
نویسنده: فاطمه صابری
از آنجایی که حس همزادپنداری با خانم پیدا کردم و به نظرم رسید غمی بزرگ در سینه دارد که اینطور اشک میریزد، تصمیم گرفتم بیاهمیت نباشم و خواستم حال و هوایش را عوض کنم. به او آب تعارف کردم و او هم با کمال میل آب را نوشید و از سرخی گونههایش کم شد. چند دقیقهای گذشت و حال خانم بهتر شد و کار حکاکی هم رو به اتمام بود. خانم رو به من کرد و بابت تعارف آب تشکر کرد و من در جواب دستی به شانهاش کشیدم و گفتم: «اگر کمکی از دستم برمیآید رو در وایسی نکن.» با حال عجیب و عجین با غم گفت: «همین که توجه کردی و از کنارم بیاهمیت رد نشدی احساس خوبی به من دست داد.» وقتی نگاهم در چشمانش بود گوشهی پلک او از شدت فشار روانی می پرید و از حالت چشمان افتاده و رنگ و رخ زرد گونهاش به نظر می رسید رنج بزرگی را با خود به همراه دارد.
لحظهای به فکر فرو رفتم و به آن نامی که داشت روی پلاک حکاکی میشد خیره شدم. در ذهنم دنبال نخ ارتباطی این نام و آن خانم و آقا میگشتم. صدای خانم به گوشم میرسید که به آقا می گفت: «اگر نمیرفتیم آن اتفاق نمیافتاد وحالا دست پسرمان در دست ما بود و سه تایی برمیگشتیم به افغانستان.»
جرقهای در ذهنم روشن شد که نکند آنها پسری داشتهاندندانا که حالا کنارشان نیست و از دستش دادهاند و این نام شاید نام پسرشان باشد. حس غمگینی درونم را فرا گرفت و احتمال این که فکری که در ذهنم خطور کرد درست باشد و حالا آن زن بیچاره…
در حال و هوای این فکر و خیالات بودم که آن خانم مرا با صدایی مهربان صدا کرد. و گفت که راستی شما هم از مشهد به افغانستان می روید؟ من در جواب گفتم که نه جانم، ما برای تعطیلات عید نوروز به مشهد آمدیم. سر صحبت که باز شد آن خانم شروع کرد به بیشتر و بیشتر گفتن از خود و آن نام و داستانی که از این قرار بود : «ما ۱۰سال در ایران زندگی سختی داشتیم. همسرم شغلی درست و حسابی نداشت. در هر کجا با ما رفتار خشنی صورت میگرفت و به تنگ آمده بودیم.
برای ما برگههای اقامت و کار نمیدادند و مثل موش از این سوراخ به اون سوراخ باید قايم میشدیم تا دست مامورین نیروی انتظامی نیفتیم. پدر و مادر و برادرانم در آلمان استند. من همسر و اولادم از ایران به ترکیه و از آنجا از راه دریا به یونان رفتیم. در یونان، سه ماه سرگردان بودیم و شرایط خیلی بدی را گذراندیم؛ به طوری که ذخیرهی پولی ما داشت تمام میشد و ما ماندیم و دنیایی که روی سرمان داشت خراب و خرابتر میشد. با یک زن و شوهر پاکستانی آشنا شدیم که خودشان اولادی نداشتند و با اعتمادی که در آن سه ماه پیدا کرده بودیم از آنها، تصمیم گرفتیم پسر هشتسالهی خود را به آنها بسپاریم تا باخود به آلمان ببرند. این تصمیم را به خاطر این گرفتیم که ممکن بود در سرما و شرایط بدی که در یونان داشتیم بردیا را از دست بدهیم؛ چون بردیا در طول مسیری که از ایران راه افتادیم به شدت بدنش عفونت کرد و حال و روز خوبی نداشت. او را فرستادیم و آن زن و شوهر پاکستانی فرشتهی نجاتش شدند. به آلمان رسیدند و بردیا را پدر و مادرم تحویل گرفتند.
من و پدرش وقتی خیالمان از بابت بردیا راحت شد با سختیهای زیادی ادامهی سفر را پیش گرفتیم. از بین جنگلها، در تاریکی شب و با گرسنگی و تشنگی مسیر زیادی را پیادهروی کردیم و بالاخره از مرز صربستان با بدنهایی پر از زخم و خراشیدگی رد شدیم. با تحمل سختیهای زیاد خودمان را به ایستگاه قطار رساندیم و آنجا از چیزی که میترسیدیم به سرمان آمد. در اتریش انگشتنگاری شدیم و شانس رسیدن به بردیا را از دست دادیم و به افغانستان دیپورت شدیم و از آنجا دوباره به ایران و مشهد آمدیم تا قلبمان در جوار امام رضا تسکینی بگیرد و برگردیم. روزهای خیلی سختی بود و در طی این روزها از شدت فشار روانی تیک عصبی(پریدن پلک) گرفتم و دندانهایم را یکی یکی از دست دادم؛ ولی بازهم برایم مهم نیست و فقط و فقط دیدن یک روز دیگر بردیا پسرم مرا سر پا نگهمیدارد و میدانم روزی میرسد که بردیای من در آغوشم باشد. این پلاک را به عشق بردیا تا آن روز در گردنم نگهمیدارم.»