ترک عشق و حمایت از گرسنگی

میلاد فروش
ترک عشق و حمایت از گرسنگی

خماری ایماق، ۱۸ ساله، هنگامی که از خاطرات روزها/سال‌های نخست زندگی اش در قریه‌ی «چرم گَر» در ولایت بغلان سخن می‌گوید، تلاش می‌کند موقر و متین باشد:
«تا زمانی که نوجوان شدم، کسب و کار پدرم رونق خوبی داشت. پدرم دهقان بود.
او با سخت‌کوشی از فروش شیر و دیگر محصولات لبنی پولِ مورد نیاز خانواده را به آسانی می اندوخت.
به اضافه پدر یک دستگاه «آسیاب» خریده بود که گندم تمام قریه را آرد می کرد، آسیاب به خانواده خیلی کمک کرد؛ منبع درآمد ثابتی بود. پدر آرزویش بود که مکتب بخوانیم/برویم و خانه از خودمان داشته باشیم، خانه‌ای که پر از عشق و صمیمیت و محل امنِ ما باشد.»
«پدر بیمار شد. از کوه افتاد. از راه رفتن و کار کردن ماند. فقط ۳ ماه پس از آن اتفاق زنده ماند. تمام این مدت را در شفاخانه گذراند و بستری بود.
پس از بیماری پدر، منبع درآمد ما متوقف شد. هیچ کس در خانواده نتوانست کارش را آنگونه که خودش پیش می بُرد، انجام دهد. زمین‌ها از حاصل افتادند و آسیاب هم آبادانی و اعتبارش از دست رفت.»
«پس از رفتن پدر، زندگی ما از «بد» به «بدتر» تغییر کرد. جنگ در قریه‌ی ما -جنگی که پایانی نداشت- امان ما را برید. آخرین اندوه هم برای خانواده‌ی ما از راه رسید: خواهر جوانِ هشت ساله‌ام بیمار شد و درگذشت.»
خماری، مملو از تاثر و غم است ولی به سخنانش ادامه می دهد:
«وقتی که از چرم‌گر، قریه‌ی مان فرار کردیم، تمام زندگی از دست رفت. ناامید و درمانده شدیم. مادرم پس از مرگ خواهرم، کمرش شکست و ویران شد.»
خانواده‌ی ایماق، ساکن شهر کابل شده‌اند. در پایتخت افغانستان، این خانواده با درآمد ماهانه کمتر از ۴ هزار افغانی زندگی می‌کنند.
«برادرم نصف من عمر دارد، ۹ ساله است. از زمانی که به کابل آمدیم، او تنها نان‌آور خانواده است. برادرم برای خانواده‌ی ۸ نفری ما، من و هفت خواهر و برادر و مادرم کار می کند.»
«احمد، برادرم در دکان بایسکل‌سازی کار می‌کند، به سختی می‌تواند غذای خانواده را تامین کند. اکثراً در روز یک وعده غذا می خوریم. در واقع بیشتر از یک وعده میسر نیست که نان بخوریم. گاهی هم می‌شود که هر ۲ روز یک بار می توانیم غذا داشته باشیم. این گونه زنده‌ایم! به اضافه‌ی برادرم، زنده بودن مان را مدیون اداره‌ی «صلیب سرخ» در کابل استیم.»
«همین نوروز بود که ۳ بسته مواد خوراکی کمکی از صلیب سرخ دریافت کردیم. روغن پخت و پز، برنج، لوبیا، چای، شکر و نمک.»

«جوان‌ترین خواهرم، ۱ سال و نیم عمر دارد. هنوز شیر می‌خورد، با شیر مادرم زنده است. پیوسته نگرانیم، مادر، اگر شیر کافی نداشته باشد، خواهرم خواهد مُرد.»
خماری مشتاق است، زندگی شان تغییر کند. او می‌خواهد خودش زندگی خانواده را تغییر دهد.
«بزرگ‌ترین آرزویم این است که «معلم» بشوم. به بسیاری از دخترانِ قریه‌ی ما که خواندن و نوشتن نمی‌دانند، درس بدهم و معلم آن‌ها شوم تا دختران هم مانند پسران فرصت تحصیل و آموزش داشته باشند.
دخترانی مثل من هستند که از آموزش محروم شده‌اند. در قریه‌ها مکتب دخترانه کمتر فعال است، در بسیاری از قریه‌ها هم اساساً هیچ مکتبی برای دختران وجود ندارد. بنا دارم از تمام سختی‌های زندگی یک «دختر» عبور کنم و ایمان دارم که موفق می شوم. همین طور به برادرم کمک کنم. او با سن کم مشکلات زیادی را تحمل می‌کند و تنها نان‌آور خانواده است.»
خماری زندگی در شهر را دوست ندارد. امیدوار است که خانواده‌اش بتواند دومرتبه به قریه‌ی شان در بغلان بازگردد؛ جایی که تمام بستگان و خویشان شان زندگی می‌کنند.