تجمع انسان‌ها و جعبه‌ای که مار نداشت

نصیر ندیم
تجمع انسان‌ها و جعبه‌ای که مار نداشت

تجمع بیش‌تر از ده‌ها نفر به صورت حلقه‌وار، میدان کوچکی را ساخته است. مردم با شور و هیجان، هر ثانیه تجمع را بزرگ‌تر می‌کنند و عجله دارند تا از قافله عقب نمانند. بیش‌تر دقت می‌کنم تا بدانم چه اتفاقی در حال افتادن است که جمعیت عظیمی، این‌گونه وارد حلقه می‌شوند. شاید ماهیت تجمع، همین‌گونه باشد. هنگامی که آغاز می‌شود، ثانیه به ثانیه، انسان‌های بیش‌تری را به سوی خود می‌کشاند. از وسط میدان، صدای بلندگو گوش‌هایم را پر می‌کند. وقتی صدای بلندگو با سرو صدای انسان‌ها، یک‌جا می‌شود، حالت نامفهومی به خود می‌گیرد و گوش‌هایم، عاجز از تشخیص صدا می‌شوند. در کابل این‌گونه اتفاق‌ها، قصه‌ی جدید نیست. هر آن ممکن است در پس‌کوچه‌های ‌کابل، یک درگیری خیابانی و یا هم یک آدم عصبی و یا دو مرغ‌باز، یا یک فروشنده‌ی خیابانی، جمعیت عظیم‌تری را به خود بکشاند. این‌گونه اتفاق در دل مرکزی‌ترین نقطه‌ی شهر، به تعجبم افزوده است؛ جایی‌که بیش‌ترین مراکز تجارتی و فرهنگی را در دل خود دارد. تلاشم برای شنیدن صدا، شبیه تقلای مگس پشت دیوار شیشه‌ای است که می‌خواهد به آن‌سوی دیوار پر زند؛ اما با سر شکسته بر می‌گردد. از مردی که به نظرم می‌رسد تازه از حلقه خارج شده، می‌پرسم: چه گپ است؟ طرفم که نگاه می‌کند، آفتاب در مقابلش قرار می‌گیرد، چشم‌هایش در رویارویی با آفتاب در هم و برهم می‌شود و ابروهای تنک‌اش را جمع کرده می‌خندد: «یک سات منتظر بودم که مار را از درون صندوق بیرون کنه، ماره ندیدم، مگر به عالم و آدم دوای کمر دردی و جان دردی و….فروخت.» دوباره به صدای بلندگو دقت می‌کنم که از مرکزی‌ترین نقطه‌ی حلقه‌ی انسانی، گوش‌هایم را پر می‌کند؛ اما چیزی خاصی دست گیرم نمی‌شود. با دقت فراوان، جمله‌ی را بریده بریده می‌شنوم. «چه قسم که درد باشه جور می‌کنه .» این گونه صدا به گوشم آشنا است. گاهی در مقابل مسجد پل‌خشتی، این صداها را شنیده‌ام، ولی هیچ‌کس جدی‌شان نمی‌گیرد. چه تفاوت میان این صدا و صداهای دیگر وجود دارد که سیلی از آدم را به خود کشانده است؟ با این‌که ذهنم درگیر شده، ولی تصمیم می‌گیرم به‌سوی کار خویش بروم که در همین نزدیکی‌ها است. در راه می‌اندیشم، اگر داروی کمر دردی- سنتی می‌فروشد که چیزی جدیدی نیست، خیابان‌های کابل، پر از دست‌فروش‌هایی است که به خاطر یک لقمه نان، پیاده‌روهای کابل را بسته‌اند. پس از چند ساعت که کارم تمام می‌شود، بر می‌گردم. آفتاب کم کم به سوی سرخ شدن می‌رود و آسمان، با ابرهای سیاه و سوخته، نشان‌ می‌دهد که باید به خانه‌ها برویم؛ زیرا آن‌چه در کابل وجود ندارد، زندگی شبانه است. قدم زنان از میان پارک شهر نو می‌گذرم و به همان‎جا می‌رسم. مردی خسته‌ای را می‌بینم که بلندگویی را در داخل جعبه‌ای می‌گذارد و اطرافش پر از بوتل‌های مایع است و روی تمام بوتل‌ها را، لیبل‌های دست‌ساز با لهجه‌ی مشرقی پوشانیده؛ داروی تقویت جنسی، کمردردی، پای‌دردی و انواع جان‌دردی. به سوی دارو فروش می‌روم: «لالا، ای دوایته از چی جور می‌کنی؟»
– ولا بیادر گلم، او از روغنی پوست مار جور می‌کنیم.
– چه رقم جورش می‌کنی؟
با این‌که مشغول جمع‌آوری بوتل‌های مایع سفید رنگ است، می‌گوید:
– او چل شه به تو بگویم، باز ما چی کنیم؟
هر دوی‌مان می‌خندیم، به دو جعبه‌ی مدور کوچک و زنگ زده که روی‌شان عکس‌های مار نقاشی شده، خیره می‌شوم.
– داخل او قوطی‌ها چیست؟
– او مار است، مار.
سماجت می‌کنم که مارها را نشان بدهد؛ اما با سماجت‌هایم راضی نمی‌شود. مردی عینک‌فروشی که قصه‌های‌مان را تعقیب می‌کند، در میان حرف‌های ما می‌پرد: «یک ماه است که نیم شار نوه جم می‌کنه، مگم کسی مارهای شه ندیده.» این‌بار، هر سه ما می‌خندیم. مایع فروش: «او چطو ندیده، حالی تاریکی شده اگه نی، نشان‌تان می‌دادم.» «ماره چه می‌کنی، تو بیگی یک بوتل‌شه بخر، باز زور شه می‌بینی. خنده‌ام می‌گیرد: «مه هنوز جوان هستم.» خنده‌کنان خدا حافظی می‌کنم. آسمان رو به سیاهی است و از مسجد حاجی یعقوب، صدای آذان می‌آید. با عجله راه می‌افتم تا به آشپزی خود برسم و در راه می‌اندیشم: «کاش فقط با فقر اقتصادی دچار می‌بودیم و فقر فرهنگی در جامعه‌ی‌مان، این‌گونه ملموس نمی‌بود».