر کابل، از اول صبح تا ناوقتهای شب کار کرده است. حالا دو سال میشود که مسؤول نگهبانی پارکینگ موتر و بایسکل دانشجویان میباشد. مصطفا میگوید که نمیداند برای گذراندن این زندگی و خرج و مخارج زندگی خود و خانوادهاش چندتا شغل دیگر عوض میکند.
او، از ساعت ۷ صبح تا ۸:۳۰ شب نگهبانی میدهد. از اتفاقی که در این اواخر، در یکی از شبها که ناوقت به سوی خانه روان بود، قصه میکند. «ناوقت طرف خانه میرفتم که چند نفر دم راه مه گرفتن. با چاقو تهدیدم کدن. دو صد افغانی و مبایلام پیشام بود. اونا ره گرفتن. با قاچو هم به پایم زدن و گریختن. هر چه ناله و فریاد کدم کسی به دادم نرسید. یک نفر که رهگذر بود، مره کمک کد. دستم ره گرفت بُرد تا دان خانه ره. صبح که آمدم پیش داکتر. گفت که جنگ کدی. گفتم نی. به پولیس خبر داد. پولیس وقتی آمد قضیه ره برِش تکرار کدم. گفتکه ازی رقم قضیه زیاد میشه. خوب اس که زیاد اوگار نشدی. یکرقم ریشخند کد و رفت.»
مصطفا، به هیچ یک از دخانیات عادت ندارد. وقتی میبیند که خیلی از دانشجویان آغشته به سیگرت و نصوار و پان شدهاند، جگرخون میشود. بزرگترین آرزویش، مساعد شدن زمینهای است که بتواند تحصیل کند.